eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
10 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
راض بابا، زندگی نامه شهیده راضیه کشاورز است... یکی از شهدای، واقعه بمب گذاری هیئت رهپویان شیراز راضیه کشاورز است. کتاب با سبکی ساده و قابل لمس نوشته شده است، راوی اکثر روایت های کتاب مادر این شهید عزیز میباشد. روایت مادرانه راضیه، باعث ارتباط قلبی بیشتر خواننده با کتاب میشود. شهیده راضیه کشاورز الگوی خوبی برای همسالانش میباشد و کتاب این الگو را به خوبی به تصویر کشیده است... شهید در زمان حیات دنیایی اش، تأثیرگذاری خوبی روی دوستانش داشت... اما حالا راضیه، دوستان زیادی را همراهی میکند تا به راه و مقصود اصلی بروند! کتاب را بردار و راز را کشف کن... پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
_بچه‌ها! توی این چند دقیقه ای که تا زنگ تفریح مونده دوست دارم تک تکتون بگین که میخواین در آینده به کجا برسین یا بزرگترین آرزوی زندگی تون چیه؟ پچ پچ بچه ها بالا گرفت من هم با لبخند، راضیه را برانداز کردم و از تعجب ابروهایم را بالا دادم. یک نفر از ردیف دوم دستش را بلند کرد: _خانوم من دوست دارم وکیل بشوم. دیگری از آخر کلاس سریع دستش را بالا آورد و پشت سر او گفت:« من دوست دارم اون قدر درس بخونم که دانشمند بشم.» صدای خنده ها در بین دستهای بالا آمده بلند شد کناری اش با ناز و ادا گفت: « من می خوام پولدار بشم.» خنده ها ادامه داشت. دانش آموزی از ردیف سوم با غرور گفت: « خانم من می خوام جراح قلب بشم.» معلم با لبخند به تک تک بچه ها نگاه می کرد و به حرف هایشان گوش میداد که یکدفعه به صندلی رو به رویش چشم دوخت: « راضیه ساکتی تو میخوای چیکاره بشی؟ راضیه که در حال بازی کردن با جلد کتابش بود سرش را بالا آورد نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد و بعد دوباره به کتاب چشم دوخت _خانوم من....من دوست دارم یکی از یاران امام زمان(عج) بشم. نگاه ها روی راضیه ثابت ماند صداهای آهسته و خنده ها را از اطراف می شنیدم.... ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @MAGHAR98
زمان، زمان شعار دادن ها و راهپیمایی های قبل از سال پنجاه و هفت نبود! زمان پشت جبهه، با تمام وجود کار کردن واسه جبهه اسلام هم نبود... زمان واسه وقتی بود که یه سریامون فکر میکردیم؛ باب.شهادت بسته شده! عشق به هیئت رهپویان وصال آخرش راضیه رو راهی.بهشت کرد... راستی، حواستون که هست! اینکه در ایام ولادت امام زمان (عج) هستیم را میگم... آخرش، آقامون اشک های راضیه رو خرید! اشک هایی که هر جمعه صبح با دعای ندبه از چشمای راضیه میچکید رو کتاب دعا... راضیه دختر هم عصر و هم نسل ما بود، دختری که با بندگی کردن خالصانه اش آخر به شهادت رسید... نامه ای که برای امام زمان "عج" نوشته رو بخون! تو هم از منتظر بودن راضیه سرشار میشی... پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
: نمی دانم کجایی یا مهدی ؟! شاید در دلم باشی و یا شاید من از تو دورم . کوچه انتظار، پلاک یا مهدی! به نام خداوند بخشنده و مهربان نامه راضیه به امام زمان(عج) در شانزده سالگی: سلام من به یوسف گمگشته ی دل زهرا و گل خوشبوی گلستان انتظار ای دریای بیکران ، آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو چشمانت که همانند خورشید صبحدم از درون پنجره های دلم عبور می کند و دل تاریک و سیاه مرا نورانی می کند . تو کلید درِ تنهایی من ! من تورا محتاجم . بیا ای انتظار شبهای بی پایان ، بیا ای الهه ی ناز من ، که من از نبودن تو هیچ و پوچم . بیا و مرا صدا کن ، دستهایم را بگیر و بلند کن مرا . مرا با خود به دشتِ پر گلِ اقاقیا ببر . بیا و قدمهای مبارکت را به روی چشمانم بگذار . صدایم کن و زمزمه ی دل نواز صدایت را در گوشهایم گذرا کن ، من فدای صدایت باشم . چشمان انتظار کشیده من هر جمعه به یادت اشک می ریزند و پاهایم سست می شوند تا به مهدیه نزدیک خانه مان روم و اشک هایم هر جمعه صفحات دعا ندبه را خیس می کند . من آنها را جلو پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود . به امید روزی که شمشیرم با شما بالا رود و برسر دشمنانتان فرود آید . (عج) پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
تیمور در سالن منتظر ایستاده بود و با شوخی راضیه را سؤال و جواب می‌کرد. _راضیه بابا کجا میخوای بری؟ پشت به دیواری که پرچم سبز رنگ یا ابوالفضل(ع) یادگار محرم رویش نصب بود به سمت تیمور برگشت و با لبخند گفت: _چون دانش آموز خوبی بودم جایزه میخوان ببرندم مشهد، اگر خدا بخواد. _میری اونجا برای ما هم دعا می کنی؟ دستانش رو به پشت کمرش حلقه کرده بود و همینطور که خودش را به جلو و عقب تکان می‌داد گفت: _ها! دعا می کنم ولی من بیشتر به دعای شما محتاجم. لبخندی گوشه لب تیمور سبز شد و گفت: _حالا تو بری ما که دلمون اصلاً برات تنگ نمیشه. راضیه سریع با لبخند جواب داد: _حالا معلوم میشه وقتی دخترتون رفت و دیگه پیش تو نبود یه روز این فیلم را میزارین و نگاهش میکنین. اون روزی که دیگه من نیستم اون موقع معلوم میشه کی دلش برای دخترش تنگ میشه. تیمور خنده اش را آزاد کرد جلو رفت و راضیه را در بغلش فشرد. نمیدانم چرا راضی این حرف را زد اما حالا با تمام وجود حسش میکردم. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
تیمور در سالن منتظر ایستاده بود و با شوخی راضیه را سؤال و جواب می‌کرد. _راضیه بابا کجا میخوای بری؟ پشت به دیواری که پرچم سبز رنگ یا ابوالفضل(ع) یادگار محرم رویش نصب بود به سمت تیمور برگشت و با لبخند گفت: _چون دانش آموز خوبی بودم جایزه میخوان ببرندم مشهد، اگر خدا بخواد. _میری اونجا برای ما هم دعا می کنی؟ دستانش رو به پشت کمرش حلقه کرده بود و همینطور که خودش را به جلو و عقب تکان می‌داد گفت: _ها! دعا می کنم ولی من بیشتر به دعای شما محتاجم. لبخندی گوشه لب تیمور سبز شد و گفت: _حالا تو بری ما که دلمون اصلاً برات تنگ نمیشه. راضیه سریع با لبخند جواب داد: _حالا معلوم میشه وقتی دخترتون رفت و دیگه پیش تو نبود یه روز این فیلم را میزارین و نگاهش میکنین. اون روزی که دیگه من نیستم اون موقع معلوم میشه کی دلش برای دخترش تنگ میشه. تیمور خنده اش را آزاد کرد جلو رفت و راضیه را در بغلش فشرد. نمیدانم چرا راضی این حرف را زد اما حالا با تمام وجود حسش میکردم. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
راض بابا، زندگی نامه شهیده راضیه کشاورز است... یکی از شهدای، واقعه بمب گذاری هیئت رهپویان شیراز راضیه کشاورز است. کتاب با سبکی ساده و قابل لمس نوشته شده است، راوی اکثر روایت های کتاب مادر این شهید عزیز میباشد. روایت مادرانه راضیه، باعث ارتباط قلبی بیشتر خواننده با کتاب میشود. شهیده راضیه کشاورز الگوی خوبی برای همسالانش میباشد و کتاب این الگو را به خوبی به تصویر کشیده است... شهید در زمان حیات دنیایی اش، تأثیرگذاری خوبی روی دوستانش داشت... اما حالا راضیه، دوستان زیادی را همراهی میکند تا به راه و مقصود اصلی بروند! کتاب را بردار و راز را کشف کن... @maghar98
زمان، زمان شعار دادن ها و راهپیمایی های قبل از سال پنجاه و هفت نبود! زمان پشت جبهه، با تمام وجود کار کردن واسه جبهه اسلام هم نبود... زمان واسه وقتی بود که یه سریامون فکر میکردیم؛ باب.شهادت بسته شده! عشق به هیئت رهپویان وصال آخرش راضیه رو راهی.بهشت کرد... راستی، حواستون که هست! اینکه در ایام ولادت امام زمان (عج) هستیم را میگم... آخرش، آقامون اشک های راضیه رو خرید! اشک هایی که هر جمعه صبح با دعای ندبه از چشمای راضیه میچکید رو کتاب دعا... راضیه دختر هم عصر و هم نسل ما بود، دختری که با بندگی کردن خالصانه اش آخر به شهادت رسید... نامه ای که برای امام زمان "عج" نوشته رو بخون! تو هم از منتظر بودن راضیه سرشار میشی... پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
نشانی گیرنده : نمی دانم کجایی یا مهدی ؟! شاید در دلم باشی و یا شاید من از تو دورم . کوچه انتظار، پلاک یا مهدی! به نام خداوند بخشنده و مهربان نامه راضیه به امام زمان(عج) در شانزده سالگی: سلام من به یوسف گمگشته ی دل زهرا و گل خوشبوی گلستان انتظار ای دریای بیکران ، آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو چشمانت که همانند خورشید صبحدم از درون پنجره های دلم عبور می کند و دل تاریک و سیاه مرا نورانی می کند . تو کلید درِ تنهایی من ! من تورا محتاجم . بیا ای انتظار شبهای بی پایان ، بیا ای الهه ی ناز من ، که من از نبودن تو هیچ و پوچم . بیا و مرا صدا کن ، دستهایم را بگیر و بلند کن مرا . مرا با خود به دشتِ پر گلِ اقاقیا ببر . بیا و قدمهای مبارکت را به روی چشمانم بگذار . صدایم کن و زمزمه ی دل نواز صدایت را در گوشهایم گذرا کن ، من فدای صدایت باشم . چشمان انتظار کشیده من هر جمعه به یادت اشک می ریزند و پاهایم سست می شوند تا به مهدیه نزدیک خانه مان روم و اشک هایم هر جمعه صفحات دعا ندبه را خیس می کند . من آنها را جلو پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود . به امید روزی که شمشیرم با شما بالا رود و برسر دشمنانتان فرود آید . (عج) پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
لیست دوم کتابهایی که در پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی در یکسال اخیر معرفی شده. (ع) (ع) (ع)