#طنزجبهه
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
خدا رحمت کند شهید اکبر جمهوری را.
قبل از عملیات از او پرسیدم:
در این لحظات آخر راستش را بگو چه آرزویی داری و از خدا چه می خواهی؟
پسر فوق العاده بذله گویی بود.😊 گفت: با اخلاص بگویم؟🙃 گفتم: با اخلاص.🙂
گفت: از خدا دوازده فرزند پسر👶 میخواهم تا از آنها یک دسته عملیاتی درست کنم.
خودم فرمانده دسته شان باشم. شب عملیات آنها را ببرم در میدان مینها رها کنم🚶
بعد که همه یکی پس از دیگری شهید شدند بیایم پشت سیمهای خاردار خط، دستم را بگیرم کمرم و بگویم:
آخ کمرم شکست!😅
#صلوات 😇
📚از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
عڪس پسران شهیدش را به امام نشان داد، امام شروع به گریه ڪردند، عڪس ها را جمع ڪرد و زد زیر چادرش و خیلی جدی گفت: چهار پسر دادم ڪه اشڪت رو نبینم.
مادر بزرگوار
شهیدان جوادی نیا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
چند خانم رفتند جلو سوالاتشان را بپرسند. در تمام مدت سرش بالا نیامد...
نگاهش هم به زمین دوخته بود.
خانم ها که رفتند، رفتم جلو گفتم: تو انقدر سرت پایینه نگاهم نمیکنی به طرف که داره حرف میزنه باهات، اینا فکر نکنن تو خشک و متعصبی و اثر حرفات کم شه!
گفت: من نگاه نمیکنم تا خدا مرا نگاه کند!
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
#درس_اخلاق
@Afsaran_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
توصیفی زیبا از شهید مفقودالاثر مهدی باکری فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا از زبان سردار
#شهید_مهدی_باکری
#سرلشكر _قاسم_سلیمانی
#دعا_ی_هر_روز
#اللّهُمَّ_اجْعَلْ_عَواقِبَ_امُورِنا_خَیْراً
✨#خداوندا...
💠#آخر_و_عاقبت ما را #ختم_به_خیر کن
#پیام_معنوی_شاکری
#باران_معنوی_شاکری
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
نصیحت های ابراهیم به مردی که حجاب همسرش برایش مهم نبود:
دوست عزیز!
همسر شما برای خود شماست،
نه برای نمایش دادن جلوی دیگران!
می دانی چقدر از جوانان با دیدن همسر بی حجاب شما به گناه می افتد؟
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
#صلوات
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💠 روز جمعه بود که خدمتِ آقای بهشتی رسیدیم. یکی از دوستان گفت: «یکی از مقامات خارجی به تهران اومده و از شما تقاضای ملاقات داره». آقای بهشتی گفتند: «من برای روزهای جمعه برنامه دارم. باید به امورات خانواده بپردازم. به بچهها دیکته بگم و توی درسهاشون کمک کنم. در کارهای منزل هم کنار خانومم باشم. البته اگه امام دستور بدن قضیه فرق میکنه»
🌷شهید_بهشتی🌷
📙سیره شهید بهشتی، ص۷۰
#صلوات
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 ظهور امام زمان (عج) را جدے بگیریم ...
🎙 #استاد_پناهیان
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
4_5895553881819056028.mp3
1.22M
💚 #امام_زمان یار فهمــیده می خواهد ...
🎙 #استاد_ماندگاری
#ڪوتاه_و_پنــدآموز
حتمـا بشنوید...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌹
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
روایتگری شهدا
🔸پیادهروی اربعین سال قبل، از طریق دوستان عراقىام خیلی دنبال سرنخی از علی کاظم گشتم، اما موفق نشدم پیدایش کنم.
🔹او یک تکتیر انداز در تیپ ۴۲۹ پیاده عراق بود. على كاظم در دیدار با زوار ایرانیِ کربلای معلی اينگونه نقل مىكند: اواخر جنگ تیر خوردم و به اسارت يك رزمندهٔ ايرانى درآمدم. دستهايم كه بالا بود، رزمنده ايرانى كه به عربى تسلط داشت، به طرفم آمد و پرسيد: «اسمت چیست؟» گفتم: «علی کاظم.» گفت: «تو شيعه هستى، نامت علیست و با ما می جنگی؟!» خيلى خجالت كشيدم و سرم را پایین انداختم. پرسيد: «اهل كجا هستى؟» گفتم: «نجف.» تا گفتم نجف بغضش ترکید و زد زير گريه.
🔹خيلى شرمنده و خجل شدم. بهم گفت: «على كاظم! میدونی من چه آرزويى دارم؟» گفتم: «خير؟!» گفت: «آرزو دارم شهید شوم و كنار حرم مولايم على (ع) دفن شوم.» پيراهن نظامىام را كه از تنم درآورده بودم را از دستم گرفت و پوشيد و بهم گفت: «على كاظم از بابت پيراهنت ازم راضى باش، شما از الان آزاد هستى؛ برو!» در عين ناباورى گفتم: «چطور؟!» گفت: «چون شیعه هستی و نامت علىست، تو را با مسئولیت خودم آزاد میکنم.» به سختى و لنگان لنگان از او دور شدم و خودم را به خاكريز عراق رساندم. كنار خاكريز بيهوش به زمین افتادم. چند روزى بيمارستان بصره بسترى بودم.
🔹 بعد از چهار روز پدرم و عمويم به ملاقاتم آمدند. پدرم گفت: «علی کاظم تو زندهای؟!» گفتم: «میبینی که زندهام؛ چطور مگه؟» گفت: «ما كه تو رو دو روز پيش دفن کردیم.» تعجب كردم. بعد ادامه داد: «دو روز پيش جنازهای برامون آوردن که صورتش کامل سوخته بود، لباس شما تنش بود و تو جیبش كارت شناسايى تو بود؛ گفتم این جنازهٔ شماست، ما هم تو قبرستان كنار حرم امام علی (ع) دفنش کردیم.»
این را که شنیدم دستم را روی صورتم کاسه کردم و صدای گریهام بلند شد؛ و به عظمت شهدای ایرانی غبطه خوردم.
🔹 سیدناصر حسینیپور
🔹نویسنده کتاب پایی که جا ماند
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊