eitaa logo
شهیدانه
2.2هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
18 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🐬پیرمرد آهی کشید و گفت: ممکن شده پسرم. مدتی است که قهرمانان قصه های مغرب زمین از آسمان حمله کرده اند! سندباد از روی ناباوری نگاهی به رستم و علاءالدین انداخت و گفت: چه می شنوم؟! مگر ما تن تن و یارانش را شکست ندادیم؟! 🐬علاءالدین پرسید: چطور از آسمان حمله کرده اند؟ پیرمرد آهی کشید و گفت: میگویند با ماهواره. صنعت این قرن است. آنها این بار از بالا به سرزمین قصه های مشرق زمین حمله کرده اند. می گویند قصد کرده اند با این دستگاه همه چیز ما را عوض کنند. می خواهند رنگ و رو، زندگی، حرف زدن، راه رفتن، خورد و خوراک، پوشاک و همه چیز ما را به جانبی که خودشان صلاح میدانند، ببرند. سندباد گفت: فهمیدم! پس دوباره حمله کرده اند. 🐬_بله سندباد. آنها در جام جهان بین به کوچک و بزرگ نشان میدهند که فقط خودشان قهرمان هستند. رستم پرسید: پدر؛ آیا در جام جهان بین، اثری و نام و نشانی از ما هم هست؟ پیرمرد گفت: نه پهلوان. در حقیقت کار آنها این است که نام و نشان و اسم و رسم شما را از سرزمین قصه ها پاک کنند.... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🐬تن تن و همراهانش در ساحل ایستاده بودند که جوانی از کشتی بادبانی پایین آمد و سوار قایقی شد و به ساحل آمد. پیرمرد ماهیگیر، با دیدن جوان تازه وارد خوشحال شد و جان تازه ای گرفت. او به طرف جوان دوید و فریاد زد: « سندباد، خوش آمدی! » 🐬تن تن تا این اسم را شنید رو به پروفسور کرد و پرسید: « تو تا به حال این اسم را شنیده ای پروفسور؟ » پروفسور عینکش را جابه جا کرد و گفت: « در تمام مشرق زمین سندباد را می شناسند. من سرگذشت او راخوانده ام، جوان ماجرا جویی است. » 🐬کاپیتان هادوک که از این حرف ناراحت شده بود، گفت: خیلی از او تعریف نکن پروفسور. سند باد هر چه که باشد، نمیتواند در برابر ما ایستادگی کند. » پروفسور با صدای جیغ مانندش گفت: « البته، البته! ».... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🧨داستان زمانی برای بزرگ شدن 😎 به حضور یک جوان 👱‍♂جنوب شهری در جبهه برای اعاده حیثیت از خانواده اش👨‍👩‍👦‍👦 می‌پردازد؛ حیثیتی که پیوستن برادر بزرگترش به نیروهای منافقین و شرکت در بمب‌گذاری‌ها آن را لکه‌دار کرده است😔. 🧨محسن مومنی زبانی پاکیزه و نثری روان و منسجم دارد و در داستانش از توصیف دقیق جزئیات و روابط آدم‌ها و فضای داستان 🙃لحظه‌ای غافل نمی‌شود☺️. 🧨چرا که داستان او، داستانی مبتنی بر حادثه و اتفاق‌های بزرگ نیست؛🤨 بلکه داستانی است که بر پایه روابط عادی میان آدم‌ها در جنگ پیش می‌رود و در مسیر خود به تحولی آرام و درونی در قهرمان اصلی منجر می‌شود.🙋‍♂ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🧨پادگان امام حسن(ع) شلوغ تر از آن است که کسی کاری با ما داشته باشد. میان جمعیت گم شده ایم. تو هر یک وجب جا چند نفری دور هم جمع شده اند. و زیر آفتاب کم زور زمستانی گرم گرفته اند؛ اما من دل تو دلم نیست. خدا خدا میکنم هر چه زودتر وضعمان روشن شود و تا بابام بو نبرده، از تهران رفته باشیم بیرون. 🧨منصور میگوید: 《 بچه ها حواس مان باشه همدیگر را گم نکنیم. جبهه دیگر شوخی بردار نیست. هر کس قُد بازی در بیاره کارش ساخته است. 》 بچه ها به من نگاه میکنند و می خندند. انگار منظورش من هستم. جوابش را می دهم. 🧨_حالا لازم نکرده تو رئیس بازی در بیاری. یه جوری از جبهه می گی که انگار اونجا بزرگ شدی! منصور گوش نمی دهد و فرمان دیگری صادر می‌کند. 🧨_حالا شما همین جا باشید تا من برم یه سر و گوشی آب بدم ببینم دنیا دست کیه و میخوان کجا بفرستنمون. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🧨از این همه ترس و احتیاط خودم کفری میشوم. ای کاش نامه را به جای اینکه در صندوق بیندازم،میبردم و می دادم دست خودش. اما از ترس اینکه یک وقت برای خودم دردسر درست کنم، تنها یک نامه بی نام و نشان نوشتم و تمام ماجرا را گفتم و نشانی جلال را هم دادم و انداختم تو صندوق جلو چادر فرماندهی . 🧨در این چند روز که جلال را ندیده بودم، خیال میکردم قضیه تمام شده. ولی حالا... باز پاک گیج شده ام. می خواهم بی خیال باشم. بالاخره با نوشتن آن نامه به قسمی که خورده بودم، عمل کرده ام. حالا دیگر بقیه اش به من مربوط نیست. اما انگار یک کسی دیگر میگوید نه هنوز تمام نشده. تو قسم خورده ای! 🧨دل را به دریا می زنم و به دنبالش می دوم. باید امروز سرنخی پیدا کنم. وقتی بالای تپه می رسم، باز غیبش زده. آن ور تپه یک عالم دیگر است. چادرهای سفید تمام دشت را گرفته اند و یک منظره دیدنی به وجود آورده اند..... 🧨از دره پیچ در پیچی به طرف دهکده سرازیر میشوم. یک شوق کودکانه مرا به طرف دهکده حضرت رسول(ع) می کشاند.دیگر حتی به جلال هم نمیخواهم فکر کنم.....هنوز به پایین دره نرسیده ام که صدای ضد هوایی ها دلم را می لرزاند....سابقه نداشت تو این مدت که اینجا بودیم در این وقت بعد از ظهر هواپیماهای دشمن بیایند. ناخود آگاه ذهنم به طرف جلال میرود. دیگر شکی ندارم که آدم خطرناکی هست.... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🧨چشم هایم را باز میکنم، یک گلوله سرخ آر پی جی می خورد به تنه درختی که پشتش سنگر گرفته ایم. انزابی قطار فشنگ در دستش هست، اما صدایش را نمی شنوم. از همه جا در شیار آتش می بارد. 🧨فشنگ تیربار که تمام می شود، انگار یک لحظه سر و صدا می خوابد لوله تیربار سرخ شده. _پس نارنجک چی شد؟ انزابی در حال که نوار فشنگ را جا می زند، بی خیال تر از همیشه‌ی گوید: 《 بَه ساعت خواب! اگه به موقع بیرون ننداخته بودم که الان اینجا نبودیم! 》 🧨هنوز حرف انزابی تمام نشده بود که صدای پایی از پشت سر می شنوم. کلاش را بر می دارم. منصور است که از تو کانال می دود به طرف مان. نرسیده داد می زند: 《 دولتخانی گفت که چرا موضع تان را عوض نمی کنید؟ جاتون لو رفته...》 🧨انزابی تازه گرم شده‌ چند بار عرض و طول شیار را به رگبار می بندد. من می روم تو کانال. منصور داد می زند:《 احتیاط کن! تندتر بیا! 》 اما من دیگر از گلوله ها نمی ترسم. فقط حالم خوب نیست. می خواهم بالا بیاورم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍭کتاب آبنبات دارچینی به قلم مهرداد صدقی، به روایت داستان جوانی به نام محسن می‌پردازد که با ماجراهای پیش‌بینی نشده‌ای مواجه می‌شود. این ماجرا‌ها ناخواسته هم در زندگی خود او و هم زندگی اطرافیانش تاثیرگذار است. 🍭این اثر که جلد بعدی کتاب آبنبات هلدار محسوب می‌شود بین سال‌های 72 تا 74 می‌گذرد. ماجراهایی که در این سال‌ها برای محسن رقم می‌خورد موقعیت‌های طنزآمیزی را به وجود می‌آورد. 🍭آبنبات دارچینی و دو جلد پیشین آن یعنی آبنبات هلدار و آبنبات پسته‌ای صرفاً برای خنداندن مخاطب نوشته نشده‌اند؛ بلکه با هدف داشتن شاخصه‌های داستانی به رشته تحریر درآمده و شما را با داستان همراه می‌کند. به علاوه هدف بعدی این بوده که به سمت لودگی نرود و طنز باشد. 🍭کتاب آبنبات هل‌دار برنده چهاردهمین جشنواره ادبیات شهید حبیب غنی‌پور و کتاب سال خراسان شمالی شده. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
🍭از ترس خشکم زد. اگر من را برق گرفته بود، آنقدر نمی‌ترسیدم. حسین، که دیده بود از سیم‌ها می‌ترسم، برای اینکه ترسم بریزد، مثلاً شوخی کرده بود. اما همین ‌کار باعث شد چوب به سیم بخورد. مخزن بالابر هنوز نصف هم نشده بود که به بالا حرکت کرد. کارگرهایی که آن پایین بودند، همه با هم، شروع کردند به داد زدن و سوت کشیدن و شعار دادن. یکی دو نفر هم با بیل به مخزن می‌کوبیدند. 🍭میتی‌کمون، که انگار باید کارش به نحوِ احسن انجام می‌شد، یک دفعه به مخزن آویزان شد تا مانع از بالا رفتن شود. حسین، که در کسری از ثانیه به نامهربان تبدیل شده بود، داد زد: « اون دکمه رِ بزن... اون دکمه رِ بزن...» آن‌قدر هول شده بودم که یادم رفته بود کدام پایین است و کدام بالا. پایین همین بود؟ 🍭حسین با عصبانیت چیزی گفت که نفهمیدم دارد فحش می‌دهد یا دارد می‌گوید « دستکش ». نیمۀ پر لیوان را در نظر گرفتم و فوراً دستکش را درآوردم تا به او بدهم. حسین چوب را گرفت. پیرمردِ معلق، مثل کسی که او را دار زده باشند، بین زمین و آسمان و در میانۀ راه، پاهایش را تکان می‌داد و هم‌زمان از آن پایین به من فحش هم می‌داد. یک لحظه تصور کردم اگر زیاد فحش بدهد، ممکن است مثل داستان « لاک‌پشت و مرغابی »، ناخواسته، بالابر را رها کند و بیفتد. 🍭بالابر تا حد‌ی آمده بود بالا که اگر پیرمرد آن را رها می‌کرد بلایی سرش می‌آمد. حسین، هر جور بود، بالابر را متوقف کرد و آرام آن را پایین فرستاد. صدای اوستای اصلی می‌آمد که از پایین داد می‌زد: « یک کار بهت سپردیما... نمخواد. بیا پایین، کارِت دارم. » 🍭تندتند از راه‌پلۀ شیب‌دارِ بدون پله پایین رفتم. بقیۀ کارگرها هم دست از کار کشیدند. ظاهراً وقتِ خوردن صبحانه بود. وقتی رسیدم پایین، اوستا و بقیۀ کارگرها دور هم نشسته بودند تا صبحانه بخورند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
هدایت شده از شهیدانه
🧨چشم هایم را باز میکنم، یک گلوله سرخ آر پی جی می خورد به تنه درختی که پشتش سنگر گرفته ایم. انزابی قطار فشنگ در دستش هست، اما صدایش را نمی شنوم. از همه جا در شیار آتش می بارد. 🧨فشنگ تیربار که تمام می شود، انگار یک لحظه سر و صدا می خوابد لوله تیربار سرخ شده. _پس نارنجک چی شد؟ انزابی در حال که نوار فشنگ را جا می زند، بی خیال تر از همیشه‌ی گوید: 《 بَه ساعت خواب! اگه به موقع بیرون ننداخته بودم که الان اینجا نبودیم! 》 🧨هنوز حرف انزابی تمام نشده بود که صدای پایی از پشت سر می شنوم. کلاش را بر می دارم. منصور است که از تو کانال می دود به طرف مان. نرسیده داد می زند: 《 دولتخانی گفت که چرا موضع تان را عوض نمی کنید؟ جاتون لو رفته...》 🧨انزابی تازه گرم شده‌ چند بار عرض و طول شیار را به رگبار می بندد. من می روم تو کانال. منصور داد می زند:《 احتیاط کن! تندتر بیا! 》 اما من دیگر از گلوله ها نمی ترسم. فقط حالم خوب نیست. می خواهم بالا بیاورم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
هدایت شده از شهیدانه
🧨از این همه ترس و احتیاط خودم کفری میشوم. ای کاش نامه را به جای اینکه در صندوق بیندازم،میبردم و می دادم دست خودش. اما از ترس اینکه یک وقت برای خودم دردسر درست کنم، تنها یک نامه بی نام و نشان نوشتم و تمام ماجرا را گفتم و نشانی جلال را هم دادم و انداختم تو صندوق جلو چادر فرماندهی . 🧨در این چند روز که جلال را ندیده بودم، خیال میکردم قضیه تمام شده. ولی حالا... باز پاک گیج شده ام. می خواهم بی خیال باشم. بالاخره با نوشتن آن نامه به قسمی که خورده بودم، عمل کرده ام. حالا دیگر بقیه اش به من مربوط نیست. اما انگار یک کسی دیگر میگوید نه هنوز تمام نشده. تو قسم خورده ای! 🧨دل را به دریا می زنم و به دنبالش می دوم. باید امروز سرنخی پیدا کنم. وقتی بالای تپه می رسم، باز غیبش زده. آن ور تپه یک عالم دیگر است. چادرهای سفید تمام دشت را گرفته اند و یک منظره دیدنی به وجود آورده اند..... 🧨از دره پیچ در پیچی به طرف دهکده سرازیر میشوم. یک شوق کودکانه مرا به طرف دهکده حضرت رسول(ع) می کشاند.دیگر حتی به جلال هم نمیخواهم فکر کنم.....هنوز به پایین دره نرسیده ام که صدای ضد هوایی ها دلم را می لرزاند....سابقه نداشت تو این مدت که اینجا بودیم در این وقت بعد از ظهر هواپیماهای دشمن بیایند. ناخود آگاه ذهنم به طرف جلال میرود. دیگر شکی ندارم که آدم خطرناکی هست.... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
هدایت شده از شهیدانه
🧨پادگان امام حسن(ع) شلوغ تر از آن است که کسی کاری با ما داشته باشد. میان جمعیت گم شده ایم. تو هر یک وجب جا چند نفری دور هم جمع شده اند. و زیر آفتاب کم زور زمستانی گرم گرفته اند؛ اما من دل تو دلم نیست. خدا خدا میکنم هر چه زودتر وضعمان روشن شود و تا بابام بو نبرده، از تهران رفته باشیم بیرون. 🧨منصور میگوید: 《 بچه ها حواس مان باشه همدیگر را گم نکنیم. جبهه دیگر شوخی بردار نیست. هر کس قُد بازی در بیاره کارش ساخته است. 》 بچه ها به من نگاه میکنند و می خندند. انگار منظورش من هستم. جوابش را می دهم. 🧨_حالا لازم نکرده تو رئیس بازی در بیاری. یه جوری از جبهه می گی که انگار اونجا بزرگ شدی! منصور گوش نمی دهد و فرمان دیگری صادر می‌کند. 🧨_حالا شما همین جا باشید تا من برم یه سر و گوشی آب بدم ببینم دنیا دست کیه و میخوان کجا بفرستنمون. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🧨داستان زمانی برای بزرگ شدن 😎 به حضور یک جوان 👱‍♂جنوب شهری در جبهه برای اعاده حیثیت از خانواده اش👨‍👩‍👦‍👦 می‌پردازد؛ حیثیتی که پیوستن برادر بزرگترش به نیروهای منافقین و شرکت در بمب‌گذاری‌ها آن را لکه‌دار کرده است😔. 🧨محسن مومنی زبانی پاکیزه و نثری روان و منسجم دارد و در داستانش از توصیف دقیق جزئیات و روابط آدم‌ها و فضای داستان 🙃لحظه‌ای غافل نمی‌شود☺️. 🧨چرا که داستان او، داستانی مبتنی بر حادثه و اتفاق‌های بزرگ نیست؛🤨 بلکه داستانی است که بر پایه روابط عادی میان آدم‌ها در جنگ پیش می‌رود و در مسیر خود به تحولی آرام و درونی در قهرمان اصلی منجر می‌شود.🙋‍♂ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98