eitaa logo
روایتگری شهدا
23.9هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
5.7هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚سلاح كمري❤️ص ۱۴۷ ✔امير منجر ✳آخرين روزهاي ســال 1360 بود. با جمع آوري وسائل و تحويل سلاحها، آماده حركت به سمت شديم. ✳بنا به دستور فرماندهي جنگ، قرار است عمليات بزرگي در خوزستان اجرا شود. براي همين اكثر نيروهاي سپاه و بسيج به سمت جنوب نقل مكان كرده اند. 🍁@shahidabad313 ✳گروه شهید اندرزگو به همراه بچه هاي سپاه گيلان غرب عازم جنوب شد. روزهاي آخر، از طرف سپاه كرمانشاه خبر دادند: برادر ابراهيم هادي يك قبضه ُكلت گرفته و هنوز تحويل نداده است! ✳ابراهيم هر چه صحبت كرد كه من كلت ندارم بي فايده بود. گفتم: ابراهيم، شايد گرفته باشــي و فراموش كردي تحويل دهي؟ كمي فكر كرد و گفت: ✳يادم هست كه تحويل گرفتم. اما دادم به محمد و گفتم بياره تحويل بده. بعد پيگيري كرد و فهميد سلاح دست محمد مانده و او تحويل نداده. يك هفته قبل هم محمد برگشته تهران. 🍁@pmsh313 ✳آمديم تهران، سراغ آدرس محمد. اما گفتند: از اينجا رفته. برگشته روستاي خودشــان به نام كوهپايه در مســير اصفهان به يزد. ✳ابراهيم كه برايش خيلي اهميت داشت گفت: بيا با هم بريم كوهپايه. شب بود كه به سمت اصفهان راه افتاديم. از آنجا به روستاي كوهپايه رفتيم. صبح زود رسيديم. هوا تقريبًا سرد بود، به ابراهيم گفتم: خب، كجا بايد بريم! ✳گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان ميده. كمي داخل روســتا دور زديم. پيرزني داشت به سمت خانه اش مي رفت. او به ما كه غريبه اي در آن آبادي بوديم نگاه مي كرد. ابراهيم از ماشين پياده شد. ✳بلند گفت: سلام مادر.پيرزن هم با برخوردي خوب گفت: سلام جانم، دنبال كسي مي گردي؟! ابراهيم گفت: ننه، اين ممد كوهپائي رو مي شناسي؟! ✳پيــرزن گفت:كدوم محمد!؟ ابراهيــم جواب داد: همان كــه تازه از جبهه برگشته، سنش هم حدود بيست سالهپيرزن لبخندي زد و گفت: بياييد اينجا، بعد هم وارد خانه اش شد. ✳ابراهيم گفت: امير ماشين رو پارك كن. بعد با هم راه افتاديم. پيرزن ما را دعوت كرد، بعد صبحانه را آماده كرد و حســابي از ما پذيرايي نمود و گفت: شما سرباز اسلاميد، بخوريد كه بايد قوي باشيد. ✳بعد گفت: محمد نوه من اســت، در خانه من زندگي مي كند. اما الان رفته شهر، تا شب هم برنمي گردد. ابراهيم گفت: ننه ببخشيد، اين نوه شما كاري كرده كه ما را از جبهه كشانده اينجا! 🍁@pmsh313 ✳پيرزن با تعجب پرسيد: مگه چيكار كرده؟!ُ ابراهيم ادامه داد: اســلحه كلت را از من گرفته، قبل از اينكه تحويل دهد با خودش آورده، الان هم به من گفتند: بايد آن اسلحه را بياوري و تحويل دهي. پيرزن بلند شد و گفت: از دست كارهاي اين پسر! ✳ابراهيم گفت: مادر خودت رو اذيت نكن. ما زياد مزاحم نمي شيم.پيرزن گفت: بياييد اينجا! با ابراهيم رفتيم جلوي يك اتاق، پيرزن ادامه داد: وســايل محمد توي اين گنجه اســت. چند روز پيش من ديدم يك چيزي را آورد و گذاشت اينجا. حالا خودتان قفلش را باز كنيد. 🍁@shahidabad313 ✳ابراهيم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسايل كسي رفتن خوب نيست!پيرزن گفت: اگر مي توانستم خودم بازش مي كردم. بعد رفت و پيچ گوشتي آورد. من هم با اهرم كردن، قفل كوچك گنجه را باز كردم. ✳َدر گنجه كه باز شــد داخل يك پارچه سفيد روي وسائل مشخص بود. را برداشتيم و بيرون آمديم. موقع خداحافظي ابراهيم پرسيد: مادر، چرا به ما كردي!؟ پيرزن جواب داد: دروغ نميگه. شما با اين چهره نوراني مگه ميشه دروغ بگيد!... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
✫⇠ ✫⇠ ✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده ⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش 💥سرگرميها و صنايع دستي 🔸️عراقي ها حتي يك مداد هم به ما نمي دادند؛ چرا كه فكر مي كردند با اين كار اطلاعات از اردوگاه به بيرون مي رود. نمي توانستيم بنويسيم و مطالعه كنيم. 🔸️نشريه يا كتابي به ما نمي دادند و اگر از كسي مداد پيدا مي شد، او را سخت شكنجه مي كردند. اسرا براي اينكه سرگرم شوند و مايحتاج خود را تهيه كنند، هر كس با ذوق و هنرش، وسيله اي مي ساخت و بقيه هم تقليد مي كردند؛به طور مثال، براي دوخت و دوز لباس سوزن نمي دادند. اسرا هم با باز كردن سيم خاردارهاي كوچك و با ساييدنهاي چند ساعته يا حتي چند روزة آنها، سوزنهايي بسيار خوب درست مي كردند. 🔹️از نخهاي لباسهاي كهنه، براي دوخت استفاده مي شد. سنگهاي موجود در محوطه نيز در اثر ساييدنها و شكل دادنهاي مختلف، تبديل به اشياي بسيار زيبايي مي شدند.از هسته هاي خرما هم تسبيحهاي بسيار ظريفي ساخته مي شد.هنرمندي اسرا به جايي رسيده بود كه با يك هسته خرما، اسكلت كامل انسان را درست مي كردند. 🔸️براي اينكه براي زمستان كفش داشته باشيم، بعد از شش ماه كه به ما دمپايي دادند، با نخهاي تابيده شده و لباسهاي كهنه، گيوه درست مي كرديم. در بين اسرا هنرمندان خوبي پيدا مي شد. آنان با ذوق تمام سنگها را مي تراشيدند و گردنبند و وسايلي از اين دست درست مي كردند. 🔸️با چوبهاي بي مصرف نيز قاشق درست مي كردند. از نخ پتوهاي فرسوده نيز براي خودمان كلاه و جوراب مي بافتيم. سجاده هاي نماز بسيار زيبا، جا قرآني، كيف، نقاشي هاي روي سنگ و... همة چيزهايي بود كه اسرا در زمان اسارت درست مي كردند. ما با اين كارها، همواره به آينده داشتيم و مي دانستيم روزي درها را باز خواهند كرد و ما را به وطن عزيزمان بازخواهند گرداند... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯