eitaa logo
روایتگری شهدا
25.7هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
5.2هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸️﷽🔸️ ⚡(۳۴) ⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی 💢۱۴_با نامحرم ص ۵۲ 🔹️جوان پشت ميز، وقتي عشق و علاقه من را به ديد جمله اي بيان كرد كه خيلي برايم عجيب بود. ❖ 🔹️او گفت: »اگر علاقمند باشيد و براي شما شهادت نوشته باشند، هر نگاه حرامي كه شما داشته باشيد، شهادت شما را به عقب مي اندازد.« ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @pmsh313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🔸️﷽🔸️ ⚡(۳۹) ⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی 💢۱۷_شهيد و شهادت ص ۵۹ 🔹️در اين سفر كوتاه به قيامت، نگاه من به و تغيير كرد. علت آن هم چند ماجرا بود:يكي از معلمين و مربيان شهر ما در محل تلاش فوق العاده اي داشت كه بچه ها را جذب مسجد و هيئت كند. او خالصانه فعاليت مي كرد و در مسجدي شدن ما هم خيلي تأثير داشت. 🔹️اين مرد خدا، يك بار كه با ماشين در حركت بود، از چراغ قرمز عبور كرد و سانحه اي شديد رخ داد و ايشان شد.من اين بنده خدا را ديدم كه در ميان و هم آنها بود! من توانستم با او صحبت كنم. ❖ @pmsh313 ❖ 🔹️ايشان به خاطر اعمال خوبي كه در مسجد و محل داشت و رعايت دستورات دين، به دست يافته بود. در واقع او در دنيا زندگي کرد و به دست يافت. 🔹️اما سؤالي كه در ذهن من بود، تصادف او و عدم رعايت قانون و در واقع علت مرگش بود. ايشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشين سكته كردم و از دنيا رفتم و سپس با ماشين مقابل برخورد كردم. هيچ چيزي از صحنه تصادف دست من نبود. ❖ @pmsh313 ❖ 🔹️در جايي ديگر يكي از دوستان پدرم كه اوايل جنگ شهيد شده بود و در گلزار شهداي شهرمان به خاك سپرده شده بود را ديدم. اما او خيلي گرفتار بود و اصلا در قرار نداشت! 🔹️تعجب كردم. تشييع او را به ياد داشتم كه در بود و... اما چرا؟! خودش گفت: من براي به نرفتم. من به دنبال كاسبي و خريد و فروش بودم كه براي خريد جنس، به مناطق مرزي رفتم که آنجا بمباران شد. من کشته شدم. بدن مرا با شهداي رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @pmsh313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🔸️﷽🔸️ ⚡(۴۰) ⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی 💢۱۷_شهيد و شهادت ص ۶۰ 🔹️...اما مهمترين مطلبي كه از ديدم، مربوط به يكي از همسايگان ما بود. خوب به ياد داشتم كه در دوره دبستان،بيشتر شبها در محل، كلاس و جلسه قرآن و يا هيئت داشتيم. 🔹️آخر شب وقتي به سمت منزل مي آمديم، از يك كوچه باريك و تاريك عبور مي كرديم.از همان بچگي شيطنت داشتم. با برخي از بچه ها زنگ خانه مردم را مي زديم و سريع فرار مي كرديم! ❖ @pmsh313 ❖ 🔹️يك شب من ديرتر از بقيه دوستانم از مسجد راه افتادم. وسط همان كوچه بودم كه ديدم رفقاي من كه زودتر از كوچه رد شدند، يك چسب را به زنگ يك خانه چسباندند! صداي زنگ قطع نمي شد. 🔹️يك باره پسر صاحب خانه كه از بسيجيان مسجد محل بود، بيرون آمد. چسب را از روي زنگ جدا كرد و نگاهش به من افتاد.او شنيده بود كه من، قبلا از اين كارها كرده ام، 🔹️براي همين جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: بايد به پدرت بگويم که چه كار مي كني! هرچي اصرار كردم كه من نبودم و... بي فايده بود. او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد. ❖ @pmsh313 ❖ 🔹️آن شب همسايه ما عروسي داشت. توي خيابان و جلوي منزل ما شلوغ بود. پدرم وقتي اين مطلب را شنيد خيلي عصباني شد و جلوي چشم همه، حسابي مرا زد. 🔹️اين جوان بسيجي كه در اينجا قضاوت اشتباهي داشت، چند سال بعد و در روزهاي پاياني دفاع مقدس به رسيد. 🔹️اين ماجرا و كتك خوردن به ناحق من، در نامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت ميز گفتم: من چطور بايد حقم را از آن بگيرم؟ او در مورد من زود كرد. ❖ @pmsh313 ❖ 🔹️او گفت: لازم نيست كه آن شهيد به اينجا بيايد. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن راضي شوي.بعد يك باره ديدم كه صفحات نامه اعمال من ورق خورد! گناهان هر صفحه پاك مي شد و اعمال خوب آن مي ماند. 🔹️خيلي خوشحال شدم. ذوق زده بودم. حدود يكي دو سال از اعمال من اينطور طي شد. جوان پشت ميز گفت: راضي شدي؟ ❖ @pmsh313 ❖ 🔹️گفتم: بله، عالي است. البته بعدها پشيمان شدم. چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاك كند!؟اما باز بد نبود. همان لحظه ديدم آن شهيد آمد و سلام و روبوسي كرد. خيلي از ديدنش خوشحال شدم. 🔹️گفت: با اينكه لازم نبود، اما گفتم بيايم و حضوري از شما حلاليت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر كارهاي گذشته در آن ماجرا بي تقصير نبودي. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @pmsh313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🔸️﷽🔸️ ⚡(۶۴) ⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی 💢۲۸_مدافعان حرم ص ۹۰ 🔹️...مرتب از خدا مي خواستم كه همراه با به ملحق شوم. ديگر هيچ علاقه اي به حضور در دنيا نداشتم. 🔹️مگر اينكه بخواهم براي رضاي خدا كاري انجام دهم. من ديده بودم كه شهدا در آن سوي هستي چه جايگاهي دارند. لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم. 🔹️كارهايم را انجام دادم. وصيت نامه و مسائلي كه فكر مي كردم بايد جبران كنم انجام شد. آماده رفتن شدم. 🔹️به ياد دارم كه قبل از اعزام، خيلي مشكل داشتم. با رفتن من موافقت نمي شد و... اما با ياري خدا تمام كارها حل شد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @pmsh313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🔸️﷽🔸️ ⚡(۶۶) ⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی 💢۲۸_مدافعان حرم ص ۹۲ 🔹️...چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگي را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابي براي آماده كردم. 🔹️من آرپي جي برداشتم و در كنار رفقايي كه مطمئن بودم شهيد مي شوند قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اينها باشم بهتره. احتمالا ً با تمام اين افراد همگي با هم شهيد مي شويم... 🔹️اما رفقاي ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادي و سيد يحيي براتي كه سر ستون قرار گرفتند، بودند، مدتي بعد مرتضي زارع، بعد شاه سنايي و عبدالمهدي کاظمي و... در طي مدت کوتاهي تمام رفقاي ما كه با هم بوديم، همگي پركشيدند و رفتند. 🔹️درست همان طور كه قبلا ديده بودم. جواد محمدي هم بعدها به آنها ملحق شد. بچه هاي اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالي از ميان به ايران برگشتم. با حسرتي كه هنوز اعماق وجودم را آزار مي داد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @pmsh313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🔸️﷽🔸️ ⚡(۶۷) ⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی 💢۲۹_مدافعان وطن ص ۹۴ 🔹️مدتي از ماجراي بيمارستان گذشت. پس از دوستان، حال و روز من خيلي خراب بود. 🔹️من تا نزديكي شهادت رفتم، اما خودم مي دانستم كه چرا شهادت را از دست دادم! 🔹️به من گفته بودند كه هر، حداقل شش ماه شهادت آنان كه هستند را عقب مي اندازد. 🔹️روزي كه عازم سوريه بوديم، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود!... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @pmsh313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🔸️﷽🔸️ ⚡(۶۸) ⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی 💢۲۹_مدافعان وطن ص ۹۴ 🔹️...در ميان دوستاني كه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را مي شناختم كه آنها را جزو شهدا ديدم. مي دانستم آنها نيز خواهند شد. 🔹️يكي از آنها علي خادم بود. علي پسر ساده و دوست داشتني سپاه بود. آرام بود و با اخلاص. 🔹️در فرودگاه جايي نشست كه هيچ كسي در مقابلش نباشد. تا يك وقت آلوده به نشود... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @pmsh313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🔸️﷽🔸️ ⚡(۶۸) ⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی 💢۳۰_توفيق_شهادت ص ۹۶ 🔹️وقتي با آن شهيد صحبت مي كردم، توصيفات جالبي از آن سوي هستي داشت. او اشاره مي كرد كه بسياري از شما با به خدا و درخواست از برطرف مي گردد. 🔹️ آن قدر در پيشگاه خداوند با عظمت است كه تا وارد نشويد متوجه نمي شويد. 🔹️در اين مدت عمر، با اخلاص، كنيد و به بندگان خداوند خدمت كنيد و دعا كنيد مرگ شما هم باشد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @pmsh313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🔸️﷽🔸️ ⚡(۷۱) ⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی 💢۳۰_توفيق_شهادت ص ۹۷ 🔹️...اما نكته مهمي كه در آنجا فهميدم و بسيار با ارزش بود اينكه؛ نصيب هر كسي نمي شود. 🔹️انسان با اخلاصي كه بتواند از تمام تعلقات دنيايي دل بكند، مي يابد. يك نيست، يك است. يك كه براي آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد. 🔹️مثالي بزنم تا بهتر متوجه شويد. همان شبي كه با دوستانم در سوريه دور هم جمع بوديم و گفتم چه كساني شهيد مي شوند، به يكي از رفقا هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد مي شوي... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @pmsh313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
20.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍁رابطه و 🍂بخشی از (۷۵) ⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی 💢۳۲_تجربه ای جديد ص ۱۰۳ 🔹️يك روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوي محل كار مي رفتم. يك خانم خيلي بدحجاب كنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاكسي بود. 🔹️از دور او را ديدم كه دست تكان مي داد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، براي همين توقف كردم و اين خانم سوار شد. 🔹️بي مقدمه سلام كرد و گفت: مي خواهم بروم بيمارستان ... من پزشك بيمارستان هستم. امروز صبح ماشينم روشن نشد. شما مسيرتان كجاست؟ 🔹️گفتم: محل كار من نزديك همان بيمارستان است. شما را مي رسانم. آن روز تعدادي روي صندلي عقب بود. 🔹️اين خانم يكي از كتابها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد گفت: ببخشيد اجازه نگرفتم، مي تونم اين كتاب را بخوانم؟ 🔹️گفتم: كتاب را برداريد. براي شماست. به شرطي كه بخوانيد.تشكر كرد و دقايقي بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم. خيلي تشكر كرد و پياده شد. 🔹️من هم همين طور مراقب اطراف بودم كه همكاران من، مرا در اين وضعيت نبينند! كافي بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من ببينند و... 🔹️چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش كردم. تا اينكه... 🔹️ 🔸️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
21.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢ماجرای واقعی خانم دکتری که بدحجاب بود.! ⬅️مرگ موقت رو تجربه میکنه و به اذن خدا برمیگرده مشاهداتش رو تعریف میکنه و... ⚡ ⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی 📚برگرفته از انتهای کتاب سه دقیقه در قیامت 🍁 💥 🔹️ 🔸️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯