#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هشتاد_و_سه
💚محضر بزرگان❤️ص ۱۲۴
✔امير منجر
🔵ســال اول#جنگ بود. به مرخصي آمدم. با موتور از سمت ميدان سرآسياب به سمت ميدان خراسان در حرکت بوديم. ابراهيم عقب موتور نشسته بود.
🔵از خياباني رد شــديم. ابراهيم يک دفعه گفت: امير وايسا! من هم سريع آمدم کنار خيابان. با تعجب گفتم: چي شده؟! گفت: هيچي، اگر وقت داري بريم ديدن يه بنده خدا!
🍁@shahidabad313
🔵من هم گفتم: باشه،کار خاصي ندارم. بــا ابراهيم داخل يك خانه شــديم. چند بار ياالله گفــت و وارد يك اتاق شديم.
🔵چند نفر نشسته بودند. پيرمردي با#عباي_مشکي بالاي مجلس بود. به همراه ابراهيم سلام كرديم و درگوشه اتاق نشستيم. صحبت حاج آقا با يکي از جوانها تمام شد.
🔵ايشــان رو کرد به ما و با چهره اي خندان گفت: آقا ابراهيم راه گم کردي، چه عجب اين طرفها!
🔵ابراهيم سر به زير نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمي کنيم خدمت برسيم.
🍁@pmsh313
🔵همين طــور کــه صحبت مي کردنــد فهميدم كه ايشــان، ابراهيــم را خوب مي شناسد.حاج آقا کمي با ديگران صحبت کرد.
🔵وقتــي اتاق خالي شــد رو کرد به ابراهيم و با لحنــي متواضعانه گفت: «آقا ابراهيم ما رو يه كم#نصيحت کن!»
🔵ابراهيم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند كرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنيد. خواهش ميکنم اين طوري حرف نزنيد.
🔵بعد گفت: ما آمده بوديم شــما را زيارت کنيم. انشــاءالله در جلسه هفتگي خدمت مي رسيم. بعد بلند شديم، خداحافظي کرديم و بيرون رفتيم.
🔵در بيــن راه گفتم: ابرام جون، تو هم بــه اين بابا يه كم نصحيت مي کردي، ديگه سرخ و زرد شدن نداره!
🍁@shahidabad313
🔵باعصبانيت پريد توي حرفم و گفــت: چي ميگي امير جون، تو اصلا ً اين آقا رو شناختي!؟ گفتم: نه، راستي کي بود !؟
🔵جواب داد: اين آقا يکي از اولياي خداســت. اما خيلي ها نمي دانند. ايشــون حاج ميرزا اسماعيل دولابي(ره) بودند.
🔵سالها گذشت تا مردم حاج آقاي دولابي را شناختند. تازه با خواندن#كتاب_طوبي_محبت فهميدم که جمله ايشان به ابراهيم چه حرف بزرگي بوده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_هشتاد_و_سه
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💥اردوگاه شمارة 15 تكريت (صلاح الدين)
🔹️اين اردوگاه تازه تأسيس را به نام اردوگاه شمارة 15 نامگذاري كرده بودند.حين پياده شدن از اتوبوسها، عراقي ها با ضربات سهمگين ما را هم به باد كتك گرفتند و به زور وارد آسايشگاهها كردند. يكي از دوستان شوخ طبع، نوشتة عربي روي ديوار را برايمان خواند: «عاش البعث؛ يعني درود بر بعث» كه بعد از
آن كتك مفصل گفت: «اين آش بعثي ها بود؛ پس فردا هم با چلو از ما پذيرايي ميكنن».
🔹️ساختمان آسايشگاهها مانند طويله و داراي درهاي آهنيني بودند كه از پشت بسته مي شدند. هر آسايشگاه هشت پنجرة كوچك داشت. جلوآسايشگاهها با سايبان بتوني پوشيده شده بود؛ به طوريكه نمي شد آسمان را از داخل ديد. اين آسايشگاهها فاقد تهويه بودند و كليدهاي برق در بيرون از بازداشتگاه و داخل اتاق نگهبانان قرار داشت. چراغهاي آسايشگاه، شبها تا صبح روشن بود كه اين كار باعث ضعيف شدن چشمان تمامي اسرا شده بود.
🔸️شمارة آسايشگاه ما پنج بود و ظرفيت هر آسايشگاه 50نفر بود؛ در حاليكه 162نفر را جاي داده بودند.كسي نمي توانست راحت دراز بكشد و موقع دراز كشيدن مجبور بوديم كه مقابل هم بخوابيم و با اين كار پاي نفر جلويي، مقابل چشمان نفر ديگر قرار مي گرفت.موقع خوابيدن نمي توانستيم به پشت بخوابيم و همه به پهلو استراحت مي كردند.
🔹️روز اول كه وارد آسايشگاه شديم، از آب و غذا خبري نبود؛ بنابراين روي كف آسايشگاه دراز كشيديم و به دليل كمبود جا، نوبتي استراحت مي كرديم. گرما
بيداد مي كرد و همه غرق در عرق بوديم. از شدت حرارت، تعدادي از حال رفته بودند و بوي تعفن همه جاي آسايشگاه را فرا گرفته بود و از دستشويي هم
خبري نبود. بيشتر افراد بيماري ريوي سختي گرفته بودند و تعدادي از افراد هم مثل من مجروح بودند كه به دليل سرد شدن محل جراحت، بسيار درد مي كشيديم و توان حركت نداشتيم.
🔸️در بين اسرا، بچه هاي سپاه، بسيج و حتي
عشاير و مردم عادي نيز وجود داشتند. صداي شيون و زاري مجروحين، فضا را پر كرده بود. همه به شدت تشنه بودند و عراقي ها چنان با كابلهاي ضخيم و
بلند بر سر و روي اسرا مي كوبيدند كه صداي شكستن استخوانهاي همديگر را مي شنيديم. آنان با اين كار احساس پيروزي و غرور مي كردند و به همين خاطر از هرگونه اذيت و آزار ما فروگذار نبودند. آنان حتي براي اينكه بهتر ما را شكنجه كنند، به همديگر آموزش مي دادند؛ سپس همه را مجبور كردند كه پيراهنها و
كفشهايمان را به بيرون آسايشگاه بريزيم تا به ما لباس بدهند.
🔹️اين كار هم ترفند ديگري از آنان بود و به دليل كمبود نگهبان و نبود حفاظت فيزيكي مناسب، مي خواستند از فرار احتمالي اسرا جلوگيري كنند؛ چرا كه بدون لباس به هيچ وجه امكان فرار نبود.هر كس فقط يك شلوار به تن داشت و همه برهنه بوديم. تا سه ماه هم خبري از لباس نبود. خوشبختانه جنس شلوارم بسيار مقاوم بود و پاره نمي شد.
🔸️بعضي ها نيز فقط يك شورت به تن داشتند كه آن هم عمر چنداني نداشت؛ با اين اوضاع باز هم عراقي ها توجهي به وضعيت ما نمي كردند. آنان مي گفتند
پيش بيني اين مقدار اسير را نكرده بوديم و با كمبود امكانات مواجه شده ايم.
🔹️نيروهاي عراق در مقايسه با ميزان جمعيت و مساحت خاكشان در طول جنگ، به طور تقريبي از هر خانواده يك يا دو نفر كشته داشتند كه مجروح و اسير نيز حتمي بود. بيشتر تأسيسات مهم عراق توسط جنگنده بمب افكنهاي ارتش نابود شده بودند و عراقي ها تحمل اين همه خسارت را نداشتند؛ حتي نگهبانان داخل برجكهاي پيراموني اردوگاه، از سربازان مجروحي بودند كه با يك دست عصا داشتند و با دست ديگر تفنگ حمل مي كردند كه نشان از كمبود بسيار شديد نيروي انساني در عراق بود.
🔸️روحية سربازان عراقي به دليل طولاني شدن جنگ
بسيار ضعيف بود و مردم زندگي عادي نداشتند. هر گاه نيروهاي ايران پيشرفتي در جنگ به دست مي آوردند، سربازان عراقي به جان ما مي افتادند و تا حد مرگ ما را شكنجه مي كردند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯