#سیره_شهدا
یک ساعت مونده بود به اذان صبح که با عبدالحسین به گردان اومدیم.
من ولو شدم روی زمین
با خودم گفتم الان عبدالحسین هم می خوابه .
اما باکمال تعجب دیدم رفت پای شیر آب ،
آستیناشو بالا زد ، وضو گرفت و ایستاد به نماز شب !
با اینکه میدونستم از همه ما خسته تره ....
#شهیدعبدالحسین_برونسی
📕ستارگان خاکی
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌹🌹 #سیره_شهدا
🔸سرایدار مدرسه تعریف میکرد:
کمردرد داشتم و نمیتوانستم کار مدرسه را خوب انجام دهم. مدیر مدرسه به من گفت: اگر اوضاعت همیشه این باشد، باید بروی بیرون.
🔹اگر من را بیرون میکردند، خیلی اوضاع زندگیام بدتر میشد. آن شب همهاش در این فکر بودم که اگر من را بیرون بیندازند، چه خاکی توی سرم کنم؟
فردا صبح که رفتم مدرسه، دیدم حیاط و کلاسها عین دسته گل شده و منبع آب هم پر است. از عیالم که برنمیآمد؛ چون توان این همه کار را نداشت. نفهمیدم کار کی بوده. فردا هم این قضیه تکرار شد.
🔸شب بعد نخوابیدم تا از قضیه سردربیاورم. صبح، یک پسربچه از دیوار پرید پایین و یکراست رفت سراغ جارو و خاکانداز. شناختمش. از بچههای مدرسهی خودمان بود. مرا که دید، ایستاد. سرش را پایین انداخت. با بغضی که در گلویم نشسته بود، گفتم: «پسرم! کی هستی؟» گفت: «عباس بابایی.» گفتم: «چرا این کارها را میکنی؟» گفت: «من به شما کمک میکنم تا خدا هم به من کمک کند.»
📚کتاب «ظرافتهای اخلاقی شهدا»
🌷#شهید_عباس_بابایی
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سیره_شهدا
توپ را در دستش گرفت ،
آمد بزند که صدائی آمد!!
الله اکبر...
ندای اذان ظهر بود
توپ را روی زمین گذاشت رو به قبله ایستاد و بلند بلند اذان گفت
در فضای دبیرستان صدایش پیچید..
بچه ها رفتند ،
عده ای برای وضو ، عده ای هم برای خانه
او مشغول نماز شد همانجا داخل حیاط.
بچه ها پشت سرش ایستادند. جماعتی شد داخل حیاط ، همه به او اقتدا کردیم.....
#شهیدابراهیم_هادی
📕 سلام بر ابراهیم
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سیره_شهدا
خیلی به حلال و حرام توجه می کرد ،
بمحض اینکه حقوق بگیر شد این دقت عمل بیشتر شد.
بعد حساب و کتاب مال و اموالش رو ثبت می کرد ، برای حساب سال .
با اینکه مستأجر بود و اوایل زندگی حقوق هم کم بود اما دفترچه خمسی تهیه کرد .
حق الناس هم برايش مهم بود ،
محمد خيلی دقت داشت به کسی بدهكار نباشد ، در آخرین سفری که به همدان داشت همه بدهی هایش را تسویه کرد و از همه حلالیت طلبید.....
مدافع حرم
#شهیدمحمد_غفاری
📕 مدافعان حرم
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سیره_شهدا
از خواب که بیدار می شدند
پوتین های همه به نظم
داخل قفسه چیده شده بود
پوتین هایی که همه تازه واکس زده شده بودن
هیچکس نمیفهمید کار چه کسیه
تا وقتی که حاج علی شهید شد و کفش ها دیگه
واکس نخورد....
#شهیدحاج_علی_قوچانی
📕 ستارگان خاکی
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سیره_شهدا
همت بالایی داشت ، هروقت فرصت می کرد می رفت مشهد زیارت امام رضا (ع) ، راه طولانی اهواز تا مشهد خسته اش نمی کرد .
شوق پابوسی امام هشتم کافی بود تا سختی راه را فراموش کند .
شهید که شد ، جنازه اش را به جای اهواز برده بودند مشهد ، انگار شوق زیارت داشت ، اینبار پیکر بی جانش به طواف ضریح غریب طوس رفته بود....
#شهیدمحمد_ربانی
📕 خط عاشقی ، ج3
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سیره_شهدا
حاج احمد برای بیمارستان مریوان از بین بچه های سپاه ، مسؤل انتخاب می کند.
یک روز سرزده ، حاج احمد برای بازید به بیمارستان می آید.
حاجی صحنه ای را می بیند که توصیفش در این چند خط آسان نیست.
جوان بسیجی مجروح که بدون رسیدگی روی تخت بیمارستان رها شده است ،
حاج احمد که همیشه در کارها جدی و بی تعارف است رئیس بیمارستان را می خواهد ، یقه او را می گیرد و کشان کشان سمت اتاق آن جوان می برد ،
توبیخش می کند ، که تو چرا به این جوان نرسیده ای؟ ، چرا جورابهایش را عوض نکرده اید؟
بعد حاج احمد ، جلوی همه میرود که او را بزند ، رئیس بیمارستان که منصوب خود حاج احمد است فرار می کند ، حاجی که چنگالی دم دستش هست ، به سمت او پرتاب می کند ، فریاد میزند که امشب بیا سپاه ، می کشمت...
آن رئیس بیمارستان می گوید
اگر حاجی با کلاشینکف هم مرا میزد باز دوستش داشتم ، چون حاج احمد با ما جدی بود اما شبها می آمد ظرفهای پادگان را می شست.....
👈 مملکت حاج احمد می خواهد.
#جاویدالاثر_احمدمتوسلیان
📕 ستارگان خاکی
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سیره_شهدا
پسرم از روی پله ها افتاد و دستش شکست
بیشتر از من ، عبدالحسین هول کرد
بچه را که داشت به شدت گریه می کرد ، بغل گرفت
از خانه دوید بیرون
چادر سرم کردم و دنبالش رفتم
ماتم برد وقتی دیدم دارد می رود طرف خیابان
تا من رسیدم بهش ، یک تاکسی گرفت
همون موقع ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود ، اما...
سردار
#شهیدعبدالحسین_برونسی
📕 ستارگان خاکی
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سیره_شهدا
در بحبوحه جنگ هم دغدغه فرهنگی داشت ،
منطقه که بودیم ، مدام تشویقم می کرد ، شغل معلمی را انتخاب کنم ، می گفت ،
معلم باش تا بتوانی این رشادت ها و جانبازی ها رو توی کلاس به نسل آینده انتقال بدی و پاسدار خون شهیدان باشی....
سردار
#شهیداکبر_غلامپور
📕 ستارگان حرم کریمه ، ج26
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سیره_شهدا
هیچ وقت با لباس نامرتب یا کثیف ندیدمش ؛ حتی توی اوج مبارزات ، این برام خیلی عجیب بود.
توی نظم لنگه نداشت.
یادمه وقتی از بیرون می آومد و چادرش رو در میآورد ، حتما باید خیلی قشنگ و دقیق اون رو تا می کرد و یه گوشه می ذاشت.
ولی بر خلاف ظاهر منضبطش اصلاً آدم خشکی نبود ؛ بلکه بر عکس خیلی هم خون گرم و مهربون بود.
هر وقت کسی رو برای اولین بار می دید ، یه جوری باهاش گرم می گرفت که انگار چند ساله می شناسدش....
#شهید_محبوبه_دانش_آشتیانی
📕مجله شاهد یاران ، ش۲۷ص۲۱
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سیره_شهدا
هر چی بهش اصرار می کردم که فرماندهی سپاه رو قبول کن
زیر بار نمی رفت و قبول نمی کرد
بهم می گفت ،
آقای رضایی از من لایق تر و بهترند من ترجیح میدم که از ایشون فرمان بگیرم و توی کارها اگه تونستم کمکشون کنم.
حتی بعد هم توی کردستان بارها بهش می گفتم ،
برگرد تهران و با توجه به قابلیت هایی که داری توی سپاه مشغول خدمت شو.
ولی باز توی جوابم می گفت ، میخوای منو هدر بدی؟ مگه چه اشکالی داره که اینجا کار کنم ؟ دیگران توی تهران هستند و کارشون رو انجام میدن
گفتم خب اگه بری تهران می تونی خودتو به عنوان الگوی مقاومت و تقوی مطرح کنی.
که جواب داد ،
این جا هم با برادرها کار می کنم انسان هر کجا که باشه اگه برای رضای خدا کار کنه همون جا الگو میشه....
سردار
#شهیدمحمد_بروجردی
📕 میرزا محمد پدر کردستان
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سیره_شهدا
سال ۶۴ در طلاییه مجروح شد.
زمانی که خانواده به عیادتش رفتند ، پدر که همیشه نگران خانواده و فرزندان او بود گفت ،
خدا را شکر تو دیگر مجروح شدی و به جبهه نمیروی.
محمدصادق در جواب پدر لبخندی زد و گفت ،
اگر شما به همراه من به جبهه بیایید و معجزات و معنویتی که در جبهه هست را ببینید دیگر این حرف را نمیزنید و ادامه داد ، این بار پایم را در جبهه جا گذاشتم، و برای آوردن آن باید بروم.
با آن وضعیت به جبهه برگشت.
معاون لجستیک تیپ الهادی بود که در ۶۶/۱۲/۲۲ در منطقه دربندیخان (ارتفاعات بالامبو) و در عملیات والفجر ۱۰ براثر برخورد ترکش خمپاره به درجه رفیع شهادت نائل آمد...
سردار
#شهیدمحمدصادق_انبارلویی
📕 ستارگان خاکی
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊