eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
10 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
26.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السلام علیک یا فاطمة الزهرا: راستش را بخواهید کتاب ها و مستند های زیادی پیرامون سوریه و مدافعان حرم و جنگ ۷ساله اش خوانده ام و دیده ام. اما خواندن اتفاقات سوریه، از زبان پرستاری درقلب منطقه ای در البوکمال ،منطقه ای با ازدیاد زنانی که شوهرانشان برای داعش می جنگند و مردمانی که هم پیمانی شان با داعش از سر اجبار یا جهل ثابت شده است،  برایم ارزشمند بود. در این منطقه بمانی و برایت فرقی نکند این مردمان به کدام دین و مسلک اند و فقط به این فکر کنی که اینها هر طور که باشند همسایه های خانم جان اند. باید هدف و اراده ی والایی داشته باشی که بتوانی در  همچین منطقه ای باشی و به جای کمک به مدافعان مجروح و حضور در خط مقدم، مسئولیت تجهیز و راه اندازی یک بیمارستان مجهز به زایشگاه را بر عهده بگیری. تازه بعد از این کار شروع می شود اینکه بتوانی ذهنیت های کثیف و بدی که داعش در سال های حضورش در این منطقه نسبت به ایران و جبهه ی مقاومت ایجاد کرده را آرام آرام با تلاش های شبانه روزی و کمک های خالصانه ات از بین ببری. این که مردم اسم فرزندان تازه متولد شده شان را احسان میگذارند برای تشکر از دکتر احسان حاصل فداکاری و تلاش های یک سری افراد بی ادعا مثل  احسان جاویدی هاست و به نظرم همین تغییر ذهنیت  کار خیلی بزرگی ست،کاری که ۷ سال داعش برای آن برنامه و نقشه داشته. راستش به حال مریم و کریمه و اصیله و اسرا و هدیه و همه دختران بیمارستان روستای الهِری البوکمال غبطه میخورم.😔 به حال همه ی آنهایی که رفتند و برای خانم جان کاری کردند هرچند کم و اندک. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
- احسان می‌ری سوریه؟ پنج سال حسرت خورده‌ام،‌ یک نفر این سؤال را از من بکند: - یه ساعت فرصت می‌خوام که برم خونه و ساک ببندم. می‌خندد که تا پرواز شنبه، برای بستن ساک فرصت دارم. از دوشنبه تا شنبه را ۱۰۰ بار با انگشتانم می‌شمارم؛ پنج روز. پنج روزی که نمی‌گذرد. دیگر گروه نِخِسا را لحظه‌ای چک می‌کنم. اسم محله‌ها و شهرهای سوریه را حفظم. لواهای سوری را بهتر از سوری‌ها می‌شناسم. شهرهای درگیر و آزادشده. خط پیشروی داعش و مسلحین و هرچه در سوریه جریان دارد. حتی شماره معروفی که از سوریه با آن تماس می‌گیرند. همه این‌ها را مدیون گروه نخسا هستم. نیروهای خودسر سپاه که این گروه را زده‌اند. سه روز بعد، تلفنم دوباره زنگ می‌خورد. همان شماره معروف است با کلی صفر. دوهزار کیلومتر دورتر رحیم گوشی را دست گرفته است. رئیس بهداری حلب در سوریه. اسمم را در لیست دیده و خوشحال زنگ زده که بیا می‌خواهیم برایت گوسفند زمین بزنیم. چه قندی در دلم آب می‌شود از شوخی‌هایش. چه قوت قلبی‌ست حرف‌هایش. انگار هلم می‌دهد که بنشینم جلوی سمیه و بگویم تا رفتنم چیزی نمانده است. دو روزِ باقی‌مانده تا شنبه و آن پرواز را همه بی‌تابیم. من، مامان و بابا، سمیه، بچه‌ها و علی. قرار بود با علی هم‌سفر باشیم و نشد. همین‌جاماندن، از همه بی‌تاب‌ترش کرده است. سال ۹۴ که از مشهد به تهران آمدم، علی طاقت نیاورد از هم دور باشیم. او هم دست زن و بچه‌اش را گرفت و آمد تهران. بحث رفاقتم با علی، هم‌بازی بچگی و هم‌راز نوجوانی و هم‌صحبت جوانی نیست. بحث همکار هم نیست. علی هم‌اشک من است. اشک و ماادراک اشک، در روضه‌های دونفره‌مان. پاتوق
یک روز جمعه با خانواده‌ات دور هم جمع شده‌اید، آن وقت یک ازخدابی‌خبر بیاید و دخترت را به‌عنوان کنیز با خود ببرد. چرا؟ چون در خانه‌ات یک تلویزیون سیاه و سفید پیدا کرده‌اند. نمی‌دانم به این مرد چه دلداری‌ای بدهم؟ چه بگویم تا داغ دلش سرد شود؟ اصلاً مگر این داغ سرد می‌شود؟ داغ باختن ناموس. از قوانین داعش زیاد شنیده بودم. قانون منع استفاده از موبایل و تلویزیون. قانون وجوب روبند برای زن‌ها، حکم مسخرهٔ سه تکبیر برای محرمیت و جمعه‌های زکات. دختر حامد را در همین جمعهٔ سیاه به اسارت برده‌اند. ......... مأمور جمع‌آوری زکات با شنیدن صدای تلویزیون از داخل خانهٔ حامد، دستور می‌دهد دخترانش روبندهایشان را باز کنند. دختر وسطی را که بچهٔ شیرخواره دارد و شوهرش برای کار به دمشق رفته، می‌پسندد. دستور می‌دهد روی زمین بنشیند. دست روی سرش می‌گذارد و با سه تکبیر، او را به خود محرم می‌کند. داعش پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
- دکتراحسان بفرمایید سوار شید. دکتررضا صدایم می‌زند که از زیارت جا نمانم. بچه‌ها به‌سمت ون می‌روند و من هم دنبالشان. دمشق جای ماندن نیست. نیروهای وارداتی که ما باشیم، از هرجا و برای هر کاری که آمده‌اند، فقط یک روز فرصت دارند تا زیارت کنند و به حوزه مأموریتشان بروند. در ون جاگیر می‌شویم. اول زیارت، بعد جهاد. بچه‌ها با ابوعبدو گرم گرفته‌اند. عربی هم که انگار زبان مادری‌شان است. غلیظ‌تر از خود سوری‌ها. ابوعبدو در روزهای جنگ آن‌قدر ایرانی در سوریه جابه‌جا کرده است که گوشی‌اش پر از مداحی فارسی باشد و هرکدام را بچه‌ها خواستند، پخش کند. دلمان هلالی می‌خواهد. شروع به گشتن در موبایلش می‌کند. هرچه دیشب در تاریکی فرصت نشد شهر را ببینم حالا فرصت مهیاست. کوچه‌ها و خیابان‌هایی که پای داعش به خیلی‌هاشان باز شده نگاهم را پر می‌کند. مثل محله عقربا. از این محله هیچ نمانده است. نه کوچه‌ای، نه خیابان و خانه‌ای، نه کودکانی که بی‌محابای جنگ دنبال هم بدوند. فقط خاک و ویرانی و خانه‌های خوابیده روی هم. از اینکه سایه جنگ و خرابی این‌قدر به حرم نزدیک شده است، دلم می‌لرزد. برای مردانی که مطمئنم با دستِ‌خالی شهر را نگه داشته‌اند. هرچه از جنگ سوریه و ویرانی‌هایش دیده‌ام، به کناری می‌رود، تصویر واقعی جنگ چیزی‌ست که الان می‌بینم. گرد مرگی که روی این محله پاشیده شده: - دعای مادرم تأثیر کرده. مسیر زندگی‌م تغییر کرده. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
لیست دوم کتابهایی که در پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی در یکسال اخیر معرفی شده. (ع) (ع) (ع)