eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
10 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋ماجرایی از فراسوی بیراه و صراط؛ عاشقانه ای از جنس وحدت اسلامی. 🦋 فرشته ای در برهوت روایت عاشقانه ای از دختر اهل سنت سیستانی و بلوچستان که عاشق پسری از شیعیان می‌شود. پایان دراماتیک جذابی دارد. داستان طرحی دارد که مخاطب را درگیر خود میکند و به دل و جان می نشیند. نویسنده در به تصویر کشیدن عقاید اهل سنت موفق بوده. 🦋 روایت زیبا و با قلم جذاب مجید پورولی کلشتری است. قصه از خواستگاری این دختر پسر شروع می شود. و در جلسه خواستگاری به حقانیت امیرالمومنین علی علیه السلام می گذرد. 🦋این جلسه با حضور بزرگ خاندان و با حضور یک شیخ اهل سنت شروع میشود. و از همین رو به چالش های جالب کشیده می‌شود. جلسه خواستگاری او به اثبات حقانیت امیرالمؤمنین میگذرد و خانواده دختر را متحول میکند. این جلسه با تعصب بزرگ خاندان او به چالش کشیده میشود و .... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋عبدالحمید دستی بر محاسن بلند و سفیدش کشید و گفت: _ این که میبینی چهار نفر دارند تویِ بی راه و توی فامیل پچ پچ می‌کنند، فقط به خاطر این است که تابحال این موضوع سابقه نداشته. حکیمه خاتون از خجالت سرش را پایین انداخت. حرفی نزد. عبدالحمید ادامه داد: _تو اولین دختری هستی که خواستگار شیعه دارد. 🦋 توی جاده خبری از ماشین نبود. برهوت هم ساکت و آرام بود. بویی از آدمیزاد نمی آمد. عبدالحمید سرش را بلند کرد و آرام آسمان را از نظر گذراند. توی آسمان هم خبری از پرواز پرنده نبود. عبدالحمید دوباره به حکیمه خاتون نگاه کرد و گفت: شعیه ها هم مثل ما مسلمانند. توی همین روستاهای سیستان من چند تا رفیق شیعه دارم. سالهاست با هم سلام و احوالپرسی داریم. 🦋 نه جنگی هست نه خشونتی. نه دعوایی داریم و نه رقابتی. او نماز خودش را می‌خواند من هم نماز خودم را. توی کتاب‌های آنها چیزهایی نوشته و آنها شیعه شده‌اند، توی کتاب‌های ما هم یک چیزی های دیگر نوشتن و ما سنی شده‌ایم. الان دوره وحدت اسلامی است. باید با وحدت و برادری و دوستی و رفاقت مسائل را حل کرد اختلافات را کنار گذاشت. 🦋 برای آنکه حکیمه خاتون را به حرف بیاورد، پرسید: _گفتی اسمش چه بود؟ حکیمه خاتون خجالت کشید سرش را بیاورد بالا. هنوز نگاهش به خاک داغ برهوت بود. خیلی آرام و زیر چشمی نگاهش کرد. عبدالحمید عموی بزرگش بود. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋 رسول بلند شد و ایستاد. آستین پیراهنش را داد پایین. نگاهی به موتورش انداخت و گفت: _پس شما از جلو بروید. من با موتور دنبال شما می آیم. عبدالحمید با لبخند معناداری نگاهش کرد. _می ترسی با ما بیایی؟ رسول با تعجب گفت: _نه. 🦋 عبدالحمید خندید. _به گمانم می ترسی. اگر نمی ترسی با ما سوار وانت می شدی. رسول نیم نگاهی به حکیمه خاتون انداخت و گفت: _نمی ترسم. خواستم....... حرفش را نزد. می خواست بگوید: _بخاطر حکیمه خاتون سوار وانت نمی شوم. 🦋اما نگفت. داشت با خودش فکر می کرد نمی شود که من و حکیمه خاتون روی صندلی وانت بنشینیم کنارهم. عبدالحمید گفت: _بیا کمک کن موتور را بگذاریم پشت وانت. دونفری با سختی موتور را گذاشتند پشت وانت. عبدالحمید اشاره کرد به حکیمه خاتون. 🦋_بنشین عقب. رسول با ناراحتی نگاهش کرد. اما چیزی نگفت. خجالت کشید حرفی بزند. دوست نداشت توی این آفتاب داغ، حکیمه خاتون بنشیند پشت وانت. به عبدالحمید نگاه کرد و با تردید گفت: _می شود من بنشینم عقب؟ عبدالحمید مبهوت نگاهش کرد و گفت: _تو بنشینی عقب من با کی حرف بزنم؟ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @MAGHAR98
🦋_اسم پدرت چیست؟ رسول گفت: _علی. عبدالحمید سری تکان داد و گفت: _بازهم علی. همه جا علی. انگار میان شما شیعه ها همیشه پای یک علی وسط است. اسم پدر بزرگت چیست؟ رسول لبخندی زد و گفت: _اسم او هم علی ست. 🦋 عبدالحمید با تعجب و حیرت نگاهش کرد و با صدای بلندی گفت: _هر دو علی؟ هم پدر و هم پسر؟ رسول گفت: _بله. چه اشکالی دارد؟ اتفاقاً از امام حسین علیه السلام سوال کردند که چرا اسم تمام پسرهایت را علی گذاشته ای؟ امام جواب دادند اگر خدا پسرهای بیشتری به من می داد، من اسم تمام شان را علی می گذاشتم. 🦋از شدت علاقه زیاد به پدرشان امام علی علیه السلام. عبدالحمید همانطور که حواسش به جاده بود، لبخندی زد و گفت: _باز خوب است اسم تو را رسول گذاشتند. رسول بی آنکه به عبدالحمید نگاه کند، گفت: _اسم من هم توی شناسنامه علی است. بچه های دانشگاه رسول صدایم می زنند. عبدالحمید دهانش از تعجب باز ماند. سری تکان داد و گفت: 🦋_پس اینکه می گویند شیعه ها علی پرستند چندان هم بیراه نیست! رسول گفت: _پرستش غیر خدا کفر است. هر شخصی که امام علی(ع) را بپرستد، یا او را خدا بداند، ما آن شخص را کافر و مرتد می دانیم. پرستش تنهای تنها مخصوص خداست، نه هیچ کس دیگر. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @MAGHAR98
🦋 آسمان غرّید. رسول با بهت و حیرت به حکیمه خاتون نگاه کرد و گریست. حکیمه خاتون آرام آرام پیش آمد و در یک قدمی رسول ایستاد و پرسید: _آن جانماز را که تربت کربلا بود همراهت آورده ای؟! رسول سری تکان داد. دست کرد توی جیبش و جانماز کوچک سبزی را بیرون آورد و طرف حکیمه خاتون برد. حکیمه خاتون جانماز را گرفت و نگاهش کرد و گفت: _می شود برای من باشد؟! تا همیشه! 🦋رسول سری تکان داد. از سرو صورتش آب باران می چکید و شانه هاش از شدت گریه تکان می خورد. حکیمه خاتون نگاهش کرد و گفت: _حالا برو. رسول توی هق هق گریه گفت: _برای همیشه؟ حکیمه خاتون سرش را به نشانه تایید تکان داد: _برای همیشه. 🦋 موتور روشن شد. رسول برای آخرین بار به حکیمه خاتون نگاه کرد.‌ حکیمه خاتون مثل یک فرشته زیر باران ایستاده بود. رسول میان گریه موتور را به حرکت درآورد. تا جایی که می شد با سرعت از کوچه بیرون رفت و در برهوت گم شد. 🦋حکیمه خاتون اما هنوز توی برهوت بود، توی حیاط خانه اش. زیر باران ایستاده بود و گریه میکرد. آرام جانماز سبزی را که میان دستش بود باز کرد. تربت کوچک توی جانماز را بیرون را آورد و بوسید و به پیشانی اش چسباند. آن وقت با احتیاط جانماز سبز را زیر چادرش برد و مثل یک راز بزرگ پنهانش کرد. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
لیست دوم کتابهایی که در پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی در یکسال اخیر معرفی شده. (ع) (ع) (ع)