eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.7هزار ویدیو
11 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳باغ خرمالو در گونه ادبی رمان وخاص نوجوانان و در فضای شهریور سال ۱۳۲۰ نوشته شده است. 🌳این رمان روایت گر استعمار و تبعید رضاشاه پهلوی به خارج از کشور است، زمانی که کشور در اشغال متفّقین قرار دارد. 🌳در آن هنگام پهلوی دوم با خانواده سلطنتی به شهرهای ایران از جمله تهران، اصفهان، یزد، بندرعباس، سفر می کنند و در این سفر چند نوجوان با آنان دیدار می کنند. 🌳نویسنده با نگارش این رمان در حقیقت شکست خورده یک دیکتاتور را به تصویر می کشیده است. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌳پسرم کمک کرد پیرمردی که جلو نشسته بود پیاده بشود. من آرام جلو رفتم، باز هم جلوتر و همین طور که نگاهم به ماشین بود قیافه حسینعلی، البته آن قیافه تپل و بامزه زمان بچگی اش، قاب شد جلو چشم هام. 🌳سمت چپمان ده پانزده تا درخت سپیدار بود. باد خنکی می وزید و چند دقیقه حال خودم را نفهمیدم، طوری که انگار آن جا نبودم. یک لحظه زن های روستا را دیدم که همه سر قنات مشغول شستن لباس ها هستند. 🌳توسرم صدای رکاب زدن دوچرخه می آمد و پسر بچه ای که فریاد زنان تو کوچه های آبادی می دوید. کسی تند تند رکاب می زد. همه چیز مثل فرفره دور سرم می چرخید. 🌳یکهو خیال برم داشت که از این زمان دور می شوم، دور و دورتر. بعد حس کردم کسی صدام می زند، صدایی که همراه هوهوی باد بود. نا خودآگاه چرخیدم سمت قنات‌. اول حسینعلی آمد، پابرهنه و خیس عرق. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌳دعوا تقریباً مهم ترین اتّفاق آبادی بود. برای همین هم هیچ بچه ای حاضر نبود تماشایش را از دست بدهد. همین طور گرد و خاک کنان تو کوچه های باریک و پیچ در پیچ ده می دویم، طوری که تا برسیم جلو ساختمان نیمه ساز بخشداری نفسمان رفت. 🌳تازه آنجا هم یک محشرکبرایی بود که بیا و ببین. زن های که کریم کوفتی چادرشان را کشیده بود مثل باد رفته بودند از همسایه ها چادر قرض کرده بودند. 🌳ده یازده تا از زن های دیگر هم همراهشان شده بودند و همه با هم ریخته بودند جلو ساختمان نیمه ساز بخشداری. زن ها دور فیض الله حلقه زده بودند و جیغ و داد میکردند و از او می خواستند چادرهایشان راپس بدهند. 🌳فیض الله آمد وسط کوچه: _بابا، به پیر به پیغمبر، این کریم کوفتی این جا نیست. این پدر سوخته یک وقتی می آمد این جا، اما به جون هر هشت تا بچه ام قسم حالا یک ماه بیشتر پا دور من نگذاشته. اگر هم باور نمی کنید، خودتون برید تو نگاه کنید. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌳 ورود به ساختمان بخشداری، آن هم روز روشن، یک جور هایی نشان دهنده دل وجرئت آدم های هم سن و سال من بود. تازه از میان بچه های ده هیچ کس مثل حسینعلی تو کار تله گذاشتن و گرفتن کفتر تر و فرز نبود. 🌳ولی، خب، چند وقت پیش موقع خالی کردن تله فیض الله گرفته بودش و یک فصل کتک حسابی بهش زده بود و برای همین حسینعلی حالا احتیاط می کرد. 🌳 حسینعلی می گفت کار این فیض الله هم فقط فضولی بیجاست. البته فیض الله که یک قدری فضول بود، خب، یک جورهایی نگهبان ساختمان بخشداری هم بود و با زن و بچه هاش توی یکی از همان اتاق ها زندگی می کرد. 🌳 حسینعلی با این یارو فیض الله یک جورهایی کل کل داشت. برای همین هم آمار رفت و آمد او را داشت و حالا هم یک پا ایستاد بود و به کی و کی قسم می خورد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌳هنوز لقمه اول از گلویم پایین نرفته بود که یکهو چند تا زن از خانه کدخدا آمدند بیرون. زن ها خوشحال به نظر می آمدند. چادرشان را گرفته بودند و با عجله می رفتند طرف خانه شان. 🌳بعد سه تا مرد آمدند، بیرون دو تا جوان و یکی هم میان سال، بلافاصله دنبال سرشان هم کریم کوفتی و کدخدا. مصیبت بدتر از این نمی شود. همچنین که من آمدم قضیه الاغ را به کدخدا بگویم، کریم کوفتی پرید وسط کوچه و مچ دستم را گرفت. 🌳چنان هم فشار میداد که اگر حسینعلی به دادم نرسیده بود، معلوم نبود چه بلایی سرم می آورد. توی این وضعیت حسینعلی پرید طرف دوچرخه کریم را سوارشد و الفرار. کریم هم انگار که مویش را آتش زده باشند دستم را ول کرد و هوار زنان افتاد عقب حسینعلی. 🌳بیچاره حسینعلی زیاد دوچرخه سواری بلند نبود. برای همین هم هول شد و وسط کوچه محکم زمین خورد، اما، خب، قبل از اینکه کریم کوفتی بهش برسد بلند شد و در رفت. اون از آن سر کوچه من هم از این طرف . ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
لیست دوم کتابهایی که در پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی در یکسال اخیر معرفی شده. (ع) (ع) (ع)