eitaa logo
شهید عباس دانشگر لرستان ۴۴
36 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
94 فایل
فقط کلیپ و عکس و مطالب شهید عباس دانشگر گزاشته شود
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شهید مدافع حرم عباس دانشگر
۱۸ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران 🔹عباس محمدنیا، استان بوشهر : گاهی در خلوت و تنهایی با شهید عباس دانشگر درددل می‌‌کردم. می‌‌گفتم: یه روزی ما با هم تو دانشگاه امام‌حسین(علیه‌السلام) رفیق بودیم. دستم رو بگیر تا تعلقات دنیوی زمین‌گیرم نکنه. البته گاهی هم به خودم می‌‌گفتم: اصلاً معلوم نیست این درددل‌‌ها رو عباس می‌‌شنوه یا نه. یک روز به‌نیت او کار خیری انجام دادم. همان ‌‌شب خواب دیدم همراه عباسم و با هم داریم به امامزاده حضرت صالح(ع) می‌‌رویم. دیدم در دستش نامه‌‌هایی است. گفت: «فرشته‌ها درخواست‌‌های شما رو به ما می‌‌رسونن.» گفتم: «پس اون درددل‌های من بهت رسیده؟» گفت: «آره.» از خوشحالی بیدار شدم. ... #
۱۹ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران 🔹حسین محمدی : یکی از روزهای پنجشنبه بود که با خانواده بر سر مزار شهدا در بهشت زهرای تهران رفته بودم. از دور صدای مناجاتی شنیدم. توجهم جلب شد. جلوتر رفتم. متوجه شدم مراسم یادوارۀ شهدای مدافع حرم در حال برگزاری است. در قسمتی از محل مراسم تصاویر شهدای مدافع حرم نصب شده بود. در حال تماشای عکس‌ها بودم که تصویر شهید جوانی را دیدم که لبخند دلربایی بر لب داشت. در همان نگاه اول چهرۀ خندان او بر دلم نشست. نامش را در ذهنم سپردم. به خانه که آمدم، دربارۀ او تحقیق کردم. در آن روز، گویا همه‌چیز دست‌به‌دست هم داده بود تا من با شهید عباس دانشگر آشنا شوم. ... ...
۲۱ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران 🔹سیدیاسین موسوی: در مراسم یادوارۀ شهید عشریه بودم که ناگاه خبر شهادت عباس رسید. همه بهت‌‌زده شدیم. به ما گفته شد تا خبر قطعی نشده، جایی نگویید. فردا اول صبح وارد دانشگاه امام‌حسین(علیه‌السلام) شدم. جلوی در عکس عباس را دیدم. حجله گذاشته بودند. مداحی مدافعان حرم پخش می‌شد. مدت‌ها با عباس زندگی کرده بودم. با عباس دورۀ آموزشی بودم. در اردوهای مختلف با او بودم. در شرایط مختلف. در گرما و سرما... خاطرات یکی‌یکی در ذهنم مرور می‌‌شد. گریه امانم نمی‌‌داد. سراسیمه به‌سمت دفتر تربیت جهادی رفتم. دیدم دوستان زودتر از من به دفتر سردار اباذری رفته‌‌اند. در دفتر سردار همه گریه می‌‌کردند. فضای اتاق عباس پر از حسرت و آه و ناله شده بود. آن روز اتاق عباس احتیاج به روضه‌‌خوان نداشت. دیدن صندلی خالی‌اش روضه بود. هرکه وارد می‌‌شد، اشکش جاری بود. ...
۲۵ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران 🔹مجتبی حسین‌پور چند ماهی از شهادت عباس می‌گذشت که از طرف دانشگاه امام‌حسین(علیه‌السلام) به یکی از مراکز آموزشی در سوریه اعزام شدم. در آن مرکز، نیروها از کشورهای مختلف آموزش می‌دیدند و من هم به‌عنوان فرمانده یک گروه مشغول خدمت بودم. با محبتی که از دوستم، شهید عباس داشتم، نام مستعارم را کمیل گذاشتم. تعدادی از جوانان عراقی برای گذراندن دورۀ آموزشی آمدند. بعد از گذشت چند روز، یکی از نیروهای آموزشی عراقی آمد و با زبان عربی گفت: «حاج‌کمیل، ما یک فرمانده ایرانی داشتیم خیلی شبیه شما بود و اسمش هم کمیل بود.» اول زیاد توجه نکردم و با لبخند جوابش را دادم. رفت و سریع برگشت و گوشی‌اش را گرفت جلوی صورتم. عکس روی صفحۀ گوشی را که دیدم، خشکم زد. باورم نمی‌شد. عکس عباس بود. وقتی عکس‌العملم را دید، تعجب کرد. گفت: «مگه می‌شناسی‌ش؟!» گفتم: «بله. عباسه. می‌دونی شهید شده؟» چهره‌اش در هم شد. با حالت تعجب گفت: «شهید شده؟!» خیلی ناراحت و متأثر شد. آن روز هرگز فکرش را نمی‌کردم بین آن‌همه نیرو آن اتفاق برایم بیفتد. آن نیروی عراقی خیلی عباس را دوست داشت. می‌گفت: «عباس خیلی مهربون بود.» از محبت‌های او برایم تعریف کرد. خدایا، یک انسان چقدر می‌تواند بزرگ بشود و این‌قدر جذابیت معنوی پیدا بکند؟! ...
۲۸ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران ...خاطرۀ دیگرم مربوط به چند ماهی بود که بیکار شده بودم و از لحاظ مالی شرایط خوبی نداشتم. ناراحت بودم. هر روز وضع بدتر می‌شد. یک شب شهید به خوابم آمد. خواب عجیبی بود. می‌دانستم عباس شهید شده و دارم خواب می‌بینم. چند ساعت با هم صحبت کردیم. مسائل مختلفی را عباس به من گفت که دو ‌بخش از آن خواب را بیان می‌کنم: گفت اگر استخدام سپاه بشوم، برای فعالیت در سپاه کدام ‌بخش را انتخاب می‌کنم. میزی را به من نشان داد که روی آن چهار گزینه بود. یکی را انتخاب کردم. عباس دستم را گرفت و گفت: «نه. این رو انتخاب کن.» نگاه کردم دیدم نوشته نابودی اسرائیل. کم‌کم عباس گفت: «وقت رفتنه.» دائم می‌گفت: «غصه نخور. ناراحت نباش. همه‌چی درست می‌شه.» مقداری پول توی دستش داشت. به من داد و گفت: «این هم پول. دیگه ناراحت نباش.» بعد خداحافظی کرد. از خوشحالی از خواب بیدار شدم. احساس خاصی داشتم. خوشحال و امیدوار شدم. عصر همان روزی که عباس را در خواب دیدم، مبلغی را از کسی طلب داشتم که به حسابم واریز کرد و مقداری از جایی دیگر دستم آمد که مشکل مالی‌ام را برطرف کرد. آری! عباس می‌گفت ناراحت نباش. این جوان مؤمن و انقلابی در زندگی من سراسر تأثیرگذار بوده و بهترین الگوی من تا کنون بوده است. عباس در سختی‌های زندگی دستم را گرفت و همه‌جوره پای رفاقتش ایستاد. ...
۱ ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر 💠 خانم فاطمه طهورا طباطبایی از استان سمنان : ✍ هر گاه مي خواستم براي خريد به مركز شهر سمنان بروم، به خاطر فاصله زیاد باید با سواری مي رفتم ، در مسير از دور تصوير شهدا را مي ديديم و تصوير چهره خندان شهيد عباس دانشگر بود كه من را نگاه مي كرد. گويا شهيد به من لبخند مي زد و محو لبخند و چهره زيبايش مي شدم و ناخودآگاه به شهيد سلام مي كردم. در خیال خودم فکر می کردم اون فقط یک عکس است که من با لبخندهای زيبايش اُنس گرفته ام. ولی خبر نداشتم همین لبخند، روزي من را با خودش به وادي عشق و نور هدايت خواهد كرد. يك روز برای ديد و بازديد از اقوام به شهر فيروزكوه رفتیم، بعد از احوال پرسي، فرصتي ايجاد شد تا براي اینکه حال و هوای مان را عوض کنیم، به پارك برويم. يك ساعتي تا غروب آفتاب مانده بود. همراه مادر شوهرم و فرزندم كه فقط دو سالش بيشتر نبود، در پارك حسابي خوش گذرانديم. مدتی که گذشت صداي اذان که بسیار دلنشین و آرامش بخش بود و دل هر مؤمنی را نوازش می داد از مسجد كنار پارك به گوشم رسيد. مادر شوهرم تا صداي اذان را شنيد، رو به من كرد و گفت: بریم نماز بخونیم.من هم با اكراه قبول كردم. سال هاي قبل نمازهایم را بهتر می خواندم، ولی چند وقتي بود نسبت به خواندن نماز بي توجه شده بودم. امّا خدا خواست صدای اذان و گنبد و مناره هاي مسجد که با نور سبزی می درخشیدند؛ منو به سمت اون جا کشاند. با همان مانتویي كه پوشيده بودم و مناسب مسجد رفتن هم نبود؛ دست فرزندم را گرفتم و راهي مسجد شديم. از پله هاي حیاط مسجد که بالا می رفتم، با خودم فكر مي كردم نکنه با این سرو وضع نشه نماز خوند و اصلاً من رو به مسجد راه ندهند. همينطور در فكر بودم تا اینکه وقتی آخرین پله را آمدم بالا، یک دفعه سرم را كه بلند کردم عکس یک شهید با لبخند يك سمت در و تصوير شهید ديگري با لبخند را سمت ديگر دیدم، ناگهان پاهايم بي حس شد. آنقدر محو تصوير لبخند دو شهید شدم كه با خود گفتم: من با این سر و وضع اومدم مسجد و شهدا به من لبخند می زنند! حس عجیبی بود، انگار دو شهید به استقبال من آمده بودند تا به من خوش آمد بگويند. شهید محسن حججی و شهید عباس دانشگر بودند. ... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
۱ ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر 💠 خانم فاطمه طهورا طباطبایی از استان سمنان : ✍ هر گاه مي خواستم براي خريد به مركز شهر سمنان بروم، به خاطر فاصله زیاد باید با سواری مي رفتم ، در مسير از دور تصوير شهدا را مي ديديم و تصوير چهره خندان شهيد عباس دانشگر بود كه من را نگاه مي كرد. گويا شهيد به من لبخند مي زد و محو لبخند و چهره زيبايش مي شدم و ناخودآگاه به شهيد سلام مي كردم. در خیال خودم فکر می کردم اون فقط یک عکس است که من با لبخندهای زيبايش اُنس گرفته ام. ولی خبر نداشتم همین لبخند، روزي من را با خودش به وادي عشق و نور هدايت خواهد كرد. يك روز برای ديد و بازديد از اقوام به شهر فيروزكوه رفتیم، بعد از احوال پرسي، فرصتي ايجاد شد تا براي اینکه حال و هوای مان را عوض کنیم، به پارك برويم. يك ساعتي تا غروب آفتاب مانده بود. همراه مادر شوهرم و فرزندم كه فقط دو سالش بيشتر نبود، در پارك حسابي خوش گذرانديم. مدتی که گذشت صداي اذان که بسیار دلنشین و آرامش بخش بود و دل هر مؤمنی را نوازش می داد از مسجد كنار پارك به گوشم رسيد. مادر شوهرم تا صداي اذان را شنيد، رو به من كرد و گفت: بریم نماز بخونیم.من هم با اكراه قبول كردم. سال هاي قبل نمازهایم را بهتر می خواندم، ولی چند وقتي بود نسبت به خواندن نماز بي توجه شده بودم. امّا خدا خواست صدای اذان و گنبد و مناره هاي مسجد که با نور سبزی می درخشیدند؛ منو به سمت اون جا کشاند. با همان مانتویي كه پوشيده بودم و مناسب مسجد رفتن هم نبود؛ دست فرزندم را گرفتم و راهي مسجد شديم. از پله هاي حیاط مسجد که بالا می رفتم، با خودم فكر مي كردم نکنه با این سرو وضع نشه نماز خوند و اصلاً من رو به مسجد راه ندهند. همينطور در فكر بودم تا اینکه وقتی آخرین پله را آمدم بالا، یک دفعه سرم را كه بلند کردم عکس یک شهید با لبخند يك سمت در و تصوير شهید ديگري با لبخند را سمت ديگر دیدم، ناگهان پاهايم بي حس شد. آنقدر محو تصوير لبخند دو شهید شدم كه با خود گفتم: من با این سر و وضع اومدم مسجد و شهدا به من لبخند می زنند! حس عجیبی بود، انگار دو شهید به استقبال من آمده بودند تا به من خوش آمد بگويند. شهید محسن حججی و شهید عباس دانشگر بودند. ... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر 💠 ادامه خاطره آقای محمد جواد رضایی از استان خراسان رضوی ... ✍ جلسه دوم دادگاه رسید و من با همراهی مادرم در جلسه حاضر شدیم. قاضی از من سؤال کرد: آقای رضایی مدرک بی گناهی ات جور شد؟ گفتم: آقای قاضی نتوانستم مدرکی جور کنم. امیدم به خداست. هر طور خودتان صلاح می دانید حکم دهيد. چند دقيقه بعد قاضی پرونده خطاب به چهار نفر متهم کرد و گفت: شما چهار نفر به دادگاه دروغ گفتید. از دوربین مدار بسته خانه های کناری محل سرقت، فیلمی به دست ما رسیده که در آن شما چهار نفر در سرقت حضور داشتید. یکی از شما داخل ماشین مانده و بقیه مشغول سرقت شدید. پس چرا ادعا می کنید که پنج نفر بودید و این آقا را، هم دست خودتان معرفی کردید. آن چهار نفر بعد از حرف قاضی با تعجب به هم نگاه کردند و بالاخره یکی از آنها به اعتراف لب گشود و گفت: به خاطر اینکه جرم شان کمتر شود پای من را هم وسط ماجرای سرقت کشیده اند. با حكم قاضي هر چهار نفرشان راهی زندان شدند. بعد فهمیدم که قاضی دادگاه به متهمین یک دستی زده تا آنها را مجبور به بیان حقیقت و راستگویی ماجرا کند. جلسه دادگاه که تمام شد؛ قاضی گفت: جوان بنشین با شما کار دارم.به خاطر همين من و مادرم در جلسه دادگاه نشستیم. قاضی از من سؤال کرد: شما فردي به نام عباس را می شناسی؟ با تعجب پرسیدم: عباس؟! قاضی گفت: مطمئي عباس را نمی شناسی. کمی فکر کردم و گفتم: یک عباس می شناسم که دایی من است و سال هاست با ایشان قهر هستم. قاضی گفت: نه یک عباس دیگر. يك جواني که لبخند زیبایی در چهره دارد و پاسدار هم بوده. قاضی تا این را گفت: به ذهنم بلافاصله نام شهيد عباس دانشگر آمد، اما اول جرأت به زبان آوردن آن را نداشتم. از حرف قاضي خشكم زد. من با شهيد دانشگر درد دل كرده بودم، قاضي او را از كجا مي شناخت؟ قاضي خيره خيره من را نگاه مي كرد و منتظر پاسخم بود. با مكث و ترديد گفتم: شهید عباس دانشگر را می گویید؟ قاضی با رضايت، لبخندی زد و گفت: بله شهید دانشگر را می گویم. ديگر از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، احساس خوبی به من دست داد. قاضی ادامه داد: شما به شهید گله و شکایتی کردید؟ ماجرا را براي قاضي تعريف كردم و گفتم: من بعد از جلسه قبلی دادگاه به صورت اتفاقی با ایشان آشنا شدم و با شهید دانشگر و شهدای گمنام میدان شهدای مشهد درد دل کردم. قاضی لبخند رضايتي بر لبش نشست و گفت: در این مدت من دو بار خواب این شهید را دیدم. این شهید همراه سه نفر دیگر به خوابم آمدند. شهید دانشگر در خواب به سمتم آمد و سه نفر دیگر عقب تر ایستادند که چهره شان مشخص نبود. شهید دانشگر در خواب به من گفت: یکی از دوستان ما مشکلی دارد و نتوانسته بی گناهی خود را ثابت کند. ما شهادت می دهیم که او بی گناه است. ما ضمانت او را می کنیم و فقط شما می توانید به او کمک کنید. وقتی آن سه نفرِ همراه شهید، زودتر از ایشان رفتند؛گفتم: آن سه نفر همراه شما چه کسانی بودند. شهید گفت: آن سه نفر شهداي گمنام هستند كه مثل من از دوستان اين بنده خدا هستند.بعد شهید عباس خودش را معرفی کرد و رفت. ... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
...خدا را شکر کردم که افتخار پیدا کردم تا با بازیگری در نقش شهید عباس دانشگر، یاد شهید را در اذهان زنده کنم. چند روزی به‌جای عباس در فیلم «مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد» ایفای نقش کردم. روز ‌چهارم ضبط مستند، به دانشگاه امام حسین علیه‌السلام در تهران رفتیم. یکی از آرزوهایم رفتن به دانشگاه امام حسین علیه‌السلام بود که به لطف خدا و عنایت شهید توانستم بروم و با فضای این دانشگاه بیشتر آشنا شوم. در دانشگاه امام حسین علیه‌السلام، دیدار با سردار اباذری و همکاران شهید و دانشجویان دانشگاه برایم جذاب بود. هر روز خیلی از دانشجوها مشتاق بودند که من را ببینند. از من درباره‌ی شهید عباس سؤال می‌کردند و می‌گفتند: «شما در همدان و شهید در سمنان؟! چطور شد که شما را انتخاب کردند؟» به شوخی می‌گفتند: «ان‌شاءالله خودت هم مثل عباس، شهید بشوی.» از همه مهم‌تر، سردار اباذری می‌گفت: «با دیدن تو یاد عباس افتادم که چقدر در این دفتر زحمت کشید.» از آنچه که بر من می‌گذشت در حیرت بودم، انگار همه را در خواب می‌دیدم. من که تا چند روز پیش در شهر خودم همدان زندگی عادی خودم را می‌کردم؛ حالا در دانشگاه امام حسین علیه‌السلام همه به چشم دوست و همکار شهیدشان به من نگاه می‌کردند. باور لحظات برایم سنگین بود، ولی می‌دانم هر چه بود، لطف خداوند متعال بود که اینگونه به من عزت داده بود. ... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۵ 💠 خانم سلیمی از استان فارس: ... ✍ من تجربه انتخاب یک شهید به‌عنوان برادر و رفیقِ شهید را نداشتم؛ نمی‌دانستم تا این اندازه مفهوم «شهدا زنده‌اند» را می‌توانم در زندگی‌ام احساس کنم. در فضای مجازی تصویر زیبای شهید عباس دانشگر را دیدم و مجذوب لبخند زیبا و معنوی‌اش شدم و این آغازی شد تا دنبال آشنایی با این شهید بروم. البته زندگی‌نامه و وصیت‌نامه پر محتوا و عمیق این شهید ۲۳ساله، بیشتر من را جذب شخصیت او کرد. آنجا که در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: «من سکون را دوست ندارم، عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است» حسابی من را در فکر فرو برد و به اُفق دید وسیع شهید پِی بردم؛ به همین دلیل در فضای مجازی جستجو کردم تا با کتاب‌های شهید آشنا شدم (کتاب لبخندی به رنگ شهادت، آخرین نماز در حلب، تأثیر نگاه شهید، راستی دردهایم کو و کتاب رفیق شهیدم مرا متحول کرد) با ارتباط تلفنی و از طریق پیامک برای خرید کتاب از انتشارات شهید کاظمی در شهر مقدس قم اقدام کردم تا کتاب «آخرین نماز در حلب» برایم ارسال شد و مطالعه این کتاب نقطه عطف زندگی من شد. روز اولی که این کتاب به دستم رسید، یک دور آن را مطالعه کردم؛ اما آن‌قدر برایم جذاب بود که دوباره خواندن کتاب را از سر گرفتم. وقتی کتاب را ورق می‌زدم بیشتر جذب شخصیت این شهید عزیز می شدم و به یاد جملهٔ سردار سلیمانی افتادم که فرموده بودند: «هر کدام از شما یک شهید را دوست خود بگیرد و سیره عملی و سبک زندگی او را به کار ببندید و ببینید چطور رنگ و بوی شهدا را به خود می‌گیرید و خدا به شما عنایت می‌کند.» این شد که من هم شهید عباس دانشگر را به‌عنوان دوستِ شهیدم انتخاب کردم. آشنایی با شهید عباس به‌تدریج زندگی‌ام را متحول کرد؛ البته دعای خیر پدر و مادرم بی‌تأثیر نبود. مدتی که گذشت، شهید دانشگر را نه‌تنها به‌عنوان دوستِ شهیدم، بلکه مثل برادر خودم می‌دانستم و از آن به بعد شهید را «داداش عباس» صدا می‌زدم. "با الگو قرار دادن داداش عباس، من که در ارتباطم باخدا و خواندن نماز اول وقت خیلی اهل دقت نبودم، طور دیگری باخدا مأنوس شدم." رفتارم با اطرافیانم رفته‌رفته تغییر کرد. نوع رفتارم با پدر و مادرم به‌مراتب بهتر از قبل شد، انگار تازه فهمیده بودم که چطور باید فرزند بهتری باشم و احترام آن‌ها را آن گونه که خدا دوست دارد، حفظ کنم. یکی از برجستگی‌های این شهید، برنامه هفتگی جالب او بود که من چندین بار آن را خواندم و تصمیم گرفتم تا جایی که می‌توانم به این برنامه عمل بکنم. برنامه این شهید در زندگی‌اش به من آموخت که باید در زندگی‌ام اهل نظم و برنامه‌ریزی باشم و چقدر بهتر و زیباتر می‌توانم زندگی کنم. در نهایت، این همه تغییر و احساس خوب باعث شد که تصمیم گرفتم رفیقِ شهیدم را به دوستان و آشنایان معرفی کنم تا آن‌ها هم داداش عباس را سرمشق زندگی خودشان قرار بدهند و از شهید کمک بگیرند تا از آنان هم دستگیری کند و زندگی آن‌ها را مثل زندگی من متحول کند. بعد از آن، شب و روز در فکر بودم که از چه راهی می‌توانم دوستانم را با شهید آشنا کنم. تصمیم مهمی گرفتم: "خرید کتاب شهید و هدیه آن به دیگران" با چند نفر از نزدیکانم صحبت کردم. هر کدام، مبلغی را برای خرید کتاب کمک کردند و من هم تمام پس‌اندازم را برای خرید کتاب اختصاص دادم. خدا رو شکر شماره‌تلفن پدر شهید به دستم رسید و بعد از تماس با ایشان متوجه شدم که خیلی‌ها مثل من در سراسر کشور و حتی خارج از کشور داداش عباس را به‌عنوان رفیقِ شهیدشان انتخاب کرده‌اند و افراد زیادی از شهید محبت دیده‌اند و شهید هدایتگر زندگی آنان شده است. پدر شهید وقتی از نیّت خیر من آگاه شدند؛ راهنمایی لازم را نمودند. به لطف خدا توانستم ۱۰۰ جلد کتاب آخرین نماز در حلب را از انتشارت شهید کاظمی با تخفیف ویژه‌ای خریداری کنم. ... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۵ 💠 خانم سلیمی از استان فارس: ... ✍ من تجربه انتخاب یک شهید به‌عنوان برادر و رفیقِ شهید را نداشتم؛ نمی‌دانستم تا این اندازه مفهوم «شهدا زنده‌اند» را می‌توانم در زندگی‌ام احساس کنم. در فضای مجازی تصویر زیبای شهید عباس دانشگر را دیدم و مجذوب لبخند زیبا و معنوی‌اش شدم و این آغازی شد تا دنبال آشنایی با این شهید بروم. البته زندگی‌نامه و وصیت‌نامه پر محتوا و عمیق این شهید ۲۳ساله، بیشتر من را جذب شخصیت او کرد. آنجا که در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: «من سکون را دوست ندارم، عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است» حسابی من را در فکر فرو برد و به اُفق دید وسیع شهید پِی بردم؛ به همین دلیل در فضای مجازی جستجو کردم تا با کتاب‌های شهید آشنا شدم (کتاب لبخندی به رنگ شهادت، آخرین نماز در حلب، تأثیر نگاه شهید، راستی دردهایم کو و کتاب رفیق شهیدم مرا متحول کرد) با ارتباط تلفنی و از طریق پیامک برای خرید کتاب از انتشارات شهید کاظمی در شهر مقدس قم اقدام کردم تا کتاب «آخرین نماز در حلب» برایم ارسال شد و مطالعه این کتاب نقطه عطف زندگی من شد. روز اولی که این کتاب به دستم رسید، یک دور آن را مطالعه کردم؛ اما آن‌قدر برایم جذاب بود که دوباره خواندن کتاب را از سر گرفتم. وقتی کتاب را ورق می‌زدم بیشتر جذب شخصیت این شهید عزیز می شدم و به یاد جملهٔ سردار سلیمانی افتادم که فرموده بودند: «هر کدام از شما یک شهید را دوست خود بگیرد و سیره عملی و سبک زندگی او را به کار ببندید و ببینید چطور رنگ و بوی شهدا را به خود می‌گیرید و خدا به شما عنایت می‌کند.» این شد که من هم شهید عباس دانشگر را به‌عنوان دوستِ شهیدم انتخاب کردم. آشنایی با شهید عباس به‌تدریج زندگی‌ام را متحول کرد؛ البته دعای خیر پدر و مادرم بی‌تأثیر نبود. مدتی که گذشت، شهید دانشگر را نه‌تنها به‌عنوان دوستِ شهیدم، بلکه مثل برادر خودم می‌دانستم و از آن به بعد شهید را «داداش عباس» صدا می‌زدم. "با الگو قرار دادن داداش عباس، من که در ارتباطم باخدا و خواندن نماز اول وقت خیلی اهل دقت نبودم، طور دیگری باخدا مأنوس شدم." رفتارم با اطرافیانم رفته‌رفته تغییر کرد. نوع رفتارم با پدر و مادرم به‌مراتب بهتر از قبل شد، انگار تازه فهمیده بودم که چطور باید فرزند بهتری باشم و احترام آن‌ها را آن گونه که خدا دوست دارد، حفظ کنم. یکی از برجستگی‌های این شهید، برنامه هفتگی جالب او بود که من چندین بار آن را خواندم و تصمیم گرفتم تا جایی که می‌توانم به این برنامه عمل بکنم. برنامه این شهید در زندگی‌اش به من آموخت که باید در زندگی‌ام اهل نظم و برنامه‌ریزی باشم و چقدر بهتر و زیباتر می‌توانم زندگی کنم. در نهایت، این همه تغییر و احساس خوب باعث شد که تصمیم گرفتم رفیقِ شهیدم را به دوستان و آشنایان معرفی کنم تا آن‌ها هم داداش عباس را سرمشق زندگی خودشان قرار بدهند و از شهید کمک بگیرند تا از آنان هم دستگیری کند و زندگی آن‌ها را مثل زندگی من متحول کند. بعد از آن، شب و روز در فکر بودم که از چه راهی می‌توانم دوستانم را با شهید آشنا کنم. تصمیم مهمی گرفتم: "خرید کتاب شهید و هدیه آن به دیگران" با چند نفر از نزدیکانم صحبت کردم. هر کدام، مبلغی را برای خرید کتاب کمک کردند و من هم تمام پس‌اندازم را برای خرید کتاب اختصاص دادم. خدا رو شکر شماره‌تلفن پدر شهید به دستم رسید و بعد از تماس با ایشان متوجه شدم که خیلی‌ها مثل من در سراسر کشور و حتی خارج از کشور داداش عباس را به‌عنوان رفیقِ شهیدشان انتخاب کرده‌اند و افراد زیادی از شهید محبت دیده‌اند و شهید هدایتگر زندگی آنان شده است. پدر شهید وقتی از نیّت خیر من آگاه شدند؛ راهنمایی لازم را نمودند. به لطف خدا توانستم ۱۰۰ جلد کتاب آخرین نماز در حلب را از انتشارت شهید کاظمی با تخفیف ویژه‌ای خریداری کنم. ... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۶ 💠 ادامه خاطره خانم سلیمی از استان فارس: ... ✍ بعد از آشنایی بیشترم با شهید عباس از طریق مطالعه کتاب که مسیر زندگی‌ام را به سمت نور هدایت کرد و هدیه کتاب به دوستانم به‌صورت هدیه در گردش؛ آن‌ها هم با خواندن کتاب، تحت‌تأثیر قرار گرفتند و تصمیم گرفتند سبک زندگی خود را تغییر دهند. به لطف خدا بعد از مدتی در برخوردهایی که با آنان داشتم، متوجه شدم بعضی از آن‌ها داداش عباس رو به‌عنوان رفیقِ شهید خودشان انتخاب کردند و از خواندن نماز اول وقت شهید و شجاعت او برایم تعریف می‌کردند؛ وقتی در مسجد حاضر می‌شدم، حضور پر رنگ آنان را در مسجد در اثر آشنایی با شهید می‌دیدم و این برایم شگفت‌آور بود. بعد از این همه اتفاقات خوب، با چشمانی پر از اشک شوق، سجده شکر به جا آوردم که خداوند متعال به من توفیق داد تا در این فضای مسموم و پر از شبهات که دشمن باورهای اعتقادی جوانان ما را خدشه‌دار کرده است، چراغ هدایت شهدا را در دل جوانان روشن کنم. احساس می‌کردم در جهاد تبیین قدم کوچکی برداشته‌ام و این برای من دستاورد ارزشمندی بود. هدیه کتاب «آخرین نماز در حلب» به دوستانم برکات زیادی داشت و نتیجه عالی گرفتم و این نشان‌دهنده تأثیر مثبت حضور شهید در زندگی آنان بود. گویی شهید مثل چراغ روشنی در زندگی آنان می‌درخشید و من هم هر روز بیشتر از قبل حضور شهید و برکت وجود او را در زندگی‌ام احساس می‌کردم. در این حال و هوا بودم که جوانی بسیجی و ولایی به خواستگاری‌ام آمد؛ انسان متدین و شریفی به نظر می‌رسید. با تحقیق و بررسی دقیق خودم و خانواده و با شناختی که از ایشان و خانواده‌اش پیدا کردیم؛ با توکل به خدا و اجازه پدر و مادرم قبول کردم که با ایشان ازدواج کنم. در جلسات آشنایی‌مان تا حد امکان از شهید عباس گفتم و اثرات حضور او را در زندگی‌ام توضیح دادم و از برکات معرفی این شهید به دیگران برایش تعریف کردم. در بین صحبت‌هایمان، متوجه شدم که رفیق شهید ایشان هم عباس دانشگر است! به‌قدری خوشحال شدم که انگار همه دنیا را به من داده‌اند. انگار خدا از قبل اتفاقات آینده زندگی‌ام را این گونه رقم زده بود که بعد از آشنایی با شهید، همسرم هم عاشق شهدا باشد و از بین این همه شهید، او هم داداش عباس را به‌عنوان رفیق شهیدش انتخاب کرده باشد. با این اتفاق، حضور شهید در زندگی‌ام پررنگ‌تر از قبل شد و شکرگزار خدا بودم که شروع زندگی‌مان با حضور یک شهید همراه شده است تا در ابعاد مختلف، از این شهید و دیگر شهدا الگو بگیریم و زندگی‌مان رنگ خدایی بگیرد. در فکر بودم که یک کار بزرگ فرهنگی به نیّت شهید در شهرمان (آباده استان فارس) انجام دهم تا شهید را به افراد بیشتری معرفی کنم. گاهی تصمیمی می‌گرفتم بعد متوجه می‌شدم که هزینه آن در توان من نیست. مدت‌ها ذهنم درگیر پیداکردن راهی بود که کار ماندگار و اثربخش در شهرمان داشته باشیم. ... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯