eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
10 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🧨داستان زمانی برای بزرگ شدن 😎 به حضور یک جوان 👱‍♂جنوب شهری در جبهه برای اعاده حیثیت از خانواده اش👨‍👩‍👦‍👦 می‌پردازد؛ حیثیتی که پیوستن برادر بزرگترش به نیروهای منافقین و شرکت در بمب‌گذاری‌ها آن را لکه‌دار کرده است😔. 🧨محسن مومنی زبانی پاکیزه و نثری روان و منسجم دارد و در داستانش از توصیف دقیق جزئیات و روابط آدم‌ها و فضای داستان 🙃لحظه‌ای غافل نمی‌شود☺️. 🧨چرا که داستان او، داستانی مبتنی بر حادثه و اتفاق‌های بزرگ نیست؛🤨 بلکه داستانی است که بر پایه روابط عادی میان آدم‌ها در جنگ پیش می‌رود و در مسیر خود به تحولی آرام و درونی در قهرمان اصلی منجر می‌شود.🙋‍♂ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🧨پادگان امام حسن(ع) شلوغ تر از آن است که کسی کاری با ما داشته باشد. میان جمعیت گم شده ایم. تو هر یک وجب جا چند نفری دور هم جمع شده اند. و زیر آفتاب کم زور زمستانی گرم گرفته اند؛ اما من دل تو دلم نیست. خدا خدا میکنم هر چه زودتر وضعمان روشن شود و تا بابام بو نبرده، از تهران رفته باشیم بیرون. 🧨منصور میگوید: 《 بچه ها حواس مان باشه همدیگر را گم نکنیم. جبهه دیگر شوخی بردار نیست. هر کس قُد بازی در بیاره کارش ساخته است. 》 بچه ها به من نگاه میکنند و می خندند. انگار منظورش من هستم. جوابش را می دهم. 🧨_حالا لازم نکرده تو رئیس بازی در بیاری. یه جوری از جبهه می گی که انگار اونجا بزرگ شدی! منصور گوش نمی دهد و فرمان دیگری صادر می‌کند. 🧨_حالا شما همین جا باشید تا من برم یه سر و گوشی آب بدم ببینم دنیا دست کیه و میخوان کجا بفرستنمون. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🧨چشم هایم را باز میکنم، یک گلوله سرخ آر پی جی می خورد به تنه درختی که پشتش سنگر گرفته ایم. انزابی قطار فشنگ در دستش هست، اما صدایش را نمی شنوم. از همه جا در شیار آتش می بارد. 🧨فشنگ تیربار که تمام می شود، انگار یک لحظه سر و صدا می خوابد لوله تیربار سرخ شده. _پس نارنجک چی شد؟ انزابی در حال که نوار فشنگ را جا می زند، بی خیال تر از همیشه‌ی گوید: 《 بَه ساعت خواب! اگه به موقع بیرون ننداخته بودم که الان اینجا نبودیم! 》 🧨هنوز حرف انزابی تمام نشده بود که صدای پایی از پشت سر می شنوم. کلاش را بر می دارم. منصور است که از تو کانال می دود به طرف مان. نرسیده داد می زند: 《 دولتخانی گفت که چرا موضع تان را عوض نمی کنید؟ جاتون لو رفته...》 🧨انزابی تازه گرم شده‌ چند بار عرض و طول شیار را به رگبار می بندد. من می روم تو کانال. منصور داد می زند:《 احتیاط کن! تندتر بیا! 》 اما من دیگر از گلوله ها نمی ترسم. فقط حالم خوب نیست. می خواهم بالا بیاورم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
هدایت شده از شهیدانه
🧨چشم هایم را باز میکنم، یک گلوله سرخ آر پی جی می خورد به تنه درختی که پشتش سنگر گرفته ایم. انزابی قطار فشنگ در دستش هست، اما صدایش را نمی شنوم. از همه جا در شیار آتش می بارد. 🧨فشنگ تیربار که تمام می شود، انگار یک لحظه سر و صدا می خوابد لوله تیربار سرخ شده. _پس نارنجک چی شد؟ انزابی در حال که نوار فشنگ را جا می زند، بی خیال تر از همیشه‌ی گوید: 《 بَه ساعت خواب! اگه به موقع بیرون ننداخته بودم که الان اینجا نبودیم! 》 🧨هنوز حرف انزابی تمام نشده بود که صدای پایی از پشت سر می شنوم. کلاش را بر می دارم. منصور است که از تو کانال می دود به طرف مان. نرسیده داد می زند: 《 دولتخانی گفت که چرا موضع تان را عوض نمی کنید؟ جاتون لو رفته...》 🧨انزابی تازه گرم شده‌ چند بار عرض و طول شیار را به رگبار می بندد. من می روم تو کانال. منصور داد می زند:《 احتیاط کن! تندتر بیا! 》 اما من دیگر از گلوله ها نمی ترسم. فقط حالم خوب نیست. می خواهم بالا بیاورم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
هدایت شده از شهیدانه
🧨پادگان امام حسن(ع) شلوغ تر از آن است که کسی کاری با ما داشته باشد. میان جمعیت گم شده ایم. تو هر یک وجب جا چند نفری دور هم جمع شده اند. و زیر آفتاب کم زور زمستانی گرم گرفته اند؛ اما من دل تو دلم نیست. خدا خدا میکنم هر چه زودتر وضعمان روشن شود و تا بابام بو نبرده، از تهران رفته باشیم بیرون. 🧨منصور میگوید: 《 بچه ها حواس مان باشه همدیگر را گم نکنیم. جبهه دیگر شوخی بردار نیست. هر کس قُد بازی در بیاره کارش ساخته است. 》 بچه ها به من نگاه میکنند و می خندند. انگار منظورش من هستم. جوابش را می دهم. 🧨_حالا لازم نکرده تو رئیس بازی در بیاری. یه جوری از جبهه می گی که انگار اونجا بزرگ شدی! منصور گوش نمی دهد و فرمان دیگری صادر می‌کند. 🧨_حالا شما همین جا باشید تا من برم یه سر و گوشی آب بدم ببینم دنیا دست کیه و میخوان کجا بفرستنمون. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🧨داستان زمانی برای بزرگ شدن 😎 به حضور یک جوان 👱‍♂جنوب شهری در جبهه برای اعاده حیثیت از خانواده اش👨‍👩‍👦‍👦 می‌پردازد؛ حیثیتی که پیوستن برادر بزرگترش به نیروهای منافقین و شرکت در بمب‌گذاری‌ها آن را لکه‌دار کرده است😔. 🧨محسن مومنی زبانی پاکیزه و نثری روان و منسجم دارد و در داستانش از توصیف دقیق جزئیات و روابط آدم‌ها و فضای داستان 🙃لحظه‌ای غافل نمی‌شود☺️. 🧨چرا که داستان او، داستانی مبتنی بر حادثه و اتفاق‌های بزرگ نیست؛🤨 بلکه داستانی است که بر پایه روابط عادی میان آدم‌ها در جنگ پیش می‌رود و در مسیر خود به تحولی آرام و درونی در قهرمان اصلی منجر می‌شود.🙋‍♂ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
لیست دوم کتابهایی که در پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی در یکسال اخیر معرفی شده. (ع) (ع) (ع)