eitaa logo
روایتگری شهدا
25.7هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
5.2هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✫⇠ ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت سی و سوم:غم و شادی 🍂شکمم از گشنگی به پشتم چسبیده بود. تو تموم روز گذشته فقط دو وعده چیزِ مختصری خورده بودم. یه بار که تو خط مقدم عراقیا مقداری نون و کنسرو به من دادن و تو این سه روزِ اسارت هم فقط یه بار اونم قاچاقی یکی از سربازا که مقداری دل رحمتر بود پنهونی یه تکه نون کوچیک بشکل ساندویچ با دوتا کوفته داخلش، دستم داد بود و با اشاره به من گفت که سریع بخورم تا کسی متوجه نشده و منم با حرکت سر ازش کردم. این تنها غذایِ من تو روز اسارت و تنهاییم تو بصره بود. البته خدا رو شکر آب در اختیارم بود وازین بابت مشکلی نداشتم. 🔻 بچه ها اومدند 🍂 با تنهایی سپری شد و در باز شد طبق معمول خودمو برای یه کتک و بازجویی دیگه آماده کردم، ولی برخلاف معمول با صحنه متفاوتی روبرو شدم. هشت نفر از بچه بسیجیا رو در حالی که با کابل می زدن آوردن تو اتاق. ای کاش هرگز چنین صحنه هایی رو نمیدیدم. خدا نشناسا مثل یه عده کفتارِ گشنه افتاده بودن به جون اون طفلکیا و می زدن در حالیکه چند تا از بچه ها لت و پار و زخمی بودن. 🍂بعد از یه کتک کاری مفصل رفتن و درو پشت سرشون بستن. نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت. احساس دوگانه عجیبی بین غم و شادی داشتم. از طرفی تو اون دیار غربت و وحشت از تنهایی دراومده بودم و بعد از (سه روز میون آتش دو طرف و سه روز اسارت)چشمم به جمال گل پسرای نازنین وطن روشن شد و مایه خوشحالی بود و از طرفی از اینکه جمعی از بهترین فرزندان ایران اسلامی تو چنگال این جلادای بی رحم گرفتار شده بودن و اینجور بی رحمانه شکنجه میشدن ناراحت بودم و موقتا غمِ اسارت خودم از یادم رفت و دلم بحال اونا سوخت. درک میکردم الان چه حالی دارن. 🍂با رفتن بعثیا گپ و گفتگو بین من و بچه ها شروع شد و من توضیحات مختصری از وضع و اوضاع و نحوه بازجویی و برخورد بعثیا حین بازجویی رو براشون شرح دادم و از وضعیت جبهه و عملیات و نحوه اسارتشون پرسیدم و چیزایی دستگیرم شد...                                              ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
10.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«یادی که دردلهاهرگزنمی میردیاد شهیدان است»🌷 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت جالب فرزند شهید بهشتی از روز شهادت پدرش 🔹ملوک السادات بهشتی: صبح روز شهادت ایشان غسل کرده بودند و کاملا انگار آمادگی این اتفاق را داشتند و با تک تک اعضای خانواده آن روز خداحافظی عجیبی کردند و مثل اینکه خودشان کاملا به این موضوع آگاه بودند ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨یڪ لحظہ  چشم دیدن خود را  بہ من ببخـش آیینہ هاےروشن خود را  بہ من ببخـش... پـرواز را تو تجربہ ڪردے مبارڪتــــ حالا پرِ پریدن خود را  بہ من ببخـش .. 🥀💔 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰 | 🔻شهید حسین خرازی: در هر شهیدی یک خصیصه ای، یک اخلاق نیکو و پسندیده ای است که اگر ما به آن تاسی کنیم، برای ما می تواند رهنمون و هدایت گر باشد...! ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚡« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین »⚡ 📖  روایت «» 🔸٢٠٠ خاطره🔸️از 🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی 🔺فصل چهارم : دفاع مقدس 🔸صفحه : ۷۰ 🔻قسمت شصت و چهارم :من در جمع شما هستم ✍دوماه از شهادتش می گذشت،نبود که دلداری مان بدهد، که غصه ی دلمان را بشوید و حالمان را خوب کند. آن شب تا ساعت دو بامداد بیدار بودم. داشتم کارهای لشکر را سر و سامان می دادم. توی قرارگاه نصرت جلسه گذاشته بودند. از خستگی‌ نتوانستم بروم. خواب دست از سرم برنمی داشت. گوشه ای دراز کشیدم و پلک هایم روی هم رفت. داشتم آماده می شدم بروم جلسه،که آقا مهدی از در وارد شد. هیجان زده پرسیدم:آقامهدی مگه تو همین چند وقت پیش توی جاده سردشت شهید نشدی؟ حرفم را نیمه تمام گذاشت،اخم کوتاهی کرد و چین به پیشانی اش افتاد و بعد با خنده گفت:من توی جلسه هاتون میام،مثل اینکه هنوز باور نکردی شهدا زنده اند. عجله داشت . می خواست برود. ادامه دارد… ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✫⇠ ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت سی و چهارم:مداوا به شیوه بعثی ها 🌿بچه ها از پیروزیای پی در پی می گفتن و من امیدوار میشدم که سال ۶۵ سال پیروزی و پایانی جنگ باشه. دو روز بعد هم تعداد دیگه ای اسیر آوردن. در بین اسرا چهره های شاخصی بچشم میخورد که تیپ و قیافه بعضیشون به روحانی و فرمانده می خورد. در بینشون چند نفر سن و سالشون از من بیشتر بود، و دو سه تا نوجوون هم بود. 🌿این بچه ها تو تک و پاتکای مختلفِ اسیر شده بودن. نه اونا و نه من فِک نمی کردیم این اونم بصورت و بی نام و نشان باشه.با اومدن این بچه ها دیگه برای بازجویی سراغِ من نیومدن و دم به دقیقه چند نفر از بچه ها رو با بزن بکوب میبردن و بعد از یکی دو ساعت با بدن کبود برمیگردوندن و درِ اتاق مدام در حال باز و بسته شدن بود. منم تا اونجاییکه از دستم برمیومد سعی می کردم اونا رو دلداری بدم که اینجور مسائل موقتیه و زود تموم میشه. 🌿جمعِ بسیار باصفا و مقاومی بودن و در ادامه اسارت که بیشتر با اونا آشنا شدم ، دیدم این منم که باید از اینا روحیه بگیرم و بتونم در کنارشون شرایط محنت بار اسارت رو تحمل کنم. یکی از بچه های یزد بنام علی اصغر از من پرسید غذایی چیزی به شما دادن؟ یه صمون خمیری که روز آخر برام اورده بودن و نتونسته بودم بخورمش نشونش دادم ، یعنی برادر همینه. اینجا خبری از غذا و چای و پذیرایی نیست. 🌿اولش تنها بودم شدیم نه نفر و روز چهارم و پنجم تعداد دیگه ای رو هم آوردن و سرِ جم شدیم سی و هشت نفر. نه روز آسایش داشتیم نه شب. مرتب بچه ها در حال اومدن و رفتن به اتاق بازجویی بودن و حسابی بساط نامبارک سور و سات بعثیا برپا بود و ضعف و زبونی خودشون تو جبهه رو با قهرمان بازی رو سرِ یه عده اسیرِ بی پناه و زخمی جبران می کردن. نه خبری از اعزام زخمیای بد حال به بیمارستان بود و نه حتی یه پانسمان و مداوای ساده. 🌿صحنه خونریزی و درد کشیدن بچه ها برای اونا تفریح و تماشایی بود و از دیدن اون صحنه های فجیع لذت می بردند و هر لحظه زخمی بر زخمای بچه ها اضافه می کردن و جای شکستگی و تیر و ترکش رو با کابل و چوب نوازش میدادن...                     ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯