امام صادق(ع) همراه خانوادهاش رفته بود حج. موقع برگشتن در نزديکي مدينه، حميده که پا به ماه بود، درد زايمان گرفت. امام صادق را خبر کردند، وقتي بچه به دنيا آمد امام بغلش کرد. چشمهاي نوزاد قبل از هرکسي به صورت امام باز شد. امام صادق در گوش راست و چپش اذان و اقامه گفت و گوشهاي بچه هم قبل از هر حرفي، کلمهي توحيد را شنيد. امام برگشت پيش يارانش. پرسيدند چه خبر؟ امام گفت: خدا پسري به من داد که بهترين مخلوقش است، يادتان باشد بعد از من او امام است. حميده گفت: موسي که به دنيا آمد دستهايش را گذاشت زمين، سرش را بلند کرد سمت آسمان و شهادتين گفت. امام صادق لبخند زد و گفت: امام است ديگر. اين هم از نشانه هايش. من هم که به دنيا آمدم همين کار را کردم.
#ماه_در_محاق
#امام_کاظم
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
کتاب ماه در محاق تألیف آقای مهدی قزلی با نگاه به زندگی و سیره ی فردی، اجتماعی و سیاسی حضرت امام موسی کاظم (ع) به نگارش در آمده است.
مولف در این اثر با استفاده از منابع تاریخی در پی معرفی شخصیت الهی این امام همام است. به همین جهت با استفاده از حکایت ها و داستان هایی که از حضرت به جا مانده بود، در پی معرفی پیشوای هفتم شیعیان میباشد. با توجه به شرایطی که امام کاظم (ع) در آن دوره زندگی می کردند و بیشترین فشارهای خلفای عباسی بر ایشان بود، حضرت با استفاده از اصل الهی تقیه این شرایط را تا حدودی سپری کردند، کتاب حاضر به تمامی این زوایا و معرفی آن ها پرداخته است.
دوران امامت امام کاظم (ع) همزمان با دوران اوج قدرت بني عباس بود. تهديد و تحديدهاي بني عباس جريان امامت را در تنگناهاي خاصي قرار داده بود. مخصوصاً که جريانهاي فکري و عقيدتي غير صحيح در اين دوران رشد پيدا کرده و بعضاً متولد شد.
گفتني است، ماه در محاق از کتاب هاي جيبي وابسته به انتشارات اميرکبير است که به شکل کوتاهنویسی و سادهنویسی در نثر و در سه محور امامت، مسائل فکری و عقیدتی مردم در آن دوره و فعالیتهای مبارزاتی و تشکیلاتی امام در میان شیعیان صورت گرفته است و با استفاده از منابع تاریخی در پی معرفی شخصیت الهی این امام همام با استفاده از حکایت ها و داستان هایی که از حضرت به جا مانده بود می باشد.
#محاق_در_ماه
#امام_کاظم
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
نويسنده به هوش و ذکاوت امام کاظم، علاقه ي زياد امام صادق (ع) به امام کاظم و عدالت و تعادل ايشان اشاره ميکند. امام درباره ي ازدواج ميفرمايند: دو رکعت نماز مرد متأهل بهتر از عبادت يک شبانه روز مرد مجرد است. نگارنده همچنين درباره ي عبادتهاي آن حضرت چنين ميگويد: بيشتر وقتها مشغول نماز بود. هروقت هم مي ايستاد به نماز يا دعا، اشک چشمش قطع نميشد، دست و پايش ميلرزيد. نافله هايش طولاني بود. گاهي سر شب ميرفت مسجد پيامبر و شروع ميکرد به نماز خواندن. ميرفت به سجده و تا وقت نماز صبح سر از خاک برنميداشت. با اين حالش گاهي در ذکر مناجاتهايش ميگفت: خدايا گناه من بزرگ است اما عفو و بخشش تو بهتر است اي اهل آمرزش و تقوا.
امام بيشتر عمر شريفشان را در زندان بودند با اين حال، از زندان دلگير و ناراحت نبود. روزها روزه بود و شبها بيدار. هميشه مشغول نماز و دعا و سجده بود. گاهي در تنهايي و تاريکي زندان صداي امام شنيده ميشد که ميگفت: خدايا هميشه از تو جاي خلوتي ميخواستم براي عبادت. ممنون که دعايم را مستجاب کردي. همين رفتار و گفتار امام باعث شد نگهبان هاي زندان يکي يکي مجذوبش شوند.
پس از زنداني کردن هاي طولاني امام را آزاد کردند ولي از ترس دوباره هارون دستور داد که ايشان را اسير کنند و به زندان بياورند و در آخر نيز از ترس امام، ايشان را مسموم کردند و امام کاظم در همان زندان به شهات رسيدند.
#محاق_در_ماه
#امام_کاظم
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
☘️ #هفت_سین امسال یک سین اضافه دارد
🌹 #سلیمانی_عزیز
☘️🌺☘️🌺☘️
🔸 سالها مجاهدت مخلصانه و شجاعانه در میدانهای مبارزه با شیاطین و اشرار عالم و سالها آرزوی شهادت در راه خدا، سرانجام #سلیمانی_عزیز را به این مقام والا رسانید و خون پاک او به دست شقیترین آحاد بشر بر زمین ریخت.
✉️ قسمتی از پیام رهبر انقلاب به مناسبت شهادت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
☘️🌺☘️🌺☘️
❤️ دلمان تنگ است برایت در این تحویل سال، سردار....
☘️🌺☘️🌺☘️
📚 کتاب #سلیمانی_عزیز گذری بر زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی با خاطراتی نو و متفاوت
✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
شهیدانه
روزبه همراه یارانش نزد پیامبر رفت تا شرایط آزادی اش را بگویند، شرایطی سخت و دست نیافتنی: چهار صد نخل که خرما دهند، نیمی زرد و نیمی سرخ همه را به شگفتی آورده بود.
دستور پیامبر بود: چهارصد نخل حاضر کنند.....
_پیامبر چه تصمیمی دارد؟
این پرسش همه بود. به نخلستان بنی قریظه رسیدند. ابن اشهل شنید که پیامبر بسوی آنها میاید. خلیسه را آگاه کرد. هر دو ناباورانه پیش آمدند و یهود بنی قریظه نیز همراه آنان بودند. پیامبر در کنار نخلستان ایستاد؛ این نهال ها را در کجا باید کاشت.
_نهال نخواستیم، گفتیم نخل بارور.
_خلیسه تو زمین را نشان بده.
و او با شگفتی پیش افتاد و پیامبر و جماعتی را که آمده بودند، بسوی زمینهایی بایر در کنار نخلستان های بنی قریظه راهنمایی کرد.
پیامبر آستین بالا زد و یک نهال را برداشت تا در زمین بایر بکارد. اصحاب پیش آمدند تا کمک کنند یا خود آنرا بکارند. اما پیامبر آنها را پس راند.
_خودم یک به یک نهال ها را خواهم کاشت. و آب هم خواهم داد. علی پیش بیا! کندن زمین با توست.
در آن گرمای روز همه تماشا کردند، علی زمین را کند و آماده کرد؛ و پیامبر یک یک نهالها را کاشت و مشتی آب به ریشه هر نهال ریخت.
مشرکان مدینه و یهودیان بنی قریظه آرام شروع کردند به پچ پچ کردن و گروهی نیز با تمسخر لبخند می زدند......
کاشتن نهال ها به پایان رسید. مردی از انصار فریاد زد نهال ها جوانه میزنند. و همه چشم به نهال ها دوختند. ابن اشهل دید که چگونه نهالی کوچک بالید و بالا آمد و جوانه های کوچک و سبز بر تنه و شاخه های کوچکش رویید ، واهمه کرد.....
روزبه شادمان شد. رسول به سجده افتاد و یاران او همه به سجده افتادند.
ماجرایی که در آن پیامبر اسلام به خاطر یک برده پارسی، بنی قریظه را ذلیل و خوار کرد.
#رؤیای_یک_دیدار
#عید_مبعث
#بریده_کتاب
✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
شهیدانه
وقتی چشم باز کرد دستهای مهربان پیامبر بر روی صورتش بود که نوازشش میکرد؛ مسیر طولانی آمده ای. چگونه آمدی این همه راه را؟ ما که با تو بودیم، اما تو طاقت نیاوردی و آمدی به دیار ما.
اگر رؤیای رسیدن به شما نبود، هرگز تحمل این رنج را نداشتم. ... اما نمیدانم چه شد که شعله ای در وجودم زبانه کشید و کشید مرا در بیابان بی نهایت به حیرتی زیبا گرفتار کرد. دل شیر میخواهد که این راه را بپیماید و عشق شما این جسارت را به ما بخشید.
قدم در راه نهادم. نمی دانستم که روزی در حجاز چون تو را خواهم یافت. گمان میکردم که گمشده ای دارم و در پی یافتن، راه پیمودم و نهرها دیدم و از دیارها گذشتم . بر ناقوس ها کوفتم و شبها و روزها چشم بر هر چه بود باز کردم و تماشا کردم و تماشا کردم تا گم شده ام را بیابم.اما وقتی که با شما روبرو شدم، تازه دریافتم که گم شده ای بیش نبوده ام که گمان میکرد گم شده ای دارد . من شما را نیافتم، این شما بودید که مرا دریافتید......
روزبه به خاطر آورد که این چهره آشنا را دیده است. این همان است که در رؤیای من ظهور داشت، این همان است که سرگردانی کرد. عاشق و شیفته ام نساخت. مرا خواند و من آمدم. من آمدم. اما با رؤیای او که در بیداری دیده بودم.
#رؤیای_یک_دیدار
#عید_مبعث_مبارک
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
راهبی اهل ریاضت در آنجا بود که شاگردان بسیاری داشت. نامش بحیرا بود. همانگونه که یعقوب پیر مژده داده بود..... روزبه از او درباره پیامبر آخر الزمان پرسید. او هیچ نگفت. اصرار کرد. باز ساکت ماند. شبی او را تنها بر روی پشت بام دید که نشسته است و آسمان را می نگرد، پیش رفت و آرام در کنارش نشست.
بحیرا بدون توجه به او گفت: پس از سالها انتظار، او را در حالی دیدم که ابرهای آسمان بر سرش سایه افکنده بودند و نسیمی خنک بر اطرافش می وزید. نوجوانی که فرشتگان نگهبانش بودند و شیاطین بسیاری در پی یافتنش تا نابودش کنند.
_ من او را نخواهم دید؟
پیرمرد ساکت شد.پس از مدتی طولانی سرش را بسوی روزبه برگرداند و گفت تو هم او را دیده ای.
_ من؟کی؟
_تو در رؤیایی که برایم گفتی او را دیده ای و در آینده ای نه چندان دور، او را از نزدیک خواهی دید. وقتی که او بزرگ شده باشد و کلامش در همه جا نقل شود.
#رؤیای_یک_دیدار
#مبعث
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
سلام. کتاب رؤیای یک دیدار را خواندم، بسیار جذاب و خواندنی بود. همه گزینه هایی که به خواننده شوک وارد کند را داشت. شاید اگر با سلمان فارسی آشنا نباشی، این قصه را افسانه بدانی آنقدر که فراز و فرود دارد.....در آن عاشقی را می بینی که برای وصال محبوبش آواره از شهری به شهری و از کلیسایی به کلیسای دیگر هست تا از روزبه زرتشتی رسید به سلمان محمدی........
روزبه پسر حاکم جِی (اصفهان) که خود نگهبان آتش بود، با شنیدن نغمات دعای مسیحیان، دل در گرو مسیح میدهد و این عاشقی او را آواره کوه و بیابان میکند....
ابتدا به شامات مرکز تخصصی مسیحیت میرود و از آنجا هر راهب مسیحی قبل از مرگ، او را به وصی مسیح بعدی معرفی میکند، به شهرهای مختلف مهاجرت میکند و با مؤمنان راستین و دروغین مسیح آشنا میشود. به چنان مقاماتی میرسد که همه طالب جانشینیِ او پس از مرگ هر قدیس هستند، ولی او دل در گرو عشقی حقیقی ای دارد که در رؤیایی او را فرا خوانده و باز به دنبال وصی مسیح به شهری دیگر میرود. و آنقدر از این شهر به آن شهر میرود و از این و آن از محبوبش می پرسد که نهایتا آخرین وصی مسیح او را در پی پیامبر آخر الزمان راهی مکه میکند......
اینکه چطور روزبهی که خود پسر حاکمی ایرانی بود و خود از مؤمنان راستین بود چطور برده شد، چطور به وصال محبوبش رسید و چطور این سلمان شد سلمان محمدی را باید در کتاب بخوانید.......... خیلی جالب هست.
#رؤیای_یک_دیدار
#عید_مبعث_مبارک
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
💚💫💚
مبعث؛ یعنی وساطت تو میان بنده و معبود.
یا رســــ💚ــــول اللّه!
دستانم را بگیر 👋
تا بتهای باقیمانده دلم را بشکنم
که خدای تو
خریدار دلشکستگان است.💔
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجه
#عید_مبعث_مبارک
#عید_مبعث
#مبعث
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
تغذیه آن روزمان را زودتر میدهند.شیر پاکتیست با نان و پنیر بلغاری. به فاصله چند دقیقه، صدای ترکاندن پاکتهای شیر زیر پای بچه ها، از گوشه و کنار حیاط بلند میشود.
بعضی ها هم که کفش ورنی به پا دارند، خم شده اند و پنیر را که مثل لاستیک سفت است و کش می آیدبه کفش شان میمالند. کفشها انگار واکس خورده باشند، زیر نور خورشید برق میزند. یونس و سعید را
از دور میبینم که یواشکی از گوشه کنار پنجره به داخل دفتر سرک می کشند. کنجکاوی مثل خوره می افتد به جانم.
رفتارشان مشکوک است. انگار توی دفتر خبرهایی هست. روی پاشنه ی پا بلند میشوم و دفتر را دید میزنم. از این فاصله فقط آقای اشکوری را میبینم که ایستاده کنار پنجره و با حرارت دستهایش را در هوا تکان میدهد و لبهایش به هم میخورد. یادم میرود که داریم با بچه ها وسطی بازی میکنم و وقتی به خودم می آید که توپ محکم میخورد به صورتم. درد شدیدی می پیچد توی صورتم و دماغم ذُق ذُق میکند یکی داد میزند: «حواست کجاست ؟» دستم را به صورتم میگیرم. دماغم خون می آید. بچه ها دورم جمع میشوند
و هر کس چیزی میگوید. داغی خون را در کف دستم حس میکنم. مرادی، دستپاچه به طرف آبخوری هولم میدهد و میگوید: « شانس بیاری نشکسته باشه.»
با ترس نگاهش میکنم و همانطور که دماغم را سفت گرفته ام. به طرف شیر آب میدوم. سرم را که پایین میگیرم، مشتی خون میریزد کاسه آبخوری و به طرف آب راه سرازیر میشود. قرمزی خون را که میبینم، برای یک لحظه دستهای خونی پسرک، وقتی برای کمک به طرفمان دراز شده بود، جلوی چشمم می آید......
#آن_مرد_با_باران_می_آید
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98