🍭با تمام شدن کره محلی، تازه میخواستم در بحث مشارکت کنم که موضوع عوض شد و آقاجان و مامان شروع کردند به صحبت کردن درباره ماشین جدید ملیحه و آقای دکتر.
🍭آقاجان گفت: « حالا که وسیله هست، من مگم پنجشنبه جمعه همه با هم دستهجمعی یکی دو شب با ماشینشان بریم طبر ».
🍭من، چون خیلی درس داشتم و امتحانات پایان سال نزدیک بود، بلافاصله از پیشنهاد آقاجان استقبال کردم. با خودم گفتم آدم دو روز هم به خاطر سفر درس نخواند غنیمت است. حتی خودم را گول زدم که برای اینکه خیلی هم از درس عقب نمانم کتابهایم را برمیدارم و توی باغهای طبر زیر سایه درختها هم میوه دزدی میخورم هم درس میخوانم؛
🍭اما ته دلم میدانستم آنجا وقت نمیشود و اتفاقا وقتی کتاب همراهت باشد تفریح لذت بیشتری دارد.
🍭بی بی، در اعلام موافقت برای رفتن به طبر، گفت: « ای چی خوبه اگه بریم! باز از همون جا از گلبه رقیه کره محلی تازه مگیریم. ای خوش میآد دور هم کره و فتیر
مسكه بخوریم »! مامان گفت: « ها دیگه ... به خصوص که خیلی وقتم هست کره محلی نخوردیم. »
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
شهیدانه
🍭از ترس خشکم زد. اگر من را برق گرفته بود، آنقدر نمیترسیدم. حسین، که دیده بود از سیمها میترسم، برای اینکه ترسم بریزد، مثلاً شوخی کرده بود. اما همین کار باعث شد چوب به سیم بخورد. مخزن بالابر هنوز نصف هم نشده بود که به بالا حرکت کرد. کارگرهایی که آن پایین بودند، همه با هم، شروع کردند به داد زدن و سوت کشیدن و شعار دادن. یکی دو نفر هم با بیل به مخزن میکوبیدند.
🍭میتیکمون، که انگار باید کارش به نحوِ احسن انجام میشد، یک دفعه به مخزن آویزان شد تا مانع از بالا رفتن شود. حسین، که در کسری از ثانیه به نامهربان تبدیل شده بود، داد زد: « اون دکمه رِ بزن... اون دکمه رِ بزن...» آنقدر هول شده بودم که یادم رفته بود کدام پایین است و کدام بالا.
پایین همین بود؟
🍭حسین با عصبانیت چیزی گفت که نفهمیدم دارد فحش میدهد یا دارد میگوید « دستکش ». نیمۀ پر لیوان را در نظر گرفتم و فوراً دستکش را درآوردم تا به او بدهم. حسین چوب را گرفت. پیرمردِ معلق، مثل کسی که او را دار زده باشند، بین زمین و آسمان و در میانۀ راه، پاهایش را تکان میداد و همزمان از آن پایین به من فحش هم میداد. یک لحظه تصور کردم اگر زیاد فحش بدهد، ممکن است مثل داستان « لاکپشت و مرغابی »، ناخواسته، بالابر را رها کند و بیفتد.
🍭بالابر تا حدی آمده بود بالا که اگر پیرمرد آن را رها میکرد بلایی سرش میآمد. حسین، هر جور بود، بالابر را متوقف کرد و آرام آن را پایین فرستاد. صدای اوستای اصلی میآمد که از پایین داد میزد: « یک کار بهت سپردیما... نمخواد. بیا پایین، کارِت دارم. »
🍭تندتند از راهپلۀ شیبدارِ بدون پله پایین رفتم. بقیۀ کارگرها هم دست از کار کشیدند. ظاهراً وقتِ خوردن صبحانه بود. وقتی رسیدم پایین، اوستا و بقیۀ کارگرها دور هم نشسته بودند تا صبحانه بخورند.
#آبنبات_دارچینی
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🍃قلم حکایت میکند از نسیم در میان شاخ و برگ درختها، درخت هایی که سایبان قبر شهدا، قبر #زینب هستند🥀
🍃صدای نسیمی را که میان برگ های آنان می پیچد میشنوم، رازی نهفته در پس حرفی نگفته است.
🍃اوایل #میترا صدایش میکنند اما بعد ها از میان تمامی نام ها زینب را انتخاب میکند و براستی که این نام برازنده او بود♡
🍃علاقه زیادی به #شهدا داشت، هربار که برای تشیع شهیدی میرفت مقداری از خاک مزار را به عنوان تربت بر میداشت هفت میوه درخت کاج و هفت خاک تبرکی مزار شهدا همیشه در وسایلش بود.
🍃قلم حکایت میکند از بزرگی و #صبوری اش. از ندا ها و ناله های شبانه به روی سجاده، از آخرین جمله وصیت نامه:《 خانه ام را ساخته ام، باید بروم🕊》
🍃۱۵ سال عارفانه زندگی کرد و در اولین بهار شانزدهسالگی برای همیشه زیر سایه درخت کاج آرام گرفت. رفت تا سر لوحه ایی از #ایمان باشد برای تمام دختران بعد از خود. تا بدانند #شهادت فقط در میدان و برای مرد جنگی نیست. شهید که باشی در آغوش #چادر هم میتوان تا آسمان ها پرواز کرد🌹
✍نویسنده: #فاطمه_زهرا_نقوی
🌺به مناسبت سالروز شهادت #شهیده_زینب_کمایی
📅تاریخ تولد : ۱۳۴۷
📅تاریخ شهادت : ۲ فروردین ۱۳۶۱
📅تاریخ انتشار : ۱ فروردین ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : گلستان شهدای اصفهان
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🇮🇷بخشی از دعای کمیل رو شروع کردم به خوندن. سعی می کردم تلفظم درست باشدکه برای فهمش مشکلی نداشته باشه. شاید ده خطی خوندم که متوجه شدم جیک نمی زنه!!!! نه صدایی، نه خنده ای، نه تکونی.....
🇮🇷یک دفه دستش رو گرفت سمت من و گفت: 《 بده ببینم این کتاب رو.... تو اصلن نمیتونی بفهمی اون چیه!!! 》کتاب رو از دستم گرفت.
🇮🇷چند ثانیه دنبال خطوط گشت و بعد شروع کرد به خوندن؛ مثل یک دکلمه، با همه احساسش، با ی لحن عربی غلیظ. ریاض دعا رو بلند بلند می خوند و سر تکون می داد. چقدر قشنگ خونده میشد: 《 یا الهی و سیدی و مولایی و ربی... صبرت علی عذاب فکیف اصبر علی فراقک....》.
🇮🇷نصف صفحه رو خوند و شروع کرد به گریه کردن. هق هق گریه می کرد؛ سرش رو گذاشت روی میز. یک کم حسودیم شد. انگار عرب بودنش باعث می شد چیزی رو از متن بفهمه که من نمی فهمیدم. رفتم توی آشپز خونه که راحت باشه. یه چرخی زدم، فکر کردم که آیا اینا همه اش اتفاقی بود؟؟
🇮🇷می تونست این دعا را هم بخونه و هیچی هم نشه! نمی تونست؟
خدا وقتی اراده می کنه، اتفاقی بیفته کسی جلو دارش نیست.
#خاطرات_سفیر
#نیلوفر_شادمهری
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🇮🇷یه دفه چشمم به اتوبوس افتاد که جلوی روی همه اومد و صاف وایساد توی ایستگاه. راننده اتوبوس رو خاموش کرد و سوت زنان از اتوبوس پیاده شد. رفتم جلو. سلام کردم و گفتم: عذر می خوام، امروز اتوبوس نیست؟ گفت: نه، امروز اعتصابه.
🇮🇷دوست داشتم بدونم اعتصاب برای چیه؛ به خصوص که داشتم متضرر می شدم و ناخواسته در زنجیره نتایج اعتصاب دخیل شده بودم. گفتم: ببخشید....می شه بدونم برای چی راننده ها اعتصاب کرده اند؟
🇮🇷راننده اتوبوس یه نگاهی به من انداخت و گفت: این یه موضوع ملّیه. به خارجیا ارتباطی نداره.
🇮🇷( آفرین ورپریده! از این حس ملی گرایی ات خیلی خوشم اومد بی تربیت.) خب دیگه چی باید می گفتم؟ هیچی! اما واقعا این حس دو گانه ای که توی پرانتز نوشتم به سراغم اومد.
🇮🇷اگر چه جواب بی ادبانه ای بود، آفرین به این شخص که علیه دولتش هم که تحصن میکنه وقتی مقابل یه خارجی قرار می گیره بهش حق نمی ده که بخواد وارد دعواهای ملی بشه. واقعا از این کارش خیلی خوشم اومد من اگه جای رئیسش بودم حتما تشویقش می کردم.
#خاطرات_سفیر
#ملی_گرایی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🇮🇷نیلوفر شادمهری، دانشجوی ممتازی هست که برای ادامه تحصیل در رشته طراحی صنعتی به فرانسه می رود. او با نگارشی صمیمی و ساده به بیان چالش های یک بانوی مسلمان به عنوان دانشجوی ممتاز ایرانی در فرانسه می پردازد
و آنجا می شود نماینده ایران و اسلام و تشیع.
🇮🇷خانم شادمهر در عین دفاع از مبانی دینی، ملی و مذهبی، شیرین کاری ها و شوخ طبعی هایش را بازتاب می دهد.
🇮🇷شادمهری دست ما را در دست نسلی جویای علم می گذارد که شدیداً مرعوب غرب هست. او از دوستان عرب، آفریقایی، اروپایی و آمریکایی اش در خوابگاه کناره نمی گیرد و در احاطه آنها از حقانیت شیعه ایران و اسلام حرف می زند.
🇮🇷خواندن این کتاب زیبا را به همه بانوان میهنم توصیه می کنم. کتابی شیرین و پر از تجربیاتی زیبا و جالب.
#خاطرات_سفیر
#نیلوفر_شادمهری
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🇮🇷بغلم کرد. اشکاش روی مقنعه ام می ریخت.
کنار اتوبان نشستیم؛ کاری غیر معمول و غریب.
یه نفر این گوشه اتوبان داشت برای خدا گریه می کرد؛
کاری غیر معمول و غریب تر!
🇮🇷چه حالی شدم. بغلش کردم. باهاش نشستم. باهاش به از دست دادن یه عزیز فکر کردم. باهاش به خدا متوسل شدم. باهاش گریه کردم.
🇮🇷باید برای خدا از عزیز ترین متعلقاتت بگذری تا خدا برات دعوت نامه اختصاصی بفرسته.
گفتم: 《 اشکای فرشته ها روی صورت تو چکار میکنه دختر مسلمون؟! 》
سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.
گفتم: 《 اسلام یعنی تسلیم بودن در برابر خدا. تو خودت گفتی که تسلیم خدایی....》
🇮🇷از پشت چشمه های چشماش خندید.
🇮🇷گفتم من به دوستی با تو افتخار میکنم. خدا به همه کمک می کند. اما تو، بهخاطر خدا، از عزیز ترین فرد زندگیت گذشته ی. مطمئن باشند برای این کار تو پاداش خیلی ویژه ای در نظر گرفته. اون به تو خیلی ویژه کمک می کنه. من یقین دارم تو اون چیزی رو که دنبالِشی پیدا می کنی. 》
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🇮🇷...یاد بچگی هام افتادم؛ اون روزها که چهار پنج سالم بیشتر نبود و مادرم که همه موفقیتام رو از ایشون دارم به من میگفت: «بیا بازی کنیم... تو یه مسلمونی و من یه کافرم... ببین میتونی به من ثابت کنی که خدا وجود داره »
🇮🇷و من چقدر این بازیا رو دوست داشتم. مادرم بدون ملاحظه سن من استدلال هایی در رد خدا می آورد که من رو جداً به شک می انداخت. بعد خودش توضیح میداد که جواب این شکیات چیه و دوباره ادامه بازی.
#خاطرات_سفیر
#نیلوفر_شادمهر
#معرفی_کتاب
✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
✳️منتظران ظهور
🔴شب نیمه شعبان بعد از شب قدر از ارزشمندترین شبهاست!
✅شیخ حرّ عاملى(ره) از بزرگان اصحاب نقل مىکند که امام صادق(علیهالسلام) فرمود:
🌙«شبى که حضرت قائم(عج) در آن متولد شد، هیچ نوزادى در آن شب متولد نمىشود مگر این که مؤمن خواهد شد،
👈و اگر در سرزمین کفر متولد گردد، خداوند او را به برکت امام مهدى(عج) به سوى ایمان منتقل مىسازد.»
✅در نیمه شعبان زیارت حضرت امام حسین(علیهالسلام) و همچنین زیارت امام زمان(علیهالسلام) مستحب است.
🌺امام صادق(علیهالسلام) فرمود:
«شب نیمه شعبان بهترین شب بعد از شب قدر است و خواندن دو رکعت نماز در شب نیمه شعبان بعد از نماز عشاء مستحب است،
در رکعت اول بعد از حمد، سوره کافرون و در رکعت دوم بعد از حمد سوره توحید خوانده شود.»
✅غسل و شب زندهدارى و عبادت در این شب، فضیلت بسیار دارد، این شب در نزد خدا چنین مقامى دارد که ولادت با سعادت امام زمان(علیهالسلام) در سحرگاه این شب واقع شده و بر عظمت و رونق آن افزوده است.
✅از جمله فضائل این شب این است که، از شبهاى مخصوص زیارت امام حسین(علیهالسلام) است که صد هزار پیامبر(صلی الله علیه و آله) آن حضرت را در این شب زیارت مىکنند.
📚پی نوشت ها:
1- توضیح المقاصد شیخ بهائى، ص 533.
2- اثباة الهداة، ج 7، ص 162.
3- اقتباس از کتاب المراقبات، نوشته عالم ربّانى و عارف صمدانى، مرحوم حاج میرزا جواد تبریزى، ص 79
#نیمه_شعبان
#ماه_شعبان
#میلاد_امام_زمان(عج)
یاقائم_آل_محمد💚
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
-.-.-.-.-.-.-.-.--.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
هدایت شده از بردگی مدرن
45.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند "نمایش کرونا"
💠 مستندی در مورد حقایق پشت پرده کرونا.
🌐 حتما این مستند را با دقت نگاه کنید.و برای عزیزانتان ارسال کنید.
#استعمار_نوین
🌋اینجا دقتت رو بالا ببر:
🌎@bardegi_modern
🦋فرزانه یه چیزی بگم نه نمیگی؟ با تعجب پرسیدم چی شده حمید؟ اتّفاقی افتاده؟ گفت:《 میشه. یه تُک پا با هم بریم هیئت؟ باور کن کسانی که اونجا میان خیلی صمیمی و مهربانند. الان هم ماشین رفیقم بهرام رو گرفتم که با هم بریم، یه بار بیا اگه خوشت نیومد، دیگه من چیزی نمی گم. 》
🦋قبلاً هم یکی دو بار، وقتی حمید می خواست هیئت برود اصرار داشت همراهی اش کنم، اما من خجالت می کشیدم و هر بار به بهانه ای از زیر بار هیئت رفتن فرار می کردم.
🦋از تعریف هایی که حمید می کرد، احساس می کردم جوّ هیئت شان خیلی خودمانی باشد و من آنجا در بین بقیه غریبه باشم.
🦋این بار که حرف هیئت را پیش کشید، نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم . برای همین این بار راهی هیئت شدم. با این حال برایم سخت بود، چون کسی را نمی شناختم. حتی وسط راه گفتم حمید منو برگردون، خودت برو و زود بیا. اما حمید عزمش را جزم کرده بود، که هر طور شده مرا با خودش ببرد.
🦋اول مراسم احساس غریبی می کردم و یک گوشه نشسته بودم ولی رفتار کسانی که داخل هیئت بودند، باعث شد خودمم را از آنها بدانم. با آنکه کسی را نمی شناختم، کم کم با همه خانم های مجلس دوست شدم.
#یادت_باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی
#بریده_کتاب
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋روز اولی که خبر شهادت حمید را شنیده بودم، باید به خانه مشترک مان می رفتم؛ خانه ای که هنوز لباس های حمید همان طوری که خودش آویزان کرده بود، دست نخورده مانده بود.
🦋در را که باز کردم، یاد روزی افتادم که همان جا ایستاده بودم و دور تا دور خانه را بدون حمید دیده بودم. روزی که در را به همه ی خاطرات بدون حمید بستم، ولی حالا بدون حمید به همان خانه برگشته بودم.
🦋در و دیوار خانه گریه می کرد. ساعت از کار افتاده بود. لامپ ها سوخته بود. انگار این خانه هم فهمیده بود خانه خراب شده ام!
🦋به سراغ قرآن روی طاقچه رفتم؛ همان قرآن که وصیت نامه ها را به امانت بین صفحات آن گذاشته بودم.[ ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.] تمام آن دقایق این بیت شعر در سرم می چرخید و باور نمی کردم که هنوز زنده ام.
#یادت_باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋برایش صبحانه آماده کردم، برگشت رو به من گفت: 《 آخرین صبحانه را با من نمی خوری؟! 》
خیلی دلم گرفت، گفتم:《 چرا این طور میگی، مگه اولین باره میری مأموریت؟! 》
🦋موقع رفتن به من گفت:《 فرزانه سوریه که می رم، بهت زنگ بزنم ، بقیه هم هستن، چطوری بگم دوستت دارم؟ بقیه که هستن من از خجالت آب می شم که بگم دوستت دارم. 》
به حمید گفتم: 《 پشت گوشی بگو یادت باشد! 》
🦋خوشش آمده بود. پله ها رادمی رفت پایین بلند بلند می گفت: 《 فرزانه یادت باشه! 》
من هم لبخند می زدم و می گفتم: 《 یادم هست! 》
# یادت_باشد
# شهید_حمید_سیاهکالی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋کتاب یادت باشد، داستان زندگی شهید حمید سیاهکالی مرادی، دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است.
🦋این کتاب، عاشقانه ترین کتاب شهدای مدافع حرم هست. شهید سیاهکالی در پاییز89 به کربلا
رفت، در پاییز 91 عقد کرد، در پاییز92 ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال 94 به شهادت رسید!
این کتاب به روایت همسرشان نوشته شده و طراحی جذاب جلد آن که گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز هست، کتاب را بیش از هر چیزی به کتاب سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
🦋《یادت باشد》یک عاشقانه آرام در دل هیاهو های زندگی است که با زبانی ساده و شیرین به قلم 《 رسول ملاحسنی》 روایت شده و انتشارات شهید کاظمی آن را به چاپ رسانده است.
🦋🦋🦋تقریبا رهبری:🦋🦋🦋🦋
🦋کتابی تازه خوانده ام که خیلی برای من جالب بود. دختر و پسر جوانی متولدین دهه هفتاد، می نشینند برای اینکه در جشن عروسی شان گناه انجام نگیرد، نذر می کنند سه روز روزه بگیرند! به نظر من این را باید در تاریخ ثبت کرد...
پسر عازم دفاع از حریم حضرت زینب می شود؛ گریه ی ناخواسته این دختر، دل او را می لرزاند؛ به این دختر می گوید که گریه تو دل من را لرزاند، امّا ایمان مرا نمیتواند بلرزاند!
و آن خانم میگویدکه من مانع رفتن تو نمی شوم. من نمی خواهم از آن زن هایی باشم که روز قيامت پیش فاطمه زهرا (س) سر افکنده باشم!
ببینید این مال قضایای صد سال پیش نیست، مال همین روزهای پیش روی ماست.
درنسل جوان ما یک چنین عناصری وجود دارد. چنین حقایق درخشانی.این ها راباید یادداشت کرد، این ها را بایدفهمید.
#یادت_باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋این انگشتر را می بینی خانم؟💫
دُرّ نجفه
همیشه همراهمه
🦋شنیدم اون هایی که انگشتر دُرّ نجف میندازن، روز قيامت حسرت نمی خورن.
🦋باید برم نگین این انگشتر را نصف کنم،
یه رکاب بخرم که تو هم انگشتر دُرّ نجف داشته باشی
دلم نمیاد روز قيامت حسرت بخوری.....
#یادت_باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی
#بریده_کتاب
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
هدایت شده از شهیدانه
🪂خانمی که داشت برنج را می شست، حرف شان را شنید و پشت چشم نازک کرد:
_وا...چه حرف ها! مگه می شه ارمنی هم نذر کنه و حاجت بگیره؟
مسلمونشم اگه اعتقادات شون قرص نباشه، جواب نمی گیرن...چه برسه به ارمنی جماعت.....
🪂دل ملینه ریش بود، ریش تر شد. علویه خانم که می دانست حاجت ملینه چیست نگاهی به طرف کرد و لبش را گزید، بعد رویش را به مادام ملینه گرداند.
🪂_ مادام جان! نذر کن اگر بچه دار شدی، هر سال بچه تو بیاری پای اجاق امام حسین(ع) یه خدمتی بکنه، یه خدمت کوچک...حتی به قاعده گذاشتن یه تکه هیزم زیر دیگ... بقیه شو بسپار به خودشون....
🪂اربعین دو سال بعد مادام ملینه......
#آقا_سلیمان_میشود_من_بخوابم؟
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🪂نغمه خیلی شاکی بود:
_ فکر کنم اسلام، جوابی برای این همه تبعیض بین زن و مرد نداره. من تا حالا از هر کی پرسیدم، نتونسته جواب درستی بهم بده. روبیک خیلی خونسرد نگاهش کرد و گفت:
_ هر کسی یعنی کی؟ از کی پرسیدین؟
_ از مذهبی ها، از بچه حزب اللهی ها....از همین مریم خانوم...یک بار هم کم مانده بود سر همین زینب که از بچه های بسیجه، دعوامون بشه.
🪂روبیک نگاهی به من کرد و مؤدبانه عذر خواست. دلیل عذرخواهی اش را نفهمیدم، اما همین که دو یا سه جمله حرف زد، متوجه منظورش شدم.:
_ من واقعاً جواب دین شما را به این سوالها نمی دونم، اما یک چیزی را می دونم...ماها معمولاً سوالامون را از کسایی می پرسیم که درسته آدم های دین داری هستن، اما تخصص دینی ندارن......اون وقت میگیم جواب نگرفتیم، نمی گیم اینا بلد نبودن....
🪂از جوابش خوشم اومد. برای اینکه بدوند که ناراحت شده ام، دنبال حرفش را گرفتم:
_ مثل اینکه ما توی بیمارستان به جای پزشک، بریم دنبال هر کی لباس سفید پوشیده....
🪂باورم نمی شد روبیک این قدر منطقی و بدون تعصب به مسائل نگاه کند. صرف نظر از اسلام و مسیحیت، نگاهی عمیق به دین داشت و اطلاعاتش هم بد نبود.
🪂به خاطر همین نغمه که پر از سوال بود را به بیشتر صحبت کردن با او تشویق می کردم.
#آقا_سلیمان_میشود_من_بخوابم؟
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🪂نغمه پشت سر روبیک وارد کلاس شد. آرام و سر به زیر رفت و گوشه ای نشست. سامان از آمدن تازه واردی که علاوه بر زیبایی، معصومیت چهره اش حریص ترش می کرد، شکفته شده بود و مدام او را می پایید. نغمه هر بار که سر بلند می کرد و نگاه سامان را می دید که بر سر و رویش می لغزد، دوست داشت تا آب بشود و برود توی زمین.
🪂اگر به خاطر روبیک و شعرخوانی او نبود، یک لحظه هم آنجا نمی ماند و زودتر بلند می شد و می رفت. هر جور بود آن لحظات را گذراند تا نوبت به روبیک رسید و شعرش را خواند:
🪂هر وقت با من شطرنج بازی می کنی
هنوز حرکت نکرده ای، که مات می شوم
و همیشه مهره هامان دست نخورده می مانند
دیروز هم بازی جدیدی را شروع کردی
گفتم حاضرم....اما تا نگاهت کردم نبودی
هیچ می دانی که با نبودنت کیش می شوم
و با بودنت.....مات؟
پس باش..... تو همیشه باش....
تا مات باشم.......من همیشه مات.....
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🪂دست بر سینه گذاشتم و سلام دادم. روی سر در یکی از رواق ها این جمله را از قول امام هادی نوشته بودند:
_ هر کس عبدالعظیم را در ری زیارت کند، انگار جدم حسین(ع) را در کربلا زیارت کرده است.
🪂السلام علیک یا ابا عبدالله الحسینی گفتم و به طرف حرم راه افتادم. اذن دخول خواندم و وارد شدم. این اولین بار بود که ضریحی را از نزدیک می دیدم.
🪂هر چه به ضریح نزدیک تر می شدم، ضربان قلبم بیشتر می شد و در عین حال جانم آرام تر. با تمام وجودم ضریح را به آغوش کشیدم و بوسیدم و تفاوت فلز با بیل را به خوبی درک کردم.
🪂کاش نغمه هم می آمدو درک میکرد این شکوه را. کاش می فهمید اگر به خاطر انسان های پاک و مدفون در این بقعه ها نبود که این ضریح و در و دیوار مثل میلیون ها خانه ی دیگر بود که نه قداستی داشت و نه ارزشی.....
🪂اما این بزرگواران خودشان نشانه های خدا روی زمین و راهنمایان ما هستند تا به بی راهه نرویم. طبیعتاً بقعه و بارگاه و ضریح و گنبد شان نیز نشانه اند؛ نشانه هایی برای ما، تا راه را از چاه بشناسیم.
#آقای_ سلیمان_میشود_من_بخوابم؟
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🪂این بار عشق بی اجازه کنج دل جوانی ارمنی می نشیند. اول عشق و بعد هجر روی سر خودش و معشوقش آوار می شود و سپس وصال سر می رسد. اما به قول نادر ابراهیمی وصال پله ی اول مناره ایست که در اوج آن اذان عاشقانه سر می دهند... باید دید این زوج چه می کنند.
🪂در این رمان ضلع سومی هم وجود دارد که این سه ضلع مثلث همدیگر را دوست دارند و وجود ضلع سوم که به نوعی پیدا و پنهان با مخاطب ارتباط برقرار میکند قهرمان داستان را آنچنان دچار فراز و نشیب می کند که گاهی به شدت به هم نزدیک می شوند و گاهی به شدت از هم دور. که این داستان را جذاب میکند.
🪂 روبیک پسری ارمنی عاشقپیشه اهل شعر و هنر و موسیقی است که یک پایبندی هم به آداب به مسلمانان دارد و برای ایام محرم احترام قائل است یک سال و نیم تلاش میکند تا تفاوت بین دین مسیحیت و اسلام را بفهمد. نغمه اما مسلمان است او دختری معترض، که تا به قید مسلمانی را زدن هم پیش می رود در این میان رابطه این دو جوان دچار افت و خیز هایی میشود.
🪂ویژگی بعدی این رمان اینکه ضمن استفاده از تکنیک ها و ایجاد گره های منطقی و به هم ریختن قطعات پازلی که لذت چینش را برای مخاطب گذاشته است، از مفهوم ستیزی و یا معنا گرایی پرهیز و تلاش کرده که در این فضا نه تنها خواننده را در هزارتوی داستان گرفتار نکند، بلکه علاوه بر ایجاد لذت کشف و شهود، در پیچیدگی های فرمی داستان لذت درک بهتر را در هزار توی زندگی امروز برایش فراهم کند.
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم؟
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋فاطمه سلیمانی خالق اثر به سپیدی یک رویا، نویسنده جوانی که در سال های اخیر توانسته با ذوق و قریحه خود فصلی تازه در فضای ادبیات داستانی دینی در ایران بازگشایی کند و آثاری را با زاویه دیدی که تا پیش از این نویسندگان این حوزه کمتر به آن دست پیدا کرده بودند، خلق کند.
🦋این بار قلم این نویسنده خوش ذوق انقلابی برای شهید مدافع حرم دهه هفتادی محمدرضا دهقان می نویسد..
🦋شهید مدافع حرم «محمد رضا دهقان امیری» متولد 26 فروردین 1374 در استان تهران دیده به جهان گشود. در تاریخ 21 آبان ماه سال 1394 با عنوان بسیجی تکاور راهی سوریه شد و همزمان با آخرین روز های ماه محرم الحرام در نبرد با تروریست های تکفیری در حومه حلب طی عملیات محرم خلعت شهادت پوشید ودر تاریخ 25 آبان در امام زاده علی اکبر چیذر به خاک سپرده شد.
🦋محمد رضا دانش آموخته ی دبیرستان علوم و معارف اسلامی امام صادق (ع) و دانشجوی سال سوم فقه و حقوق اسلامی در مدرسه عالی شهید مطهری بود.
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
#شهید_محمد_رضا_دهقان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋مادر، مژده تولدت را هم از دایی محمد علی، دایی شهیدت، شنیده بود. مهدیه سه چهار ساله بود که تو از راه رسیدی.
مامان فاطمه دل نگران از اینکه با وجود یک دختر بچه کوچک، بزرگ کردن یک نوزاد کوچک برایش مشکل خواهد بود.
🦋 بعد از سه ماه بارداری تازه متوجه وجودت شده بوده و کمی از وضع پیش آمده ناراحت بوده.
یک دختر بچه و یک نوزاد و کارهای خانه به علاوه کار در مدرسه دلش را به شور انداخته.
🦋یک نفر باید خیالش را راحت می کرد. یکی از همان روزهای پریشانی مامان فاطمه یک مرد با لباس نظامی در چهار چوب در ظاهر شده.
کلاه نظامی اش را تا روی چشم هایش پایین کشیده بوده.
🦋 آن قدر که چهره اش قابل تشخیص نبوده. مامان فاطمه برای دیدن چهره اش خم می شود و برادرش را می بیند.
برادری که مدت ها دلتنگش بوده. برادر را در آغوش می گیرد و دعوتش می کند روی پتو های سفید دور تا دور اتاق پهن بود بنشیند.
دایی محمد علی چهار زانو بالای اتاق می نشیند.
🦋مقابلش هم پر از ظرف های آجیل و نقل ونبات، یک سبد بزرگ میوه، میوه های خوش رنگ و لعاب. همه سوغات برادر برای خواهر.
سوغات اصلی برادر اما میوه و آجیل و شیرینی نبوده. نوزادی بوده پیچده در پارچه ای آشپزخانه سپید، امانت را مقابل مامان فاطمه می گیرد و می گوید: « فاطمه، بیا این محمدرضای تو. »
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
#شهید_محمد_رضا_دهقان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋کمتر کسی از این روحیه تو خبر داشت. یک بار هم یکی از دوستانت گفته بود:
-« تو عقلت کمه. می خوای تو این سن و سال اینجا رو ول کنی بری سوریه؟ بذار خودشون جمع کنن. »
چقدر ناراحت شده بودی. به مهدیه گله کردی از حرف دوستت: « چطور وقتی سرطان می گیری حضرت زینب، حضرت زینبه. ولی وقتی دفاع کنی مردم سوریه خودشون باید برن؟ »
🦋 قبل از مأموریت توجیه تان کرده بودند که آنجا چه خبر است و مأموریت شما چیست. تو خوشحال بودی به خاطر کاری که قرار بود انجام دهی.
به مهدیه گفته بودی: « می گن توی چند تا شهر بچه های سوریه تو محاصره ان و دارن اذیت می شن. کیف می ده بریم نجاتشون بدیم.
یادت هست یک بار چقدر با هم بحث کردید درباره دلیل رفتن به سوریه؟ فکر نمی کنم مهدیه نیازی به توجیه داشت.
🦋اما شاید دوست داشت مطمئن بشود که دلیلت برای رفتن، هیجانات جوانی نیست.
اولین دلیلت حفظ امنیت و احترام حرم عمّه سادات بود. برای تو که از طفولیت با ذکر حسین رشد کرده بودی و محبّت سیدالشهدا در گوشت و خونت رسوخ کرده بود، این مهم ترین دلیل حساب می شد.
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
#شهید_محمد_رضا_دهقان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋« دعا کن من شهید بشم. »
کاملاً جدی بودی. مادر نگفت که دعا نمیکند. حتی نگفت دعا می کند.
فقط گفته بود: « محمدرضا، نیتت رو خالص کن. »
شک ندارم که راست می گفتی: « به خدا نیتم خالص شده. والله قسم دیگه یه ذره نا خالصی توی وجودم نیست. »
🦋یعنی خودش هم به حرف خودش باور داشت آن لحظه که گفت بود: « مطمئن باش این دفعه شهید می شی. »
همین جمله کافی بود تا صدای قهقهه ات از پشت تلفن بلند شود. خوشحال شدی اما راضی نشدی. گفته بودی: « یه چیز دیگه بگم؟ »
🦋-دیگه خودت رو این قدر لوس نکن.
-یه چیز دیگه هم می خوام.
-بگو.
-دعا کن اگه شهید شدم، بدنم سر نداشته باشه.
اصلاً پیش خودت فکر کردی که چه حرف دردناکی زدی؟ دلت به حال مامان فاطمه نسوخت؟
آنجا نبودی که ببینی قلبش از جا کنده شد و رنگ از صورتش پرید و تنش به لرزه در آمد.
🦋خودش را ندیدی، صدای نفس لرزانش را که شنیدی؟
دست و پایش می لرزید و صدایش بی رمق بود.
«این دعا رو نمی کنم. از من نخواه. من دلم نمی آد.»
🦋راستی اصلاً تکلیفت با خودت روشن بود؟ همان روز که به مادر گفته بودی برای شهادتت دعا کند، به مهدیه گفته بودی:《 مامان را راضی کن برام بره خواستگاری، ما داریم بر می گردیم. 》
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
#شهید_محمد_رضا_دهقان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98