روح الله در ماه دوسه بار برای زینب بدون هیچ مناسبتی گل میخرید.همیشه کادوهایی راکه بی مناسبت به کسی میداد، بیشتر دوست داشت. معمولا هم در دفترش یادداشت میکرد که خرید گل برای زینب فراموش نشود. معمولا یک شاخه گل رز میخرید، گاهی هم مریم .بعضی وقت ها هم با یک سبد کوچک گل رز زینب را غافلگیر میکرد.
...
زینب عادت داشت ، گل هایی را که روح الله برایش می خرید، پرپر می کرد و لای کتاب خشک می کرد.
در یکی از نبودن های روح الله ، وقتی دلتنگش شده بود ، روی یکی از گلبرگ ها نوشت : 《 آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت/ که اگر سر برود از دل و از جان نرود.》
این گلبرگ را خودش نوشته بود . اما جریان گلبرگ دوم را نمی دانست.
وقتی آن را برگرداند ، دستخط روح الله را شناخت که روی گلبرگ نوشته بود : 《عشق من دلتنگ نباش》
#دلتنگ_نباش
#بریده_کتاب #شهید_روح_الله_قربانی
.
زینب با دیدن آنهمه پیکر شهید شوکه شد. روحالله آخرین پیکر بود. از بالای سرش وارد شد. دید تمام موهایش سوخته است. تندتند اشکهایش را پاک میکرد تا بتواند روحالله را خوب ببیند.
باورش نمیشد او همان روحاللهِ خودش باشد. دلش گرفت. صورتش را نزدیک صورتش برد و بریدهبریده گفت:
خدایا... منم جز زیبایی... چیزی ندیدم. روحالله خیلی... خوشگل شدی. درسته من تو رو اینجوری نفرستادم، انتظارم نداشتم اینجوری برگردی، ولی خیلی خوشگل شدی. خدا شاهده اگر با یه تیر شهید میشدی، میگفتم حیف شدی. اینهمه تلاش، اینهمه زحمت، اینهمه سختی، با یه تیر از پا دراومدی؟ تو رو باید همین طوری شهید میکردن.
اشکهایش مدام میبارید. دستش را آرام کشید روی صورت روحالله، اما از شدت آتش انگار صورتش پخته شده بود. با این کار صدای مسئول معراج درآمد: «خانم، لطفاً بهش دست نزنید.»
با غمی سنگین که بر دلش بود، سرش را تکان داد و اشکهایش جاری شد. .
#دلتنگ_نباش
#شهید_روح_الله_قربانی #بریده_کتاب
دوشنبه یازده آبان، حدود دوازده ظهر بود که روحالله تماس گرفت.
- تاسوعا و عاشورا تموم شده. الان ۵۷ روزه اونجایی، گفتی ۴۵روزه میای، پس نمیخوای برگردی؟»
ـ میدونم بهت قول دادم ۴۵روزه برگردم، اما این بچههای مظلوم میافتن جلوی چشم آدم شهید میشن، آدم جیگرش کباب میشه. بذار کمی دیگه بمونم، حداقل به اینا یه کمکی بکنم. یهکم دیگه صبر کن.
با اینکه تحمل یک ثانیه دوری روحالله هم برایش دشوار بود، گفت: «باشه. بازم بهخاطرت صبر میکنم روحالله.»
روحالله گفت: «زینب من اینجا خیلی امکان تلفنزدن برام نیست. به خاله و دایی و عمو و عمههام زنگ بزن، به فامیل خودتم حتماً زنگ بزن بگو روحالله مأموریته، نمیتونه بهتون زنگ بزنه. وقتی برگشتم، میریم به همهشون سر میزنیم. سلام من رو به همهشون برسون.»
......
#دلتنگ_نباش #شهید_روح_الله_قربانی
#بریده_کتاب
رفته بودند جنوب.
توی فکه، یکی از رفقایش مداحی میکرد
و روضه میخواند..!
یکدفعه روحالله بلندشد و گفت:
سید، رسیدی به گوشواره..
از رقیه بخون از بیابونهای داغ،
پای برهنه، دستهای سنگین دشمن..
میگفت و بلندبلند گریه میکرد.
از خود بیخود شدهبود..!
همه با دیدن حالِ روحالله به گریه افتادند
عاشقِ حضرت رقیه(س)بود!
همین که شنیدهبود تکفیریها تا حرم حضرت رقیه(س) رسیده بودند، دیوانه میشد..!
حتی نمیتوانست غذا بخورد.
میگفت: من نباید الان اینجا باشم
و اون حرومیها برسند نزدیکِ حرمِ حضرت رقیه..!
#دلتنگ_نباش #شهید_روح_الله_قربانی #بریده_کتاب
کتاب دلتنگ نباش؛ روحالله قربانی، جلد چهاردهم از مجموعه مدافعان حرم و نوشته زینب مولایی است که در انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده است.
انتشارات روایت فتح که در زمینه چاپ کتابهای دفاع مقدس، خاطرات شهدا و ادبیات پایداری فعالیتهای گستردهای دارد، از زیرمجموعههای بنیاد فرهنگی روایت فتح است.
بنیاد فرهنگی روایت فتح متولی جشنوارههای بینالمللی فیلم مقاومت، جشنواره تئاتر مقاومت، جشنواره هنر مقاومت است و در حوزههای تئاتر و هنرهای نمایشی، مستند، سینما، هنرهای تجسمی، ادبیات و رسانه فعالیت دارد.
کتاب دلتنگ نباش؛ روحالله قربانی، روایاتی از زندگی و رشادتهای این شهید بزرگ مدافع حرم است.
#دلتنگ_نباش
#معرفی_کتاب
#شهید_روح_الله_قربانی
همین قدر عادی. همین قدر سریع، مثل یک چشمبههمزدن. ساک جمعکردن آن روز، ولی زمین تا آسمان با همیشه فرق داشت. همهچیز برایش مثل تصویر رعدوبرق بود؛ طوفانی و تند و ترسناک. روحالله از در که آمد تو، چشمهایش سرخ بود: «من باید زودتر برم زهره. ساکم رو ببند.» این را توی بدوبدوکردنهایش برای جمعکردن وسایلش گفت. زهره سر جایش میخکوب شد. تازه چند شب پیش رضایت داده بود. انتظار نداشت به همین زودی مأموریت عراق روحالله جور بشود. نفسش بالا نیامد. رفت توی اتاق. دنبال ساک گشت.
#قلبی_برایت_می_تپد
#شهید_روح_الله_قربانی #بریده_کتاب