eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
⚡﷽⚡ 🌷(۱) 🥀 🍀شهادت_مزد_کسانی_است_که_در_راه_خدا_پُر_ کارند... 📚 کتاب تو شهید نمی شوی،به روایت احمد رضا،برادر شهید ص ۵۳ https://www.instagram.com/p/B6fQt0CJ0AM/?igshid=147j0himetb3g 🌺 @shahidabad313 🌺 @pmsh313 🌷☀️🌷☀️🌷☀️🌷☀️🌷☀️🌷☀️🌷☀️🌷
⚡﷽⚡ 🌷(۲) 🥀 🍀 🍁یکبار در خانه صحـبت شد به روی کمدش کرد و گـفت: من همان جمله حاج هـــمت است: با خـدای خــود بستـه‌ام تا آخرین خـونم، در راه و از این یک‌ آن و نگـــیرم. 📚 کتاب تو شهید نمی شوی ☘به نقل از برادر ص۱۱۸ https://www.instagram.com/p/B6zh6-rJSWW/?igshid=1ejrp4o1smm04 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
⚡﷽⚡ 🌷(۳) 🥀 🌷 🌩 ✍آخرین چند ساعت پیش از : 🍃الحمدالله رب العالمین ☀️خداوندا مرا بپذیر 🍀خداوندا دیدارتم 🌱همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود... 🌺 @shahidabad313 🌺 @pmsh313 🌷☀️🌷☀️🌷☀️🌷☀️🌷☀️🌷☀️ https://www.instagram.com/p/B67KOExp0av/?igshid=r6nykh5woxh5
⚡﷽⚡ 🌷 (۴) 🥀 🍀 ☀️«خجالت می‌کشم توی صورت نگاه کنم؛ بس که چهره‌اش خسته است.» ✍اسفند سال ۸۸ بود. مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد شهادت شهیدان مهدی و حمید باکری مراسم گرفته بودند. تهران بودم. ♻️ آنروز محمودرضا زنگ زد و گفت: می‌آیی مراسم؟ گفتم: می‌آیم، چطور؟ گفت: بیا، سخنران مراسم است. گفتم: حتما می‌آیم. و مقابل ورودی تالار قرار گذاشتیم. محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. بیرون، محمودرضا را پیدا کردم و رفتیم و نشستیم طبقه بالا همه صندلی‌ها پر بود و به زحمت جایی روی لبه یکی از پله‌ها پیدا کردیم و نشستیم روی لبه. تا بیاید، با محمودرضا حرف می‌زدیم ولی که روی سن آمد محمودرضا سکوت کرد و دیگر حرف نمی‌زد. 💢 من گوشی موبایلم را درآوردم و شروع کردم به ضبط کردن حرفهای . محمودرضا تا آخر، همینطور توی سکوت بود و گوش می‌داد. وقتی داشت حرفهایش را جمع بندی می‌کرد، محمودرضا یک مرتبه گفت: « خیلی ضیق وقت دارد. این کت و شلواری که تنش هست را می‌بینی؟ شاید اصرار کرده‌‌اند تا این کت و شلوار را بپوشد و الا همین قدر هم وقت ندارد.» بعد از برنامه، از پله‌های ساختمان وزارت کشور پایین می‌آمدیم که به محمودرضا گفتم: کاش می‌شد را از نزدیک ببینیم. گفت: «من خجالت می‌کشم توی صورت نگاه کنم؛ بس که چهره‌اش خسته است.»