🔶 مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
☀️قسمت صد ویازده(111)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 551تا555
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...آن روزها در پایگاه، موقعیت شلمچه و خط عراق را روی نقشه می کشیدم و عملیاتهای آن منطقه را توضیح می دادم. بچه هایی که منطقه را ندیده بودند از آنچه می شنیدند تعجب می کردند. ما به دلیل دسترسی نداشتن به اطلاعات ماهواره ای نمی توانستیم موقعیت کلی منطقه را نشان بدهیم. برنامه های تلویزیونی هم ضعیف بودند و هیچ وقت فیلمبرداری جامعی انجام نمی شد تا کار بچه ها را خوب نشان بدهد. خلاصه کسانی که در شهر بودند درک درستی از جبهه نداشتند و با این گفت وگوها شرایط را کمی بهتر می فهمیدند.
چند روز بعد گردان حبیب هم از خط شلمچه عقب کشید اما قبل از آن، خبر شهادت دو نفر از دوستان قدیمی داغم را سنگین تر کرد؛ بیست و هفتم خرداد، علی پاشایی در خط شلمچه در حالی که برای وضو رفته بود با اصابت ترکش به شهادت رسیده بود. آن روزها قرار بود او برای اعزام به حج به شهر برگردد، بقیه بچه هایی که اسمشان برای حج درآمده بود، برگشته بودند اما او امروز و فردا می کرد و... بالاخره در همان خط به خدای خانه رسید. سه روز بعد از او حبیب رحیمی هم در شلمچه به شرف شهادت رسید و به برادرش مجید پیوست.
با دل خون از خدا می خواستم برای تحمل درد فراق عزیزانم دل دریایی عطایم کند و مرا به یارانم برساند...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رفته رفته زمزمه هایی شنیده میشد که مأموریت لشکر عاشورا از این به بعد در منطقه غرب خواهد بود. مرداد 1366 چند گردان از جمله گردان امام حسین به منطقه غرب رفتند و در منطقه سردشت در عملیات نصر 7 شرکت کردند. در این روزها ذهن من مدام مشغول بود. یاد حرفهای شهدا می افتادم. حرفهایی که در مورد جنگ بین بچه ها مطرح می شد، حالا واقعیت پیدا می کرد. جنگ داشت طولانی می شد و تا آن زمان نه عراق توانسته بود به طور جدی به ما صدمه بزند و نه ما توانسته بودیم با عملیاتهای بزرگ ضربه کاری به عراق بزنیم. علاوه بر این، تلفات عراق به کمک هم پیمانان خارجی و دشمنان جمهوری اسلامی ایران زود جبران می شد؛ هواپیماهای جدید، سلاحهای جدید و حتی نیروهای تازه نفس... در حالی که کمبود نیرو در بین ما محسوس بود. ما در جمع پایگاه این مسائل را مطرح کردیم که باید جای نیروهای از دست رفته را پر کرد اما جای خالی شهدا پر نمی شد. نیروهای پایگاه کسانی بودند که اکثراً سابقه جبهه و مجروحیت داشتند. بعضیها طوری زخمی شده بودند که نمی توانستند کارایی زیادی داشته باشند. خود من واقعاً نمی توانستم در جبهه یک شب خواب راحت داشته باشم. از یک طرف پشتم درد می کرد، از یک طرف شکمم!
بعد از آن مجروحیتها، سالها بود با 70 درصد جانبازی و جنگ تمام عیار با زخمها و عفونتها زمان عزیمتم به وادی رحمت فرا رسیده بود نه خط مقدم جنگ و نه حتی زندگی خانوادگی! اما خدا چیز دیگری می خواست و من شاهد مظلومیت و غربت بچه های جنگ بودم، در حالی که نه می توانستم شهر را تحمل کنم و نه تنم برای ماندن در جبهه یاری می کرد...
@majnon100
🍀لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی
https://telegram.me/joinchat/Bn4n_ECHkf8hU-BJcxzBGQ
🍀🍀🍀🍀☀️🍀🍀🍀🍀☀️🍀🍀🍀🍀☀️🍀🍀
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹
👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐
📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم.
🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
⚡️قسمت هفتم
☘کشتی ۲
✍درمسابقات نیمه نهایی کشتی ابراهیم فقط دفاع می کردومربی هم مـدام دادمیزدبزن دیگه.
ابراهیم هم بایک فن زیبا حریف راازروی زمین بلنـدکرد.بعدهم یک دورچرخیدواورامحکم به تشک کوبید.هنوزکشـتی تمام نشده بودکه ازجابلنـدشدوازتشک خارج شد.درراه برگشت گفت آدم بایدورزش رابرای قـوی شدن انجـام بده.نه قهـرمان شدن.
گفتم:مگه بده آدم قهرمان ومشهوربشه وهمه بشناسنش؟!بعدازچندلحظه سـکوت گفت:هرکس ظرفیت مشهورشدن رونداره،ازمشهورشدن مهمتر،اینه که آدم بشیم.
ابراهیم همیشه جمله معروف امام راحل رامی گفت:#ورزش نبایدهدف زندگی شود
☀️لینک گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA
➖➖➖🌹✨➖➖➖
شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌹🌹
#یادی_از_شهدا
شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
🌷🌷🌷 در جاده بصره خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همین طور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد.
در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید.
سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد "یاحسین، یاحسین" سر می داد.
همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت گریه می کردند...
چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود:
ألسلام علی الرأس المرفوع
خدایا من شنیده ام که امام حسین (ع) با لب تشنه شهید شده است، من هم دوست دارم اینگونه شهید بشوم…
خدایا شنیده ام که سر امام حسین (ع) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشود.
خدایا شنیده ام سر امام حسین (ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع) خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید میشوم سر بریده ام به ذکر "یاحسین" باشد...
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم....🌷🌷🌷
#شهید_علی_اکبر_دهقان
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹
👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐
📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم.
🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
🍀قسمت هشتم
☘کشتی۳
✍مسابقات قهرمانی باشگاه هاوانتخابی کشوربود.ابراهیم هم دراوج آمادگی بودومربیان می گفتنددر۷۴ کیلو کسی حریف ابراهیم نیست.
دیـدارفینـال بود ابراهیم خیلی بدکشتی گرفت وباخت.
حسابی ازش عصبانی بودم.
موقع رفتن جلودرورزشگاه همون حریفش منودیدوصـدام کرد.
گفت آقاعجب رفیـق بامرامی دارید.من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم،شک ندارم که ازشمامی خورم،اما هوای ماروداشته باش،مادروبرادرم بالای سالن نشستند.
کاری کن ماخیلی ضایع نشیم.رفیقتون سنگ تموم گذاشت.
مادرم خیلی خوشحاله.بعدهم گریه اش گرفت وگفت من تازه ازدواج کردم.به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم.
☀️لینک گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA
➖➖➖🌹✨➖➖➖
شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌹🌹
✨✨🌹✨✨
#یادی_از_شهدا
سه ساله ی امام حسین(ع)
🌷🌷🌷 مداح شهید غلامعلی رجبی وقتی برای آخرین بار جبهه می رفت به همه ی خانواده قول شفاعت داد.
کاملا می دانست که رفتنی شده! گفت: دیدار ما به قیامت در صف شهدا.
دخترسه ساله اش راخیلی دوست داشت. او را روی زانو نشانده بود.
گفتم: تکلیف این بچه چه می شود؟
از جا بلند شد و گفت: این فرزند که از سه ساله ی امام حسین(ع) عزیزتر که نیست.
وقتی به جبهه رفت همه دوستان با اشاره به پایان جنگ می گفتند: دیر آمدی کفگیر به ته دیگ رسیده!
او هم گفت: اتفاقا ته دیگ خوشمزه تر است.
در عملیات مرصاد به همراه رزمندگان گردان مسلم به قلب منافقین هجوم برد و در همان آغاز نبرد گلوله ای به قلب او نشست.
تنها کلامی که از او شنیدند فریاد رسایی بود که از اعماق جانش برخاست: "یا زهرا(س) یا زهرا(س) یا زهرا(س)".🌷🌷🌷
#شهید_غلامعلی_رجبی
📚 کتاب کبوتران حرم
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹
👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐
📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم.
🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
🔶قسمت نهم
🔅قهـرمـان
مسابقات قهرمانی باشگاه هابود.درنیمـه نهایی حریف ابراهیم شدم.
به ابراهیم که تاآن موقع نمیشناختمش گفتم رفیق،این پای من آسیب دیده.هوای ماروداشته باش.بازی های اورادیده بودم.
توی کشتی استادبود.بااینکه شگردابراهیم فن هائ بودکه روی پامی زد.امااصلا به پای من نزدیک نشد.
ولی من، باکمال نامردی یه خاک ازش گرفتم وخوشحال ازاین پیروزی به فینال رفتم.
خوشحال بودم.که حریف فینال،بچه محل خودمون بود.فکرمی کردم همه،مرام ومعرفت داش ابرام رودارن.
اماتوی فینال بااینکه به دوستم گفته بودم که پایم آسیب دیده،امادقیقابااولین حرکت همان پای آسیب دیده من راگرفت وضربه شدم.
آن سال من دوم شدم وابراهیم سوم.اماشک نداشتم حق ابراهیم قهرمانی بود.
☀️لینک گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA
➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖
🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷
🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷
➖➖🌷🌷➖➖🌷🌷➖➖
#یادی_از_شهدا
رویای صادقهای که سبب خیر شد
🌷🌷🌷 بهرام احمدپور فرزند یکی از سرداران شهیدی است که بعد از ۸ ماه پیکر مطهرش بدون آنکه تغییری در چهره اش ایجاد شود، شناسایی می شود. خاطرات ایشان را که در دیدار با سردار باقرزاده، بیان نموده است، تقدیم می کنیم:
بنده بهرام احمدپور فرزند شهید سردار ناصر احمدپور هستم. ۲ سال پیش بنده به خواستگاری دختر سرداری رفتم و ایشان به این دلیل که پدر ندارم و پدرم شهید شده است، جواب رد دادند و این موضوع خیلی برایم سنگین تمام شد و اگر ایراد دیگری می گرفت برایم قابل قبول بود.
همه خواستگاری هایی هم که رفته بودم در شمال تهران بود و چون پدرم معاون وزیر بازرگانی بود در زمان وزارت آقای جعفری، دوست داشتم با خانواده ای در این سطح وصلت صورت گیرد.
بعد ما به منزل برگشتیم و بدون این که موضوع را برای کسی تعریف کنم رفتم در اتاق و با عکس پدرم شروع کردم به نجوا کردن. در همان لحظات اشکی جاری شد و بنده رفتم به خواب.
در رؤیای صادقه، حضرت امام(ره) را دیدم، ایشان با حالتی ناراحت آمدند و خطاب به بنده گفتند که شما باعث شدید پسرم ناراحت شود. گفتم بنده کاری نکرده ام. فرمودند شما باعث شدید پسر من « پدرم در کنار امام (ره) ایستاده بود»، از دست شما ناراحت شده است.
پدرم خندید و امام به من گفت که شما چه می خواهید؟ گفتم که واقعیتّش ما یک همسر خوب می خواهیم. ایشان گفتند من تک تک شما را دعا می کنم، کسانی که رفتند به خاطر خدا رفتند و ما کسی نبودیم و ... . بعد امام خطاب به شهید سردار محسن بهرامی گفتند که آقا محسن بیا و بنده هم اصلاً ایشان را نمی شناختم، بعد شهید بهرامی آمدند و (مذاکره ای بین آنها صورت گرفت) امام هم خندید و رفت.
شهید بهرامی خطاب به بنده فرمودند که شما می روید شهر ری، ضلع جنوبی حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی، ۲۳ خانه بیشتر در آنجا نیست، درب وسطی را می زنید، رنگ درب را هم گفت، آنجا منزل ماست و از دختر بنده خواستگاری کنید.
من از خواب بلند شدم و موضوع را به مادرم گفتم و او در ابتدا باور نکرد. به هر حال ایشان را متقاعد کردیم و رفتیم ضلع جنوبی حرم و درب را زدیم (حتی پلاک هم نداشت) همسر شهید آمد درب را باز کرد و مادرم را در آغوش گرفت. مادرم اخمی به من کرد و گفت: ای کلک به من دروغ گفتی؟ گفتم نه مادر ...(کنایه از اینکه این دیدار از قبل هماهنگ شده بود) بعد فهمیدیم همان شب شهید بهرامی به خواب همسرشان رفته و گفته این پسری که فردا میآید من فرستادم یه وقت جواب رد ندید.🌷🌷🌷
#شهید_محسن_بهرامی
#شهید_ناصر_احمدپور
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline
ششمین #شهید_ماه افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی
https://goo.gl/BXWDIU
🔴 ترک تحصیل به خاطر حیا و غیرت
آن وقتها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس میخواند.
یک روز از #مدرسه که آمد، بیمقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم.
بغض کرد و گفت: بابا از فردا برات کشاورزی میکنم، هر کاری بگی میکنم، ولی دیگه مدرسه نمیرم و زد زیر گریه.
آن روز هرچه پیلهاش شدیم، چیزی نگفت.
روز بعد دیدیم جدی جدی نمیخواهد مدرسه برود. پدرش اصرار میکرد که یا باید بری مدرسه، یا بگی چرا نمیخوای بری.
عبدالحسین روش نمیشد به پدرش بگوید، بالاخره راضی شد و به من گفت: ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!
پرسیدم چرا پسرم؟ اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت: روم به دیوار، دور از جناب شما، دیروز این پدرسوخته رو با یک دختری دیدم، داشت...
شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد.
آن دبستان تنها یک معلم داشت که او هم طاغوتی بود، از این کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم.
موضوع را به باباش گفتم. عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت. رو همین حساب، پدرش گفت: حالا که اینطور شد، خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه.
تو آبادی علاوه بر دبستان، یک #مکتب هم بود. از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن #قرآن./مادر شهید
منبع: برگرفته از کتاب خاکهای نرم کوشک
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA