eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
912 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
2.9هزار ویدیو
90 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
آقاي مـن ...❤️ بي اذن تو هرگز عددي صد نشود بر هر که نظر کني دگر بد نشود ... زهرا تو دعا کن که بيايد مهدي زيرا تو اگر دعا کني رد نشود .. الهم عجل لولیک الفرج💫  
حتما شما هم شنیدید که بعضی کانالها افت کرده و بعضی کاربران اعلاناتی براشون نمیاد به واسطه‌ی پستهای جدیدی که در کانالها گذاشته میشه لازمه یه و ایتا از بازار را بزنیم اولا که خیلی ها نسخه های قدیمی یا نسخه های غیر رسمی را دارن❌ دوما اغلب افراد مشکلشون با این کار حل میشه✔️ سوما نهایتا یک روز طول میکشه همه دیالوگ ها براشون لود بشه👍 لذا اگر میخواید برگردید به ویوی سابق ، اگر ایتاتون اعلاناتش مشکل پیدا کرده و تا گروه یا کانال را باز نکنی پیام برات نمیاد حتما کنید لطفا نشر بدید و در کانالاتون بزنید🌷 🆔 @cyberesfahan_ir 🆗️Www.cyberesfahan.ir
سلام روزتون مهدوی😍 🌹3 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رمان رو بذارم😊
شهدا...شرمنده ام ..|💔| که مدام شرمنده ام|💔| @shahidaghaabdoullahi
http://360p.ir/8 بزن رو لینک☺️ 😊😁🍃👆✨❤️😍مشهد مقدس حرم امام رضا😍✨😢 التماس دعا😃 @shahidaghaabdoullahi
😍عزیزان امروز با 4 قسمت از رمان در خدمتتون هستیم.. 🤗🤗🤗
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 بود که فهميدم کار با سالح رو عالي بلده! توي مسجد به جوانها، کار با سالح و گشت زني رو ياد مي داد. پيش يه چريک لبناني توي کوه هاي اطراف تهران آموزش ديده بود. اسلحه ميگرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توي خيابون ها گشت ميزد. هر چند وقت يه بار خبر درگيري عوامل شاه و گارد با مردم پخش مي شد. اون روزها امنيت شهر، دست مردم عادي مثل علي بود و امام آمد. ما هم مثل بقيه ريختيم توي خيابون... مسير آمدن امام و شهر رو تميز مي کرديم. اون روزها اصال علي رو نديدم، رفته بود براي حفظ امنيت مسير حرکت امام همه چيزش امام بود. نفسش بود و امام بود. نفس مون بود و امام بود. با اون پاي مشکل دارش، پا به پاي همه کار مي کرد. برميگشت خونه؛ اما چه برگشتني... گاهي از شدت خستگي، نشسته خوابش مي برد. ميرفتم براش چاي بيارم، وقتي برميگشتم خواب خواب بود. نيم ساعت، يه ساعت همون طوري مي خوابيد و دوباره مي رفت بيرون... هر چند زمان اندکي توي خونه بود؛ ولي توي همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد. عاشقش شده بودن، مخصوصا زينب! هر چند خاطره اي ازش نداشت؛ اما حسش نسبت به علي قويتر از محبتش نسبت به من بود. توي التهاب حکومت نوپايي که هنوز دولتش موقت بود، آتش درگيري و جنگ شروع شد، کشوري که بنيان و اساسش نابود شده بود، ثروتش به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشيده شده بود. حاال داشت طعم جنگ و بي خانمان شدن مردم رو هم ميچشيد و علي مردي نبود که فقط نگاه کنه و منم کسي نبودم که از علي جدا بشم. سريع رفتم دنبال کارهاي درسيم. تنها شانسم اين بود که درسم قبل از انقالب فرهنگي و تعطيل شدن دانشگاهها تموم شد. بالفاصله پيگير کارهاي طرحم شدم. اون روزها کمبود نيروي پزشکي و پرستاري غوغا مي کرد. اون شب علي مثل هميشه دير وقت و خسته اومد خونه. رفتم جلوي در استقبالش، بعد هم سريع رفتم براش شام بيارم، دنبالم اومد توي آشپزخونه... - چرا اينقدر گرفته اي؟ حسابي جا خوردم... من که با لبخند و خوشحالي رفته بودم استقبال! با تعجب، چشم هام رو ريز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت. - اين بار ديگه چرا اينطوري نگام مي کني؟ - علي جون من رو قسم بخور تو، ذهن آدم ها رو مي خوني؟ صداي خنده اش بلندتر شد، نيشگونش گرفتم... - ساکت باش بچهها خوابن... @shahidaghaabdoullahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 صداش رو آورد پايين تر، هنوز مي خنديد... - قسم خوردن که خوب نيست؛ ولي بخواي قسمم مي خورم نيازي به ذهن خوني نيست... روي پيشونيت نوشته... رفت توي حال و همون جا ولو شد... - ديگه جون ندارم روي پا بايستم. با چايي رفتم کنارش نشستم... - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پيدا کنم. آخر سر، گريه همه در اومد. ديگه هيچکي نذاشت ازش رگ بگيرم، تا بهشون نگاه مي کردم مثل صاعقه در مي رفتن. - اينکه ناراحتي نداره... بيا روي رگ هاي من تمرين کن... - جدي؟ الي چشمش رو باز کرد. - رگ مفته... جايي هم که براي در رفتن ندارم... و دوباره خنديد. منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش... - پيشنهاد خودت بود ها وسط کار جا زدي، نزدي. و با خنده مرموزانهاي رفتم توي اتاق و وسايلم رو آوردم. بيچاره نمي دونست... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سايزهاي مختلف توي خونه داشتم. با ديدن من و وسايلم، خنده مظلومانهاي کرد و بلند شد، نشست. از حالتش خنده ام گرفت، - بذار اول بهت شام بدم وسط کار غش نکني مجبور بشم بهت سرم هم بزنم، کارم رو شروع کردم. يا رگ پيدا نمي کردم يا تا سوزن رو مي کردم توي دستش، رگ گم مي شد... هي سوزن رو مي کردم و در مي آوردم، ميانداختم دور و بعدي رو برمي داشتم. نزديک ساعت 3 صبح بود که باالخره تونستم رگش رو پيدا کنم... ناخودآگاه و بي هوا، از خوشحالي داد زدم... - آخ جون... باالخره خونت در اومد. يهو ديدم زينب توي در اتاق ايستاده زل زده بود به ما! با چشم هاي متعجب و وحشت زده بهمون نگاه مي کرد! خنديدم و گفتم... - مامان برو بخواب... چيزي نيست... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود. - چيزي نيست؟ بابام رو تيکه تيکه کردي... اون وقت ميگي چيزي نيست؟ تو جالدي يا مامان مايي؟ و حمله کرد سمت من... @shahidaghaabdoullahi