🌾امام حسن عسکری(ع) بودند و چند نفر از دوستانشان!
جوانی مهمان جمعشان شد.
آقا به او اشاره کردند و رو به دوستانشان فرمودند:
-این آقازاده پسر خانمی یمنی است. مادرشان از جدّم علی نشانه اي خواستند که به واسطه آن
بتوانند ائمه بعد از پیامبر را بشناسند.
🌾امیرالمومنین(ع) به او سنگی دادند که تنها ما ائمه می توانیم بر روي آن سنگ اسم خودمان را هک کنیم؛ نه هیچ کس دیگري. مادرشان امام زین العابدین(ع) را هم زیارت کردند در حالی که پیر بودند، از ایشان خواستند تا دعا کند جوان شوند. به دعاي خیر امام زین العابدین(ع) جوان شدند و زندگی کردند تا امامت جدم رضا(ع)را هم دیدند. حالا هم سنگ پیش فرزندانش است!
🌾همه متحیر و دقیق شده بودند به کلام امام(ع). آقا رو به جوان فرمودند:
-سنگ رابده.
جوان سنگ را در دستان امام گذاشت. یک طرف سنگ صاف بود. امام(ع) انگشترشان را روي
سطح صاف زدند، حک شد: الحسن بن علی. واضح و زیبا!
#صاحب_پنجشنبه_ها #امام_زمان(عج) #عید_بیعت
معرفی_کتاب
🌾از سادات بود و فامیل امام حسن(ع) !
ولی خب کاري که نباید می کرد از او سر می زد؛ شراب می خورد. راه افتاد و شهر ها را یکی
یکی طی کرد، تا رسید به قم!
🌾به امید آن که سرپناهی دارد، راه خانه وکیل امام را در پی گرفت.
وکیل امام می دانست او اهل حرام است، در را باز کرد، امّا راهش نداد. دلیل گفت و در را
بست. چند وقت بعد وکیل راهی سامرا شد و مهمان خانه امام.
یعنی با خیال راحت درب خانه امام را کوبید و خواست وارد شود، امام اذن ندادند. متحیّر شد،
اشک هایش راه گرفت. امام فرمودند:
-فلانی را که به خانه ات راه ندادي، از سادات بود، باید احترامش می کردي!
وکیل برگشت قم، رفت سراغ سید.........خوار.قصّه را تعریف کرد.
🌾سید که شنید منقلب شد، چنان که اشک بر پهناي صورتش نشست و عزم کرد!
برخاست رفت همراه دل شکسته اش شیشه هاي شراب را هم شکاند. توبه نصوح کرد!
#صاحب_پنجشنبه_ها #عید_بیعت #امام_زمان(عج)
معرفی_کتاب
🌾نوجوانی شده بود خوش فهم!
روزي دید که مادرش می خواهد تنور را روشن کند، اما چوب ها بزرگ بود و آتش نمی
گرفت. مادر چند چوب کوچک گذاشت کنار چوب هاي بزرگ، اول کوچک ها آتش گرفت
بعد بزرگترها!
🌾حال حسن(ع) منقلب شد وآرام از خانه بیرون آمد.
ایستاد کنار کوچه خلوت و اشک روي صورتش جاري شد!
مردي از بزرگان شهر از آن جا رد می شد،حال او را که دید رفت مقابلش و گفت:
🌾-چرا گریه می کنی؟ وسایل بازي می خواهی، خودم برایت می خرم!
حسن(ع) چشمان پر از اشکش را دوخت به صورت مرد و گفت:
-خدا ما را آفرید که بازي کنیم؟
-پس گریه چرا؟
چشمانش را به زمین دوخت و قصه چوب ها را گفت و اضافه کرد:
-با خودم فکر کردم نکند ما از هیزم هاي ریز جهنم باشیم!
#صاحب_پنجشنبه_ها #امام_زمان(عج) #عید_بیعت
معرفی_کتاب
🌾بازار شکّ و شبهه داغ بود.
خلفاي عباسی و یهودي هم تا میتوانستند می دمیدند به این تنور. هر روز یک فرقه، یک شبهه، یک امام و اگر شیعه ی امام بود! دل و ذهنش را این بادها نمی برد.
🌾تا این که یک روز با یک دوگانه پرست روبه رو شد و بحث شان طولانی شد. کم آورد مقابل
حرف ها و استدلال هایش و با خودش گفت:
-بدهم نمی گوید.
روز بعد در کوچه می رفت که امام را دید. آقا انگشت اشاره اش را بالا آوردند و گرفتند مقابل
او، با تاکید فرمودند:
🌾-یکی، فقط یکی، خدا یکی است!
و رفتند. او ماند و کلامی که تمام تردیدها را سوزاند.
نگاهشان، کلامشان، اشاره شان او را موحّد کرد. آقا رفتند و او انگار تمام بدنش بی حس شد.
آن قدري که بی هوش شد.
#صاحب_پنجشنبه_ها #امام_زمان(عج) #عید_بیعت معرفی_کتاب
🌾در این کتاب داستان های کوتاهی از زندگی امام حسن عسگری (ع) را می خوانیم، که دربرگیرنده جنبه های مختلف زندگی ایشان اعم از سیاسی علمی و… است.
🌾 در پایان هر داستان نیز یکی از مسائل روز جامعه که با موضوع داستان در ارتباط است، آورده شده که در تاثیرگذاری آن نقش مهمی دارد.
🌾این کتاب در قالب ۳۹ داستانک، با قطع پالتویی، توسط انتشارات عهد مانا به چاپ رسیده است. قابل ذکر است که شکوریان فرد کتاب های دیگری در همین سبک منتشر کرده. از جمله: پدر، مادر، امیر من، امام رئوف و امام من؛ که هر کدام چندین بار تجدید چاپ شده اند.
#صاحب_پنجشنبه_ها #امام_زمان(عج) #عید_بیعت
معرفی_کتاب