😭ندبه واقعی 😭
😌 خسته از محل کار به خونه میای و تلوزیون رو روشن میکنی برای قدری استراحت که با دیدن انواع سریال ها خارجی و ایرانی با بازیگرانی آنچنانی قدری آرامش بگیری، اما وقتی دقت می کنی همه دارای زندگی آنچنانی و خوشگل و خوشتیپ با ماشینهای میلیاردی و ویلا های لاکچری😎 . نتیجه اینکه از آرامش خبری نیست، دغدغه ها و نگرانی ها بیشتر میشه.😟
به سراغ اخبار که می روی پرونده اختلاس و گرانی و کرونا دیوونه ترت میکنه 😲😲
از خیر تلوزیون میگذری به گوشی پناه می بری احساس می کنی اینجا بهتره و قدرت و اختیار داری. مدتی که بگذره و دقت کنی متوجه میشی که اینجا هم با خواندن هر مطلب و لایکی ، بیشتر داری کنترل می شی . فکر می کنی انتخاب می کنی در حالی که اون چیزی رو انتخاب می کنی که اونا بخوان انتخاب کنی؟!!!.😥😥
با عصبانیت 😡گوشی رو پرت میکنی و قصد دیدار آشنایان میکنی .
یادت می آید که چقدر دلتنگ پدر بزرگ و مادر بزرگ هستی و چمدان برای سفر می بندی که خبر می دهند وزیر دلسوز راه ها را بسته .🤢
قصد دایی و خاله می کنی که آنها هم به تماس تصویری رضایت می دهند.😦
برادر و خواهر اگه داشته باشی در رودر بایستی به خانه راهت می دهند و با چندین متر فاصله و دهان بندی بر دهان😷 لبخندی تحویلت میدهند. و یک سال است اجازه نداری در آغوششان بگیری، مبادا بیماری ای که خودشان هم نمیدانند چیست و هیچ علائمی هم هیچکدام نداریم به دیگری منتقل شود.
اگر کمی دیگر این بیماری را جهش دهند دیگر به آنجا خواهد رسید که همچون فیلم زامبی ها یی 😱که از قبل به خوردمان داده اند . همدیگر را همچون زامبی دیده و از ترس یکدیگر فرار کنیم.
خسته و نالان از این همه غل و زنجیر نامرئی که بر دست و پا و عقل و فکرمان بسته اند به دنبال چاره میگردی و خوب که دقت می کنی ندایی در درونت زمزمه می کند.
أَیْنَ طَامِسُ آثَارِ الزَّیْغِ وَ الْأَهْوَاءِ
کجاست محوکننده آثار انحراف و هواهای نفسانی
أَیْنَ قَاطِعُ حَبَائِلِ الْکِذْبِ [الْکَذِبِ]وَ الافْتِرَاءِ
کجاست قطع کننده دامهای دروغ و بهتان،
أَیْنَ مُبِیدُ الْعُتَاةِ وَ الْمَرَدَةِ
کجاست نابودکننده سرکشان و سرپیچی کنندگان،
أَیْنَ مُسْتَأْصِلُ أَهْلِ الْعِنَادِ وَ التَّضْلِیلِ
، کجاست ریشه کن کننده اهل لجاجت و گمراهی .
و وقتی این اضطرار را عمیقا درک می کنی دیگر منتظر صبح جمعه نمی شوی و اینگونه در شب پنجشنبه ندبه خوان می شوی و از سویدای دل و با تمام وجود به دنبال رها شدن از زندانی هستی که نمیبینی ولی با تمام وجود حسش می کنی.
و اگر باز دقیق تر بشوی نه هر روز که هر ساعت و نه هر ساعت که هر لحظه ناله و ندبه خواهی کرد که.
العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان.
#فضای_مجازی
🌐با ما همراه شو تا رهایی با:
✅بردگی مدرن
https://eitaa.com/joinchat/3317104724C831d7834ba
🧑🦽بالا رفت، بالای بالا. آنقدر که وقتی زیر پایش را نگاه می کرد، همه چیز به اندازه مورچه شده بود ریزِ ریز. میان آن همه ظلمت و تاریکی یک هو، حجم نوری چشمانش را پر کرد. طاقت نیاورد، چند بار پلک هایش را به هم فشارد. ناخواسته وارد آن حجم نور شد. باغی به رنگ سبز مخملی. هر چه فکر کرد، چنین منظره ای را تا به حال ندیده بود. صداهای خنده هایی شیرین، مثل نسیمی خنک، از لای شاخ و برگِ رقصانِ بیدهای مجنون خورد به صورتش. چند نفر زانو به زانوی هم نشسته صدای خنده شان باغ را پر کرده بود. حتی بیشتر از چهچه پرنده ها. چهره ها به چشمش آشنا آمد. حسن انتظاری و اصغر انتظاری را بین شان شناخت. چند تا از رفقای دیگرش هم از خنده ریسه رفته بودند. پا تند کرد، که پیش آن ها بنشیند. یک دفعه چیزی مثل شهاب از گوشه ذهنش گذشت. یادش آمد این ها ....! نکند من هم؟!
🧑🦽ناگهان صدایی بلندتر از همه صداها، گوشش را پر کرد؛ 《 آسید جواد عمری نداشتی. آقا امام زمان عمرت دادند. 》ماتش برده بود ! انگار باید بر می گشت. التماس کنان داد زد: 《 بگذارید اینجا باشم. 》 اما خواهش و اشکش هیچ فایده ای نداشت، بلندش کردند. خبر برگشتنش باعث خوشحالی اش نشده بود. نفهمید که آن صدا، مقدار عمرش را هم گفت بین بیست تا سی سال. انگار یک نفر کلید معکوس سفر را زده باشد. به سرعت برق از همان مسیر بازگشت.
🧑🦽اتاق عمل پر شده بود از نگاه های منتظر و مبهوتی، که صدای برگشت نبضش را بعد از چند لحظه شنیدند. و اشک شادی و شکری که روی چهره خانواده کمال نم نم باریدن گرفت.
#چشم_روشنی
#تجربه_پس_از_مرگ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🧑🦽از همان پول طبقه بالای خانه را ساخت در حالی که آن زمان اصلا ضرورتش را احساس نمی کردم . ولی او همیشه آینده نگر بود .بعد از آن تصمیم گرفت تا وقتی مسجد ساخته نشده دهه اول محرم طبقه بالا زیارت عاشورا بخوانیم اوایل حرفی نداشتم. بعد ها که باید دو تا بچه مدرسه ای، چای و صبحانه را آماده می کردم صدای کمکم در آمد . من دیگه برات کاری نمی کنم .خودت نذر کردی خودت هم کار هایش را بکن . خسته شده بودم . تا اینکه حساب کار را دادند دستم .
🧑🦽صدای در خانه آمد بچه ها در را باز کردند. تا پرسیدم کی بود. همه با هم صدایشان را جمع کردند توی گلویشان. از هر کدامشان یک چیزی دستگیرم شد. پسر عموی آقایی آمده اسمش حسین است دو تا پسر هم داره. اسم هر دو تاشون هم علی هست. تعجب کردم. سید جواد همچین فامیلی نداشت.
🧑🦽یک راست رفته بودند طبقه بالا ( همانجایی که زیارت عاشورا خوانده می شد. ) خودش (حسین ) پایین آمد و رفت توی آشپز خانه. هر چه به چشم هایم فشار آوردم نتوانستم صورتش را ببینم. با خودم گفتم:《سید جواد نابینا است پس چرا چشم های من نمی بینه؟ یک پارچ بزرگ شربت درست کرد. دو سه لیوان ریخت. و بقیه پارچ را به بچه ها داد و گفت: این را به مادرتان بدهید. بگویید نمی خواهد برای ما کاری کند. ما هر جا برویم خودمان برای مجلس خودمان کار میکنیم. که یکدفعه از خواب پریدم. به پهنای صورت اشک می ریختم. از حرف هایم توبه کردم. حساب کار دستم آمد.
#چشم_روشنی
#امام_حسین(ع)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🧑🦽سید جواد روزی با صد و هشتاد و خرده ای قد، هیکلی ورزیده و عنوانی دهن پُر کن می رود خواستگاری. اما بعد همه چیزش را از دست می دهد؛ جز مردانگی و اخلاق را...
🧑🦽همان اول زندگی فهمیدم به اندازه فامیل هایم او دوست و آشنا دارد. با اینکه آن زمان بیست و چهار پنج سال بیش تر نداشت، هر شب مهمان داشتیم. برایمان کادوی عروسی می آوردند. یک شب که مادرم آنجا بود گفت که زشته مهمان ها شام نخورده بروند، نگهشان دارید. مادر رفت سراغ مرغ پختن من هم با اعتماد به نفس رفتم سراغ برنج و قابلمه. پلویی پختم که توی تاریخ ثبت شد. دانه های برنج طوری به هم چسبیده بود که مثل کیک قالبی از قابلمه بیرون آمد. وقتی دیس پلو را سر سفره گذاشتیم. سید جواد مثل قطعه های کیک پلوی شفته شده را می گذاشت توی بشقاب مهمان ها و با خنده می گفت: به هر نیتی دوست دارید این پلو را بخورید، به نیت آش، کیک یا ... همه خندیدند.
🧑🦽خودم خنده ام گرفته بود. به خاطر این قضیه هیچ وقت سرزنش نشدم از بس که با همه خرابکاری هایم تشویقم می کرد.
🧑🦽حرف یکی دو روز نبود، ماجرای یک عمر بود. فکرش را هم نکن، که سید جواد یک جا بشیند و دست روی دست بگذارد. انگار ساخته بودنش، برای اینکه چشم همه را روشن کند. از بس که دلش روشن بود.»
#چشم_روشنی
#شهدا
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🧑🦽تازه داشتیم طعم شیرین زندگی را مزه مزه میکردیم، که سردردهای شبانه سید جواد شروع شد. شبها شبیه آدمهای مسموم، سرش را بین دستانش میگرفت و با صورت مچاله، از درد به خودش میپیچید و ناله میکرد. دل درد و حالت تهوع هم داشت. یک شب آنقدر دردش شدید شد، که فرصت نداد بروم پدرم را خبر کنم. با اینکه با هم یک کوچه بیشتر فاصله نداشتیم. مدام تکرار میکرد: « همین همسایه روبرویی! همین همسایه روبرویی! » ما تازه رفته بودیم توی آن کوچه، آن هم نصف شب، اصلاً دلم نمیخواست زنگ همسایه روبرویی را بزنم.
🧑🦽داشتم دست دست میکردم که توی آن اوضاع چه کنم. لیوان آب را دادم دستش؛ « حالا یه دونه قرص بخور شاید خوبشی. » خیلی عصبانی سرم داد زد: « میگم بروووو. ». چند بار دکمه زنگ را فشار دادم تا بالاخره در را باز کردند. «همسایه روبرویی هستم. آقای ما خیلی حالش بد هست، میرسونیدش بیمارستان؟!» آن شب با آمپول مُسکن آرام گرفت. ولی توی همان هفته سه بار این درد سراغش آمد.
#چشم_روشنی
#شهید_سید_جواد_کمال
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼شب ميلاد حسين است خداهم شاد است
💐هركه در بند حسين است زغم آزاد است
🌼جاده ى عاشقى ام راه حسين آباد است
💐دل بيچاره ام عمريست به پاش افتاد ست
#ماه_شعبان
💐💐 #میلاد_امام_حسین(ع)🍃🌺
🎊🌸 مبارک باد🌸🎊
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
✨حضرت على بن ابى طالب عليه السلام در شب ۲۱ رمضان سال چهلم هجرى (شب شهادت خويش) ابوالفضل العباس عليه السلام را در اغوش گرفت و به سينه چسبانيد و فرمود: پسرم بزودى در روز قيامت به وسيله تو چشمم روشن مى گردد.
✨آن گاه افزود: پسرم هنگامى كه روز عاشورا فرا رسيد و بر شريعه آب وارد شدى، مبادا آب بياشامى در حاليكه برادرت تشنه است.
🌊 آب فرات از ادب توست مات!
🌊 موج زند اشك به چشم فرات!
✍چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام جلد اول بخش ۱۱ص ۱
#ميلاد_حضرت_ابوالفضل
#قمر_بنی_هاشم
#روز_جانباز
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🍭کتاب آبنبات دارچینی به قلم مهرداد صدقی، به روایت داستان جوانی به نام محسن میپردازد که با ماجراهای پیشبینی نشدهای مواجه میشود. این ماجراها ناخواسته هم در زندگی خود او و هم زندگی اطرافیانش تاثیرگذار است.
🍭این اثر که جلد بعدی کتاب آبنبات هلدار محسوب میشود بین سالهای 72 تا 74 میگذرد. ماجراهایی که در این سالها برای محسن رقم میخورد موقعیتهای طنزآمیزی را به وجود میآورد.
🍭آبنبات دارچینی و دو جلد پیشین آن یعنی آبنبات هلدار و آبنبات پستهای صرفاً برای خنداندن مخاطب نوشته نشدهاند؛ بلکه با هدف داشتن شاخصههای داستانی به رشته تحریر درآمده و شما را با داستان همراه میکند. به علاوه هدف بعدی این بوده که به سمت لودگی نرود و طنز باشد.
🍭کتاب آبنبات هلدار برنده چهاردهمین جشنواره ادبیات شهید حبیب غنیپور و کتاب سال خراسان شمالی شده.
#آبنبات_دارچینی
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🍭با تمام شدن کره محلی، تازه میخواستم در بحث مشارکت کنم که موضوع عوض شد و آقاجان و مامان شروع کردند به صحبت کردن درباره ماشین جدید ملیحه و آقای دکتر.
🍭آقاجان گفت: « حالا که وسیله هست، من مگم پنجشنبه جمعه همه با هم دستهجمعی یکی دو شب با ماشینشان بریم طبر ».
🍭من، چون خیلی درس داشتم و امتحانات پایان سال نزدیک بود، بلافاصله از پیشنهاد آقاجان استقبال کردم. با خودم گفتم آدم دو روز هم به خاطر سفر درس نخواند غنیمت است. حتی خودم را گول زدم که برای اینکه خیلی هم از درس عقب نمانم کتابهایم را برمیدارم و توی باغهای طبر زیر سایه درختها هم میوه دزدی میخورم هم درس میخوانم؛
🍭اما ته دلم میدانستم آنجا وقت نمیشود و اتفاقا وقتی کتاب همراهت باشد تفریح لذت بیشتری دارد.
🍭بی بی، در اعلام موافقت برای رفتن به طبر، گفت: « ای چی خوبه اگه بریم! باز از همون جا از گلبه رقیه کره محلی تازه مگیریم. ای خوش میآد دور هم کره و فتیر
مسكه بخوریم »! مامان گفت: « ها دیگه ... به خصوص که خیلی وقتم هست کره محلی نخوردیم. »
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
شهیدانه
🍭از ترس خشکم زد. اگر من را برق گرفته بود، آنقدر نمیترسیدم. حسین، که دیده بود از سیمها میترسم، برای اینکه ترسم بریزد، مثلاً شوخی کرده بود. اما همین کار باعث شد چوب به سیم بخورد. مخزن بالابر هنوز نصف هم نشده بود که به بالا حرکت کرد. کارگرهایی که آن پایین بودند، همه با هم، شروع کردند به داد زدن و سوت کشیدن و شعار دادن. یکی دو نفر هم با بیل به مخزن میکوبیدند.
🍭میتیکمون، که انگار باید کارش به نحوِ احسن انجام میشد، یک دفعه به مخزن آویزان شد تا مانع از بالا رفتن شود. حسین، که در کسری از ثانیه به نامهربان تبدیل شده بود، داد زد: « اون دکمه رِ بزن... اون دکمه رِ بزن...» آنقدر هول شده بودم که یادم رفته بود کدام پایین است و کدام بالا.
پایین همین بود؟
🍭حسین با عصبانیت چیزی گفت که نفهمیدم دارد فحش میدهد یا دارد میگوید « دستکش ». نیمۀ پر لیوان را در نظر گرفتم و فوراً دستکش را درآوردم تا به او بدهم. حسین چوب را گرفت. پیرمردِ معلق، مثل کسی که او را دار زده باشند، بین زمین و آسمان و در میانۀ راه، پاهایش را تکان میداد و همزمان از آن پایین به من فحش هم میداد. یک لحظه تصور کردم اگر زیاد فحش بدهد، ممکن است مثل داستان « لاکپشت و مرغابی »، ناخواسته، بالابر را رها کند و بیفتد.
🍭بالابر تا حدی آمده بود بالا که اگر پیرمرد آن را رها میکرد بلایی سرش میآمد. حسین، هر جور بود، بالابر را متوقف کرد و آرام آن را پایین فرستاد. صدای اوستای اصلی میآمد که از پایین داد میزد: « یک کار بهت سپردیما... نمخواد. بیا پایین، کارِت دارم. »
🍭تندتند از راهپلۀ شیبدارِ بدون پله پایین رفتم. بقیۀ کارگرها هم دست از کار کشیدند. ظاهراً وقتِ خوردن صبحانه بود. وقتی رسیدم پایین، اوستا و بقیۀ کارگرها دور هم نشسته بودند تا صبحانه بخورند.
#آبنبات_دارچینی
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🍃قلم حکایت میکند از نسیم در میان شاخ و برگ درختها، درخت هایی که سایبان قبر شهدا، قبر #زینب هستند🥀
🍃صدای نسیمی را که میان برگ های آنان می پیچد میشنوم، رازی نهفته در پس حرفی نگفته است.
🍃اوایل #میترا صدایش میکنند اما بعد ها از میان تمامی نام ها زینب را انتخاب میکند و براستی که این نام برازنده او بود♡
🍃علاقه زیادی به #شهدا داشت، هربار که برای تشیع شهیدی میرفت مقداری از خاک مزار را به عنوان تربت بر میداشت هفت میوه درخت کاج و هفت خاک تبرکی مزار شهدا همیشه در وسایلش بود.
🍃قلم حکایت میکند از بزرگی و #صبوری اش. از ندا ها و ناله های شبانه به روی سجاده، از آخرین جمله وصیت نامه:《 خانه ام را ساخته ام، باید بروم🕊》
🍃۱۵ سال عارفانه زندگی کرد و در اولین بهار شانزدهسالگی برای همیشه زیر سایه درخت کاج آرام گرفت. رفت تا سر لوحه ایی از #ایمان باشد برای تمام دختران بعد از خود. تا بدانند #شهادت فقط در میدان و برای مرد جنگی نیست. شهید که باشی در آغوش #چادر هم میتوان تا آسمان ها پرواز کرد🌹
✍نویسنده: #فاطمه_زهرا_نقوی
🌺به مناسبت سالروز شهادت #شهیده_زینب_کمایی
📅تاریخ تولد : ۱۳۴۷
📅تاریخ شهادت : ۲ فروردین ۱۳۶۱
📅تاریخ انتشار : ۱ فروردین ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : گلستان شهدای اصفهان
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🇮🇷بخشی از دعای کمیل رو شروع کردم به خوندن. سعی می کردم تلفظم درست باشدکه برای فهمش مشکلی نداشته باشه. شاید ده خطی خوندم که متوجه شدم جیک نمی زنه!!!! نه صدایی، نه خنده ای، نه تکونی.....
🇮🇷یک دفه دستش رو گرفت سمت من و گفت: 《 بده ببینم این کتاب رو.... تو اصلن نمیتونی بفهمی اون چیه!!! 》کتاب رو از دستم گرفت.
🇮🇷چند ثانیه دنبال خطوط گشت و بعد شروع کرد به خوندن؛ مثل یک دکلمه، با همه احساسش، با ی لحن عربی غلیظ. ریاض دعا رو بلند بلند می خوند و سر تکون می داد. چقدر قشنگ خونده میشد: 《 یا الهی و سیدی و مولایی و ربی... صبرت علی عذاب فکیف اصبر علی فراقک....》.
🇮🇷نصف صفحه رو خوند و شروع کرد به گریه کردن. هق هق گریه می کرد؛ سرش رو گذاشت روی میز. یک کم حسودیم شد. انگار عرب بودنش باعث می شد چیزی رو از متن بفهمه که من نمی فهمیدم. رفتم توی آشپز خونه که راحت باشه. یه چرخی زدم، فکر کردم که آیا اینا همه اش اتفاقی بود؟؟
🇮🇷می تونست این دعا را هم بخونه و هیچی هم نشه! نمی تونست؟
خدا وقتی اراده می کنه، اتفاقی بیفته کسی جلو دارش نیست.
#خاطرات_سفیر
#نیلوفر_شادمهری
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🇮🇷یه دفه چشمم به اتوبوس افتاد که جلوی روی همه اومد و صاف وایساد توی ایستگاه. راننده اتوبوس رو خاموش کرد و سوت زنان از اتوبوس پیاده شد. رفتم جلو. سلام کردم و گفتم: عذر می خوام، امروز اتوبوس نیست؟ گفت: نه، امروز اعتصابه.
🇮🇷دوست داشتم بدونم اعتصاب برای چیه؛ به خصوص که داشتم متضرر می شدم و ناخواسته در زنجیره نتایج اعتصاب دخیل شده بودم. گفتم: ببخشید....می شه بدونم برای چی راننده ها اعتصاب کرده اند؟
🇮🇷راننده اتوبوس یه نگاهی به من انداخت و گفت: این یه موضوع ملّیه. به خارجیا ارتباطی نداره.
🇮🇷( آفرین ورپریده! از این حس ملی گرایی ات خیلی خوشم اومد بی تربیت.) خب دیگه چی باید می گفتم؟ هیچی! اما واقعا این حس دو گانه ای که توی پرانتز نوشتم به سراغم اومد.
🇮🇷اگر چه جواب بی ادبانه ای بود، آفرین به این شخص که علیه دولتش هم که تحصن میکنه وقتی مقابل یه خارجی قرار می گیره بهش حق نمی ده که بخواد وارد دعواهای ملی بشه. واقعا از این کارش خیلی خوشم اومد من اگه جای رئیسش بودم حتما تشویقش می کردم.
#خاطرات_سفیر
#ملی_گرایی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🇮🇷نیلوفر شادمهری، دانشجوی ممتازی هست که برای ادامه تحصیل در رشته طراحی صنعتی به فرانسه می رود. او با نگارشی صمیمی و ساده به بیان چالش های یک بانوی مسلمان به عنوان دانشجوی ممتاز ایرانی در فرانسه می پردازد
و آنجا می شود نماینده ایران و اسلام و تشیع.
🇮🇷خانم شادمهر در عین دفاع از مبانی دینی، ملی و مذهبی، شیرین کاری ها و شوخ طبعی هایش را بازتاب می دهد.
🇮🇷شادمهری دست ما را در دست نسلی جویای علم می گذارد که شدیداً مرعوب غرب هست. او از دوستان عرب، آفریقایی، اروپایی و آمریکایی اش در خوابگاه کناره نمی گیرد و در احاطه آنها از حقانیت شیعه ایران و اسلام حرف می زند.
🇮🇷خواندن این کتاب زیبا را به همه بانوان میهنم توصیه می کنم. کتابی شیرین و پر از تجربیاتی زیبا و جالب.
#خاطرات_سفیر
#نیلوفر_شادمهری
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🇮🇷بغلم کرد. اشکاش روی مقنعه ام می ریخت.
کنار اتوبان نشستیم؛ کاری غیر معمول و غریب.
یه نفر این گوشه اتوبان داشت برای خدا گریه می کرد؛
کاری غیر معمول و غریب تر!
🇮🇷چه حالی شدم. بغلش کردم. باهاش نشستم. باهاش به از دست دادن یه عزیز فکر کردم. باهاش به خدا متوسل شدم. باهاش گریه کردم.
🇮🇷باید برای خدا از عزیز ترین متعلقاتت بگذری تا خدا برات دعوت نامه اختصاصی بفرسته.
گفتم: 《 اشکای فرشته ها روی صورت تو چکار میکنه دختر مسلمون؟! 》
سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.
گفتم: 《 اسلام یعنی تسلیم بودن در برابر خدا. تو خودت گفتی که تسلیم خدایی....》
🇮🇷از پشت چشمه های چشماش خندید.
🇮🇷گفتم من به دوستی با تو افتخار میکنم. خدا به همه کمک می کند. اما تو، بهخاطر خدا، از عزیز ترین فرد زندگیت گذشته ی. مطمئن باشند برای این کار تو پاداش خیلی ویژه ای در نظر گرفته. اون به تو خیلی ویژه کمک می کنه. من یقین دارم تو اون چیزی رو که دنبالِشی پیدا می کنی. 》
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🇮🇷...یاد بچگی هام افتادم؛ اون روزها که چهار پنج سالم بیشتر نبود و مادرم که همه موفقیتام رو از ایشون دارم به من میگفت: «بیا بازی کنیم... تو یه مسلمونی و من یه کافرم... ببین میتونی به من ثابت کنی که خدا وجود داره »
🇮🇷و من چقدر این بازیا رو دوست داشتم. مادرم بدون ملاحظه سن من استدلال هایی در رد خدا می آورد که من رو جداً به شک می انداخت. بعد خودش توضیح میداد که جواب این شکیات چیه و دوباره ادامه بازی.
#خاطرات_سفیر
#نیلوفر_شادمهر
#معرفی_کتاب
✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
✳️منتظران ظهور
🔴شب نیمه شعبان بعد از شب قدر از ارزشمندترین شبهاست!
✅شیخ حرّ عاملى(ره) از بزرگان اصحاب نقل مىکند که امام صادق(علیهالسلام) فرمود:
🌙«شبى که حضرت قائم(عج) در آن متولد شد، هیچ نوزادى در آن شب متولد نمىشود مگر این که مؤمن خواهد شد،
👈و اگر در سرزمین کفر متولد گردد، خداوند او را به برکت امام مهدى(عج) به سوى ایمان منتقل مىسازد.»
✅در نیمه شعبان زیارت حضرت امام حسین(علیهالسلام) و همچنین زیارت امام زمان(علیهالسلام) مستحب است.
🌺امام صادق(علیهالسلام) فرمود:
«شب نیمه شعبان بهترین شب بعد از شب قدر است و خواندن دو رکعت نماز در شب نیمه شعبان بعد از نماز عشاء مستحب است،
در رکعت اول بعد از حمد، سوره کافرون و در رکعت دوم بعد از حمد سوره توحید خوانده شود.»
✅غسل و شب زندهدارى و عبادت در این شب، فضیلت بسیار دارد، این شب در نزد خدا چنین مقامى دارد که ولادت با سعادت امام زمان(علیهالسلام) در سحرگاه این شب واقع شده و بر عظمت و رونق آن افزوده است.
✅از جمله فضائل این شب این است که، از شبهاى مخصوص زیارت امام حسین(علیهالسلام) است که صد هزار پیامبر(صلی الله علیه و آله) آن حضرت را در این شب زیارت مىکنند.
📚پی نوشت ها:
1- توضیح المقاصد شیخ بهائى، ص 533.
2- اثباة الهداة، ج 7، ص 162.
3- اقتباس از کتاب المراقبات، نوشته عالم ربّانى و عارف صمدانى، مرحوم حاج میرزا جواد تبریزى، ص 79
#نیمه_شعبان
#ماه_شعبان
#میلاد_امام_زمان(عج)
یاقائم_آل_محمد💚
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
-.-.-.-.-.-.-.-.--.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
هدایت شده از بردگی مدرن
45.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند "نمایش کرونا"
💠 مستندی در مورد حقایق پشت پرده کرونا.
🌐 حتما این مستند را با دقت نگاه کنید.و برای عزیزانتان ارسال کنید.
#استعمار_نوین
🌋اینجا دقتت رو بالا ببر:
🌎@bardegi_modern
🦋فرزانه یه چیزی بگم نه نمیگی؟ با تعجب پرسیدم چی شده حمید؟ اتّفاقی افتاده؟ گفت:《 میشه. یه تُک پا با هم بریم هیئت؟ باور کن کسانی که اونجا میان خیلی صمیمی و مهربانند. الان هم ماشین رفیقم بهرام رو گرفتم که با هم بریم، یه بار بیا اگه خوشت نیومد، دیگه من چیزی نمی گم. 》
🦋قبلاً هم یکی دو بار، وقتی حمید می خواست هیئت برود اصرار داشت همراهی اش کنم، اما من خجالت می کشیدم و هر بار به بهانه ای از زیر بار هیئت رفتن فرار می کردم.
🦋از تعریف هایی که حمید می کرد، احساس می کردم جوّ هیئت شان خیلی خودمانی باشد و من آنجا در بین بقیه غریبه باشم.
🦋این بار که حرف هیئت را پیش کشید، نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم . برای همین این بار راهی هیئت شدم. با این حال برایم سخت بود، چون کسی را نمی شناختم. حتی وسط راه گفتم حمید منو برگردون، خودت برو و زود بیا. اما حمید عزمش را جزم کرده بود، که هر طور شده مرا با خودش ببرد.
🦋اول مراسم احساس غریبی می کردم و یک گوشه نشسته بودم ولی رفتار کسانی که داخل هیئت بودند، باعث شد خودمم را از آنها بدانم. با آنکه کسی را نمی شناختم، کم کم با همه خانم های مجلس دوست شدم.
#یادت_باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی
#بریده_کتاب
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋روز اولی که خبر شهادت حمید را شنیده بودم، باید به خانه مشترک مان می رفتم؛ خانه ای که هنوز لباس های حمید همان طوری که خودش آویزان کرده بود، دست نخورده مانده بود.
🦋در را که باز کردم، یاد روزی افتادم که همان جا ایستاده بودم و دور تا دور خانه را بدون حمید دیده بودم. روزی که در را به همه ی خاطرات بدون حمید بستم، ولی حالا بدون حمید به همان خانه برگشته بودم.
🦋در و دیوار خانه گریه می کرد. ساعت از کار افتاده بود. لامپ ها سوخته بود. انگار این خانه هم فهمیده بود خانه خراب شده ام!
🦋به سراغ قرآن روی طاقچه رفتم؛ همان قرآن که وصیت نامه ها را به امانت بین صفحات آن گذاشته بودم.[ ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.] تمام آن دقایق این بیت شعر در سرم می چرخید و باور نمی کردم که هنوز زنده ام.
#یادت_باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋برایش صبحانه آماده کردم، برگشت رو به من گفت: 《 آخرین صبحانه را با من نمی خوری؟! 》
خیلی دلم گرفت، گفتم:《 چرا این طور میگی، مگه اولین باره میری مأموریت؟! 》
🦋موقع رفتن به من گفت:《 فرزانه سوریه که می رم، بهت زنگ بزنم ، بقیه هم هستن، چطوری بگم دوستت دارم؟ بقیه که هستن من از خجالت آب می شم که بگم دوستت دارم. 》
به حمید گفتم: 《 پشت گوشی بگو یادت باشد! 》
🦋خوشش آمده بود. پله ها رادمی رفت پایین بلند بلند می گفت: 《 فرزانه یادت باشه! 》
من هم لبخند می زدم و می گفتم: 《 یادم هست! 》
# یادت_باشد
# شهید_حمید_سیاهکالی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋کتاب یادت باشد، داستان زندگی شهید حمید سیاهکالی مرادی، دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است.
🦋این کتاب، عاشقانه ترین کتاب شهدای مدافع حرم هست. شهید سیاهکالی در پاییز89 به کربلا
رفت، در پاییز 91 عقد کرد، در پاییز92 ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال 94 به شهادت رسید!
این کتاب به روایت همسرشان نوشته شده و طراحی جذاب جلد آن که گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز هست، کتاب را بیش از هر چیزی به کتاب سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
🦋《یادت باشد》یک عاشقانه آرام در دل هیاهو های زندگی است که با زبانی ساده و شیرین به قلم 《 رسول ملاحسنی》 روایت شده و انتشارات شهید کاظمی آن را به چاپ رسانده است.
🦋🦋🦋تقریبا رهبری:🦋🦋🦋🦋
🦋کتابی تازه خوانده ام که خیلی برای من جالب بود. دختر و پسر جوانی متولدین دهه هفتاد، می نشینند برای اینکه در جشن عروسی شان گناه انجام نگیرد، نذر می کنند سه روز روزه بگیرند! به نظر من این را باید در تاریخ ثبت کرد...
پسر عازم دفاع از حریم حضرت زینب می شود؛ گریه ی ناخواسته این دختر، دل او را می لرزاند؛ به این دختر می گوید که گریه تو دل من را لرزاند، امّا ایمان مرا نمیتواند بلرزاند!
و آن خانم میگویدکه من مانع رفتن تو نمی شوم. من نمی خواهم از آن زن هایی باشم که روز قيامت پیش فاطمه زهرا (س) سر افکنده باشم!
ببینید این مال قضایای صد سال پیش نیست، مال همین روزهای پیش روی ماست.
درنسل جوان ما یک چنین عناصری وجود دارد. چنین حقایق درخشانی.این ها راباید یادداشت کرد، این ها را بایدفهمید.
#یادت_باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋این انگشتر را می بینی خانم؟💫
دُرّ نجفه
همیشه همراهمه
🦋شنیدم اون هایی که انگشتر دُرّ نجف میندازن، روز قيامت حسرت نمی خورن.
🦋باید برم نگین این انگشتر را نصف کنم،
یه رکاب بخرم که تو هم انگشتر دُرّ نجف داشته باشی
دلم نمیاد روز قيامت حسرت بخوری.....
#یادت_باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی
#بریده_کتاب
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
هدایت شده از شهیدانه
🪂خانمی که داشت برنج را می شست، حرف شان را شنید و پشت چشم نازک کرد:
_وا...چه حرف ها! مگه می شه ارمنی هم نذر کنه و حاجت بگیره؟
مسلمونشم اگه اعتقادات شون قرص نباشه، جواب نمی گیرن...چه برسه به ارمنی جماعت.....
🪂دل ملینه ریش بود، ریش تر شد. علویه خانم که می دانست حاجت ملینه چیست نگاهی به طرف کرد و لبش را گزید، بعد رویش را به مادام ملینه گرداند.
🪂_ مادام جان! نذر کن اگر بچه دار شدی، هر سال بچه تو بیاری پای اجاق امام حسین(ع) یه خدمتی بکنه، یه خدمت کوچک...حتی به قاعده گذاشتن یه تکه هیزم زیر دیگ... بقیه شو بسپار به خودشون....
🪂اربعین دو سال بعد مادام ملینه......
#آقا_سلیمان_میشود_من_بخوابم؟
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🪂نغمه خیلی شاکی بود:
_ فکر کنم اسلام، جوابی برای این همه تبعیض بین زن و مرد نداره. من تا حالا از هر کی پرسیدم، نتونسته جواب درستی بهم بده. روبیک خیلی خونسرد نگاهش کرد و گفت:
_ هر کسی یعنی کی؟ از کی پرسیدین؟
_ از مذهبی ها، از بچه حزب اللهی ها....از همین مریم خانوم...یک بار هم کم مانده بود سر همین زینب که از بچه های بسیجه، دعوامون بشه.
🪂روبیک نگاهی به من کرد و مؤدبانه عذر خواست. دلیل عذرخواهی اش را نفهمیدم، اما همین که دو یا سه جمله حرف زد، متوجه منظورش شدم.:
_ من واقعاً جواب دین شما را به این سوالها نمی دونم، اما یک چیزی را می دونم...ماها معمولاً سوالامون را از کسایی می پرسیم که درسته آدم های دین داری هستن، اما تخصص دینی ندارن......اون وقت میگیم جواب نگرفتیم، نمی گیم اینا بلد نبودن....
🪂از جوابش خوشم اومد. برای اینکه بدوند که ناراحت شده ام، دنبال حرفش را گرفتم:
_ مثل اینکه ما توی بیمارستان به جای پزشک، بریم دنبال هر کی لباس سفید پوشیده....
🪂باورم نمی شد روبیک این قدر منطقی و بدون تعصب به مسائل نگاه کند. صرف نظر از اسلام و مسیحیت، نگاهی عمیق به دین داشت و اطلاعاتش هم بد نبود.
🪂به خاطر همین نغمه که پر از سوال بود را به بیشتر صحبت کردن با او تشویق می کردم.
#آقا_سلیمان_میشود_من_بخوابم؟
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98