🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#بدون_تو_هرگز
#قسمت40
سه، چهار ماه به همين منوال گذشت. توي سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از
در اومد تو، بدون مقدمه و در حالي که اصال انتظارش رو نداشتم يهو نشست کنارم.
- پس شما چطور با هم آشنا مي شيد؟ اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن، چطور
مي تونن همديگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم مي خورن يا نه؟
همه زيرچشمي به ما نگاه مي کردن. با ديدن رفتار ناگهاني دايسون شوک و تعجب
توي صورت شون موج مي زد! هنوز توي شوک بود؛ اما آرامشم رو حفظ کردم.
دکتر دايسون واقعا اين ارتباطات به خاطر شناخت پيش از ازدواجه؟ اگر اينطوره چرا
آمار خي*انت اينجا، اينقدر باالست؟ يا اينکه حتي بعد از بچه دار شدن، به زندگي شون
به همين سبک ادامه ميدن و وقتي يه مرد بعد از سال ها زندگی از اون زن
خواستگاري مي کنه اون زن از خوشحالي باال و پايين مي پره و ميگن اين حقيقتا
عشقه؟ يعني تا قبل از اون عشق نبوده؟ يا بوده اما حقيقي نبوده؟
خيلي عادي از جا بلند شدم و وسايلم رو جمع کردم. خيلي عميق توي فکر فرو رفته
بود. منم بي سر و صدا و خيلي آروم در حال فرار و ترک موقعيت بودم. در سالن رو باز
کردم و رفتم بيرون، در حالي که با تمام وجود به خدا التماس مي کردم که بحث همون
جا تموم بشه، توي اون فشار کاري... که يهو از پشت سر، صدام کرد.
دنبالم، توي راهروي بيمارستان، راه افتاد... مي خواستم گريه کنم! چشمهام مملو از
التماس بود! تو رو خدا ديگه نيا... که صدام کرد...
- دکتر حسيني... دکتر حسيني... پيشنهاد شما براي آشنايي بيشتر چيه؟
ايستادم و چند لحظه مکث کردم...
- من چطور آدمي هستم؟
جا خورد...
- شما شخصيت من رو چطور معرفي مي کنيد؟ با تمام خصوصيات مثبت و منفي
معلوم بود متوجه منظورم شده
- پس عالئق تون چي؟
- مثال اينکه رنگ مورد عالقهام چيه؟ يا چه غذايي رو دوست دارم؟ و واقعا به نظرتون
اينها خيلي مهمه؟ مثال اگر دو نفر از رنگ ها يا غذاي متفاوتي خوششون بياد نمي
تونن با هم زندگي کنن؟
چند لحظه مکث کردم...
@shahidaghaabdoullahi
#بدون_تو_هرگز
رمان جذاب ، زیبا و خوندی 😍
نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی🌹
حتما بخونید. پشیمون نمیشید☺️
قسمت یک رمان 👇
#قسمت1
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#بدون_تو_هرگز
#قسمت39
اما علي که گفت...
پريدم وسط حرفش... بغض گلوم رو گرفت...
- من نمي دونم چرا بابا گفت بيام... فقط مي دونم اين مدت امتحان هاي خيلي
سختي رو پس دادم... بارها نزديک بود کل ايمانم رو به باد بدم... گريه ام گرفت...
مامان نمي دوني چي کشيدم... من، تک و تنها... له شدم...
توي اون لحظات به حدي حالم خراب بود که فراموش کردم... دارم با دل يه مادر که
دور از بچه اش، اون سر دنياست... چه مي کنم و چه افکار دردآوري رو توي ذهنش
وارد مي کنم...
چند ساعت بعد، خيلي از خودم خجالت کشيدم...
- چطور تونستي بگي تک و تنها... اگر کمک خدا نبود االن چي از ايمانت مونده بود؟
فکر کردي هنر کردي زينب خانم؟
غرق در افکار مختلف... داشتم وسايلم رو مي بستم که تلفن زنگ زد... دکتر دايسون...
رئيس تيم جراحي عمومي بود... خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه... دانشگاه با
تمام شرايط و درخواست هاي من موافقت کرده...
براي چند لحظه حس پيروزي عجيبي بهم دست داد؛ اما يه چيزي ته دلم مي گفت
انقدر خوشحال نباش همه چيز به اين راحتي تموم نميشه و حق، با حس دوم بود.
برعکس قبل و برعکس بقيه دانشجوها شيفتهاي من، از همه طوالني تر شد، نه تنها
طوالني، پشت سر هم و فشرده. فشار درس و کار به شدت شديد شده بود! گاهي
اونقدر روي پاهام مي ايستادم که ديگه حس شون نمي کردم. از ترس واريس، اونها رو
محکم مي بستم... به حدي خسته مي شدم که نشسته خوابم مي برد. سختتر از
همه، رمضان از راه رسيد؛ حتی يه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توي اتاق عمل بودم.
عمل پشت عمل... انگار زمين و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو
در بياره؛ اما مبارزه و سرسختي توي ژن و خون من بود. از روز قبل، فقط دو ساعت
خوابيده بودم. کل شب بيدار... از شدت خستگي خوابم نمي برد. بعدازظهر بود و هوا،
ماليم و خنک... رفتم توي حياط... هواي خنک، کمي حالم رو بهتر کرد. توي حال خودم
بودم که يهو دکتر دايسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سالم کرد.
- امشب هم شيفت هستيد؟
- بله
- واقعا هواي دلپذيري شده!
با لبخند، بله ديگهاي گفتم و ته دلم التماس مي کردم به جاي گفتن اين حرف ها،
زودتر بره. بيش از اندازه خسته بودم و اصال حس صحبت کردن نداشتم، اون هم سر
چنين موضوعاتي... به نشانه ادب، سرم رو خم کردم، اومدم برم که دوباره صدام کرد.
- خانم حسيني من به شما عالقهمند شدم و اگر از نظر شما اشکالي نداشته باشه مي
خواستم بيشتر باهاتون آشنا بشم...
براي چند لحظه واقعا بريدم...
- خدايا، بهم رحم کن... حاال جوابش رو چي بدم؟
توي اين دو سال، دکتر دايسون جزء معدود افرادي بود که توي اون شرايط سخت ازم
حمايت مي کرد. از طرفي هم، ارشد من و رئيس تيم جراحي عمومي بيمارستان بود و
پاسخم، ميتونست من رو در بدترين شرايط قابل تصور قرار بده.
- دکتر حسيني... مطمئن باشيد پيشنهاد من و پاسخ شما کوچکترين ارتباطي به
مسائل کاري نخواهد داشت. پيشنهادم صرفا به عنوان يک َمرده، نه رئيس تيم
جراحي...
چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمي آروم تر بشه...
- دکتر دايسون من براي شما به عنوان يه جراح حاذق و رئيس تيم جراحی احترام
زيادي قائلم. علي الخصوص که بيان کرديد اين پيشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاريه؛
اما اين رو در نظر داشته باشيد که من يه مسلمانم و روابطي که اينجا وجود داره بين
ما تعريفي نداره، اينجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زير يه سقف زندگي
کنن؛ حتی بچه دار بشن و اين رفتارها هم طبيعي باشه ولي بين مردم من، نه... ما
براي خانواده حرمت قائليم و نسبت بهم احساس مسئوليت مي کنيم. با کمال احترامي
که براي شما قائلم پاسخ من منفيه.
اين رو گفتم و سريع از اونجا دور شدم، در حالي که ته دلم از صميم قلب به خدا
التماس مي کردم يه بالي جديد سرم نياد.
روزهاي اولي که درخواستش رو رد کرده بودم دلخوريش از من واضح بود... سعي مي
کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادي به نظر برسه، مشخص بود تالش مي کنه باهام
مواجه نشه، توي جلسات تيم جراحي هم، نگاهش از روي من مي پريد و من رو
خطاب قرار نمي داد؛ اما همين باعث شد، احترام بيشتري براش قائل بشم. حقيقتا کار
و زندگي شخصيش از هم جدا بود.
@shahidaghaabdoullahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#بدون_تو_هرگز
#قسمت40
سه، چهار ماه به همين منوال گذشت. توي سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از
در اومد تو، بدون مقدمه و در حالي که اصال انتظارش رو نداشتم يهو نشست کنارم.
- پس شما چطور با هم آشنا مي شيد؟ اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن، چطور
مي تونن همديگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم مي خورن يا نه؟
همه زيرچشمي به ما نگاه مي کردن. با ديدن رفتار ناگهاني دايسون شوک و تعجب
توي صورت شون موج مي زد! هنوز توي شوک بود؛ اما آرامشم رو حفظ کردم.
دکتر دايسون واقعا اين ارتباطات به خاطر شناخت پيش از ازدواجه؟ اگر اينطوره چرا
آمار خي*انت اينجا، اينقدر باالست؟ يا اينکه حتي بعد از بچه دار شدن، به زندگي شون
به همين سبک ادامه ميدن و وقتي يه مرد بعد از سال ها زندگی از اون زن
خواستگاري مي کنه اون زن از خوشحالي باال و پايين مي پره و ميگن اين حقيقتا
عشقه؟ يعني تا قبل از اون عشق نبوده؟ يا بوده اما حقيقي نبوده؟
خيلي عادي از جا بلند شدم و وسايلم رو جمع کردم. خيلي عميق توي فکر فرو رفته
بود. منم بي سر و صدا و خيلي آروم در حال فرار و ترک موقعيت بودم. در سالن رو باز
کردم و رفتم بيرون، در حالي که با تمام وجود به خدا التماس مي کردم که بحث همون
جا تموم بشه، توي اون فشار کاري... که يهو از پشت سر، صدام کرد.
دنبالم، توي راهروي بيمارستان، راه افتاد... مي خواستم گريه کنم! چشمهام مملو از
التماس بود! تو رو خدا ديگه نيا... که صدام کرد...
- دکتر حسيني... دکتر حسيني... پيشنهاد شما براي آشنايي بيشتر چيه؟
ايستادم و چند لحظه مکث کردم...
- من چطور آدمي هستم؟
جا خورد...
- شما شخصيت من رو چطور معرفي مي کنيد؟ با تمام خصوصيات مثبت و منفي
معلوم بود متوجه منظورم شده
- پس عالئق تون چي؟
- مثال اينکه رنگ مورد عالقهام چيه؟ يا چه غذايي رو دوست دارم؟ و واقعا به نظرتون
اينها خيلي مهمه؟ مثال اگر دو نفر از رنگ ها يا غذاي متفاوتي خوششون بياد نمي
تونن با هم زندگي کنن؟
چند لحظه مکث کردم...
طبيعتا اگر اخالقي نباشه و خودخواهي غلبه کنه ممکنه نتونن، در کنار اخالق بقيهاش
هم به شخصيت و روحيه است. اينکه موقع ناراحتي يا خوشحالي يا تحت فشار آدمها
چه کار مي کنن يا چه واکنشي دارن؛ اما اين بحثها و حرفها تمومي نداشت. بدون
توجه به واکنش ديگران مدام ميومد سراغم و حرف مي زد. با اون فشار و حجم کار،
اين فشار و حرفهاي جديد واقعا سخت بود. ديگه حتي يه لحظه آرامش يا زماني
براي نفس کشيدن، نداشتم.
دفعه آخر که اومد، با ناراحتي بهش گفتم:
- دکتر دايسون ميشه ديگه در مورد اين مسائل صحبت نکنيم و حرفها صرفا کاري
باشه؟
خنده اش محو شد. چند لحظه بهم نگاه کرد!
- يعني شما از من بدتون مياد خانم حسيني؟
چند لحظه مکث کردم... گفتن چنين حرفهايي برام سخت بود؛ اما حاال...
- صادقانه من اصال به شما فکر نمي کنم. نه به شما، که به هيچ شخص ديگهاي هم
فکر نمي کنم. نه فکر مي کنم، نه...
بقيه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم. دوباره لبخند زد...
- شخص ديگه که خيلي خوبه؛ اما نمي تونيد واقعا به من فکر کنيد؟
خسته و کالفه، تمام وجودم پر از التماس شده بود!
- نه نميتونم دکتر دايسون. نه وقتش رو دارم، نه...
چند لحظه مکث کردم. بدتر از همه شما داريد من رو انگشت نما و سوژه حرف ديگران
مي کنيد.
- ولي اصال به شما نمياد با فکر و حرف ديگران در مورد خودتون توجه کنيد.
يهو زد زير خنده... انقدر شناخت از شما کافيه؟ حاال مي تونيد بهم فکر کنيد؟
- انسان يه موجود اجتماعيه دکتر، من تا جايي حرف ديگران برام مهم نيست که
مطمئن باشم کاري که مي کنم درسته؛ حتی اگر شما از من يه شناخت نسبي داشته
باشيد، من ندارم. بيمارستان تمام فضاي زندگي من رو پر کرده وقتي براي فکر کردن به
شما و خوصيات شما ندارم؛ حتی اگر هم داشته باشم! من يه مسلمانم و تا جايي که
يادم مياد، شما يه دفعه گفتيد از نظر شما، خدا قيامت و روح وجود نداره.
در ال کر رو بستم...
- خواهش مي کنم تمومش کنيد...
@shahidaghaabdoullahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#بدون_تو_هرگز
#قسمت41
از اتاق رفتم بيرون... برنامه جديد رو که اعالم کردن، برق از سرم پريد، شده بودم
دستيار دايسون! انگار يه سطل آب يخ ريختن روي سرم... باورم نمي شد. کم مشکل
داشتم که به لطف ايشون، هر لحظه داشت بيشتر مي شد... دلم مي خواست رسما
گريه کنم.
براي اولين عمل آماده شده بوديم. داشت دستهاش رو ميشست... همين که
چشمش بهم افتاد با حالت خاصي لبخند زد ولي سريع لبخندش رو جمع کرد...
- من موقع کار آدم جدي و دقيقي هستم و با افرادي کار مي کنم که ريزبين، دقيق و
سريع هستن و...
داشتم از خجالت نگاهها و حالت هاي بقيه آب مي شدم. زيرچشمي بهم نگاه مي
کردن و بعضيها لبخندهاي معناداري روي صورت شون بود. چند قدم رفتم سمتش و
خيلي آروم گفتم...
- اگر اين خصوصياتي که گفتيد. در مورد شما صدق مي کرد، ميدونستيد که نبايد قبل
از عمل با اعصاب جراح بازي کنيد؛ حتی اگر دستيار باشه...
خنديد... سرش رو آورد جلو...
- مشکلي نيست... انجام اين عمل براي من مثل آب خوردنه... اگر بخواي، مي توني
بايستي و فقط نگاه کني.
براي اولين بار توي عمرم، دلم مي خواست از صميم قلب بزنم يه نفر رو له کنم. با
برنامه جديد، مجبور بودم توي هر عملي که جراحش، دکتر دايسون بود حاضر بشم؛
البته تمرين خوبي هم براي صبر و کنترل اعصاب بود. چون هر بار قبل از هر عمل، چند
جمله اي در مورد شخصيتش نطق مي کرد و من چاره اي جز گوش کردن به اونها رو
نداشتم. توي بيمارستان سوژه همه شده بديم. به نوبت جراحيهاي ما ميگفتن،
جراحي عاشقانه... يکي از بچهها موقع خوردن نهار رسما من رو خطاب قرار داد.
- واقعا نميفهمم چرا انقدر براي دکتر دايسون ناز مي کني! اون يه مرد جذاب و
نابغهست و با وجود اين سني که داره تونسته رئيس تيم جراحي بشه...
همين طور از دکتر دايسون تعريف مي کرد و من فقط نگاه مي کردم واقعا نمي
دونستم چي بايد بگم يا ديگه به چي فکر کنم. برنامه فشرده و سنگين بيمارستان،
فشار دو برابر عملهاي جراحي، تحمل رفتار دکتر دايسون که واقعا نميتونست سختي
و فشار زندگي رو روي من درک کنه، حاال هم که...
@shahidaghaabdoullahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#بدون_تو_هرگز
#قسمت42
چند لحظه بهش نگاه کردم. با ديدن نگاه خسته من ساکت شد، از جا بلند شدم و
بدون اينکه چيزي بگم از سالن رفتم بيرون... خستهتر از اون بودم که حتي بخوام
چيزي بگم. سرماي سختي خورده بودم، با بيمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامهام
رو عوض کنن. تب باال، سردرد و سرگيجه... حالم خيلي خراب بود. توي تخت دراز
کشيده بودم که گوشيم زنگ زد... چشمهام مي سوخت و به سختي باز شد. پرده
اشک جلوي چشمم نگذاشت اسم رو درست ببينم. فکر کردم شايد از بيمارستانه؛ اما
دايسون بود... تا گوشي رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن...
- چه اتفاقي افتاده؟ گفتن حالتون اصال خوب نيست...
گريهام گرفت. حس کردم ديگه واقعا االن ميميرم، با اون حال، حاال بايد
حالم خرابتر از اين بود که قدرتي براي کنترل خودم داشته باشم.
- حتي اگر در حال مرگ هم باشم؛ اصال به شما مربوط نيست.
و تلفن رو قطع کردم. به زحمت صدام در مي اومد... صورتم گر گرفته بود و چشمم از
شدت سوزش، خيس از اشک شده بود. پشت سر هم زنگ مي زد... توان جواب دادن
نداشتم، اونقدر حالم بد بود که اصال مغزم کار نمي کرد که ميتونستم خيلي راحت
صداي گوشي رو ببندم يا خاموشش کنم. توي حال خودم نبودم، دايسون هم پشت
سر هم زنگ مي زد.
- چرا دست از سرم برنميداري؟ برو پي کارت...
- در رو باز کن زينب، من پشت در خونه ات هستم. تو تنهايي و يک نفر بايد توي اين
شرايط ازت مراقبت کنه...
- دارو خوردم اگر به مراقبت نياز پيدا کنم ميرم بيمارستان...
يهو گريهام گرفت. لحظاتي بود که با تمام وجود به مادرم احتياج داشتم؛ حتی بدون
اينکه کاري بکنه وجودش برام آرامش بخش بود. تب، تنهايي، غربت. ديگه نمي
تونستم بغضم رو کنترل کنم...
- دست از سرم بردار، چرا دست از سرم برنميداري؟ اصال کي بهت اجازه داده، من رو با
اسم کوچيک صدا کني؟
اشک مي ريختم و سرش داد مي زدم...
- واقعا داري گريه مي کني؟ من واقعا بهت عالقه دارم... توي اين شرايط هم دست از
سرسختي برنميداري؟
پريدم توي حرفش...
باشه واقعا بهم عالقه داري؟ با پدرم حرف بزن اين رسم ماست رضايت پدرم رو
بگيري قبولت مي کنم.
چند لحظه ساکت شد... حسابي جا خورده بود.
- توي اين شرايط هم بايد از پدرت اجازه بگيرم؟
آخرين ذرههاي انرژيم رو هم از دست داده بودم. ديگه توان حرف زدن نداشتم...
- باشه... شماره پدرت رو بده، پدرت ميتونه انگليسي صحبت کنه؟ من فارسي بلد
نيستم.
- پدرم شهيد شده. تو هم که به خدا و اين چيزها اعتقاد نداري به زحمت، دوباره تمام
قدرتم رو جمع کردم... از اينجا برو... برو...
و ديگه نفهميدم چي شد. از حال رفتم... نزديک نيمه شب بود که به حال اومدم...
سرگيجهام قطع شده بود. تبم هم خيلي پايين اومده بود؛ اما هنوز به شدت بي حس و
جون بودم. از جا بلند شدم تا برم طبقه پايين و براي خودم يه سوپ ساده درست کنم.
بلند که شدم... ديدم تلفنم روي زمين افتاده... باورم نميشد... 02 تماس بي پاسخ از
دکتر دايسون! با همون بي حس و حالي رفتم سمت پريز و چراغ رو روشن کردم تا
چراغ رو روشن کردم صداي زنگ در بلند شد. پتوي سبکي رو که روي شونههام بود.
مثل چادر کشيدم روي سرم و از پلهها رفتم پايين... از حال گذشتم و تا به در ورودي
رسيدم، انگار نصف جونم پريده بود. در رو باز کردم... باورم نمي شد! يان دايسون
پشت در بود. در حالي که ناراحتي توي صورتش موج ميزد، با حالت خاصي بهم نگاه
کرد. اومد جلو و يه پالستيک بزرگ رو گذاشت جلوي پام...
- با پدرت حرف زدم گفت از صبح چيزي نخوردي، مطمئن شو تا آخرش رو ميخوري...
اين رو گفت و بي معطلي رفت. خم شدم از روي زمين برش داشتم و برگشتم داخل...
توش رو که نگاه کردم. چند تا ظرف غذا بود با يه کاغذ، روش نوشته بود.
- از يه رستوران اسالمي گرفتم، کلي گشتم تا پيداش کردم! ديگه هيچ بهانهاي براي
نخوردنش نداري.
نشستم روي مبل، ناخودآگاه خندهام گرفت. برگشتم بيمارستان باهام سرسنگين بود.
غير از صحبت در مورد عمل و بيمار، حرف ديگهاي نمي زد.
هر کدوم از بچهها که بهم مي رسيد، اولين چيزي که مي پرسيد اين بود.
- با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کرديد؟
@shahidaghaabdoullahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#بدون_تو_هرگز
#قسمت43
تا اينکه اون روز توي آسانسور با هم مواجه شديم. چند بار زيرچشمي بهم نگاه کرد و
باالخره سکوت دو ماههاش رو شکست...
- واقعا از پزشکي با سطح توانايي شما بعيده اينقدر خرافاتي باشه.
- از شخصي مثل شما هم بعيده در يه جامعه مسيحي؛ حتي به خدا ايمان نداشته
باشه.
- من چيزي رو که نمي بينم قبول نمي کنم.
- پس چطور انتظار داريد من احساس شما رو قبول کنم؟ منم احساس شما رو نمي
بينم.
آسانسور ايستاد... اين رو گفتم و رفتم بيرون. تمام روز از شدت عصبانيت، صورتش
سرخ بود. چنان بهم ريخته و عصباني که احدي جرات نمي کرد بهش نزديک بشه. سه
روز هم اصال بيمارستان نيومد، تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد.
گوشيم زنگ زد... دکتر دايسون بود.
- دکتر حسيني همين االن مي خوام باهاتون صحبت کنم، بيايد توي حياط بيمارستان.
رفتم توي حياط. خيلي جدي توي صورتم نگاه کرد! بعد از سه روز بدون هيچ مقدمه
اي.
- چطور تونستيد بگيد محبت و احساسم رو نسبت به خودتون نديديد؟ من ديگه
چطور مي تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ حتي اون شب ساعت ها پشت در
ايستادم تا بيدار شديد و چراغ اتاق تون روشن شد که فقط بهتون غذا بدم. حاال چطور
مي تونيد چشم تون رو روي احساس من و تمام کارهايي که براتون انجام دادم
ببنديد؟
پشت سر هم و با ناراحتي، اين سوال ها رو ازم پرسيد. ساکت که شد، چند لحظه صبر
کردم...
- احساس قابل ديدن نيست درک کردني و حس کردنيه؛ حتی اگر بخوايد منطقي
بهش نگاه کنيد احساس فقط نتيجه يه سري فعل و نفعاالت هورمونيه، غير از اينه؟
شما که فقط به منطق اعتقاد داريد چطور دم از احساس مي زنيد؟
- اينها بهانه است دکتر حسيني، بهانه اي که باهاش فقط از خرافات تون دفاع مي
کنيد.
کمي صدام رو بلند کردم...
نه دکتر دايسون اگر خرافات بود عيسي مسيح، مردهها رو زنده نمي کرد، نزديک به
6444 سال از ميالد مسيح مي گذره شما مي تونيد کسي رو زنده کنيد؟ يا از مرگ
انساني جلوگيري کنيد؟ تا حاال چند نفر از بيمارها، زير دست شما مردن؟ اگر خرافاته،
چرا بيمارهايي رو که مردن زنده نمي کنيد؟ اونها رو به زندگي برگردونيد دکتر دايسون،
زنده شون کنيد.
سکوت مطلقي بين ما حاکم شد. نگاهش جور خاصي بود؛ حتی نميتونستم حدس
بزنم توي فکرش چي مي گذره، آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم.
- شما از من مي خوايد احساسي رو که شما حس مي کنيد من ببينم؟ محبت و
احساس رو با رفتار و نشانههاش ميشه درک کرد و ديد. از من انتظار داريد احساس
شما رو از روي نشانه ها ببينم؛ اما چشمم رو روي رفتار و نشانه هاي خدا ببندم، شما
اگر بوديد؛ يه چيز بزرگ رو به خاطر يه چيز کوچک رها مي کرديد؟
با ناراحتي و عصبانيت توي صورتم نگاه کرد...
- زنده شدن مردهها توسط مسيح يه داستان خيالي و بافته و پردازش شده توسط
کليسا بيشتر نيست همون طور که احساس من نسبت به شما کوچيک نبود.
چند لحظه مکث کرد...
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاري بکنم. حاال ديگه من و احساسم رو تحقير مي
کنيد؟ اگر اين حرف ها حقيقت داره، به خدا بگيد پدرتون رو دوباره زنده کنه
چند لحظه مکث کرد...
با قاطعيت بهش نگاه کردم...
- اين من نبودم که تحقيرتون کردم، شما بوديد... شما بهم ياد داديد که نبايد چيزي رو
قبول کرد که قابل ديدن نيست.
عصبانيت توي صورتش موج مي زد، مي تونستم به وضوح آثار خشم روي توي
چهرهاش ببينم و اينکه به سختي خودش رو کنترل مي کرد؛ اما بايد حرفم رو تموم مي
کردم.
- شما االن يه حس جديد داريد، حس شخصي رو که با وجود تمام لطف ها و
توجهش... احدي اون رو نمي بينه، بهش پشت مي کنن بهش توجه نمي کنن، رهاش
مي کنن و براش اهميت قائل نميشن، تاريخ پر از آدم هاييه که خدا و نشانه هاي
محبت و توجهش رو حس کردن؛ اما نخواستن ببينن و باور کنن، شما وجود خدا رو
انکار مي کنيد؛ اما خدا هرگز شما رو رها نکرده... سرتون داد نزده، با شما تندي نکرده،
@shahidaghaabdoullahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#بدون_تو_هرگز
#قسمت42
چند لحظه بهش نگاه کردم. با ديدن نگاه خسته من ساکت شد، از جا بلند شدم و
بدون اينکه چيزي بگم از سالن رفتم بيرون... خستهتر از اون بودم که حتي بخوام
چيزي بگم. سرماي سختي خورده بودم، با بيمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامهام
رو عوض کنن. تب باال، سردرد و سرگيجه... حالم خيلي خراب بود. توي تخت دراز
کشيده بودم که گوشيم زنگ زد... چشمهام مي سوخت و به سختي باز شد. پرده
اشک جلوي چشمم نگذاشت اسم رو درست ببينم. فکر کردم شايد از بيمارستانه؛ اما
دايسون بود... تا گوشي رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن...
- چه اتفاقي افتاده؟ گفتن حالتون اصال خوب نيست...
گريهام گرفت. حس کردم ديگه واقعا االن ميميرم، با اون حال، حاال بايد
حالم خرابتر از اين بود که قدرتي براي کنترل خودم داشته باشم.
- حتي اگر در حال مرگ هم باشم؛ اصال به شما مربوط نيست.
و تلفن رو قطع کردم. به زحمت صدام در مي اومد... صورتم گر گرفته بود و چشمم از
شدت سوزش، خيس از اشک شده بود. پشت سر هم زنگ مي زد... توان جواب دادن
نداشتم، اونقدر حالم بد بود که اصال مغزم کار نمي کرد که ميتونستم خيلي راحت
صداي گوشي رو ببندم يا خاموشش کنم. توي حال خودم نبودم، دايسون هم پشت
سر هم زنگ مي زد.
- چرا دست از سرم برنميداري؟ برو پي کارت...
- در رو باز کن زينب، من پشت در خونه ات هستم. تو تنهايي و يک نفر بايد توي اين
شرايط ازت مراقبت کنه...
- دارو خوردم اگر به مراقبت نياز پيدا کنم ميرم بيمارستان...
يهو گريهام گرفت. لحظاتي بود که با تمام وجود به مادرم احتياج داشتم؛ حتی بدون
اينکه کاري بکنه وجودش برام آرامش بخش بود. تب، تنهايي، غربت. ديگه نمي
تونستم بغضم رو کنترل کنم...
- دست از سرم بردار، چرا دست از سرم برنميداري؟ اصال کي بهت اجازه داده، من رو با
اسم کوچيک صدا کني؟
اشک مي ريختم و سرش داد مي زدم...
- واقعا داري گريه مي کني؟ من واقعا بهت عالقه دارم... توي اين شرايط هم دست از
سرسختي برنميداري؟
پريدم توي حرفش...
باشه واقعا بهم عالقه داري؟ با پدرم حرف بزن اين رسم ماست رضايت پدرم رو
بگيري قبولت مي کنم.
چند لحظه ساکت شد... حسابي جا خورده بود.
- توي اين شرايط هم بايد از پدرت اجازه بگيرم؟
آخرين ذرههاي انرژيم رو هم از دست داده بودم. ديگه توان حرف زدن نداشتم...
- باشه... شماره پدرت رو بده، پدرت ميتونه انگليسي صحبت کنه؟ من فارسي بلد
نيستم.
- پدرم شهيد شده. تو هم که به خدا و اين چيزها اعتقاد نداري به زحمت، دوباره تمام
قدرتم رو جمع کردم... از اينجا برو... برو...
و ديگه نفهميدم چي شد. از حال رفتم... نزديک نيمه شب بود که به حال اومدم...
سرگيجهام قطع شده بود. تبم هم خيلي پايين اومده بود؛ اما هنوز به شدت بي حس و
جون بودم. از جا بلند شدم تا برم طبقه پايين و براي خودم يه سوپ ساده درست کنم.
بلند که شدم... ديدم تلفنم روي زمين افتاده... باورم نميشد... 02 تماس بي پاسخ از
دکتر دايسون! با همون بي حس و حالي رفتم سمت پريز و چراغ رو روشن کردم تا
چراغ رو روشن کردم صداي زنگ در بلند شد. پتوي سبکي رو که روي شونههام بود.
مثل چادر کشيدم روي سرم و از پلهها رفتم پايين... از حال گذشتم و تا به در ورودي
رسيدم، انگار نصف جونم پريده بود. در رو باز کردم... باورم نمي شد! يان دايسون
پشت در بود. در حالي که ناراحتي توي صورتش موج ميزد، با حالت خاصي بهم نگاه
کرد. اومد جلو و يه پالستيک بزرگ رو گذاشت جلوي پام...
- با پدرت حرف زدم گفت از صبح چيزي نخوردي، مطمئن شو تا آخرش رو ميخوري...
اين رو گفت و بي معطلي رفت. خم شدم از روي زمين برش داشتم و برگشتم داخل...
توش رو که نگاه کردم. چند تا ظرف غذا بود با يه کاغذ، روش نوشته بود.
- از يه رستوران اسالمي گرفتم، کلي گشتم تا پيداش کردم! ديگه هيچ بهانهاي براي
نخوردنش نداري.
نشستم روي مبل، ناخودآگاه خندهام گرفت. برگشتم بيمارستان باهام سرسنگين بود.
غير از صحبت در مورد عمل و بيمار، حرف ديگهاي نمي زد.
هر کدوم از بچهها که بهم مي رسيد، اولين چيزي که مي پرسيد اين بود.
- با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کرديد؟
@shahidaghaabdoullahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#بدون_تو_هرگز
#قسمت43
تا اينکه اون روز توي آسانسور با هم مواجه شديم. چند بار زيرچشمي بهم نگاه کرد و
باالخره سکوت دو ماههاش رو شکست...
- واقعا از پزشکي با سطح توانايي شما بعيده اينقدر خرافاتي باشه.
- از شخصي مثل شما هم بعيده در يه جامعه مسيحي؛ حتي به خدا ايمان نداشته
باشه.
- من چيزي رو که نمي بينم قبول نمي کنم.
- پس چطور انتظار داريد من احساس شما رو قبول کنم؟ منم احساس شما رو نمي
بينم.
آسانسور ايستاد... اين رو گفتم و رفتم بيرون. تمام روز از شدت عصبانيت، صورتش
سرخ بود. چنان بهم ريخته و عصباني که احدي جرات نمي کرد بهش نزديک بشه. سه
روز هم اصال بيمارستان نيومد، تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد.
گوشيم زنگ زد... دکتر دايسون بود.
- دکتر حسيني همين االن مي خوام باهاتون صحبت کنم، بيايد توي حياط بيمارستان.
رفتم توي حياط. خيلي جدي توي صورتم نگاه کرد! بعد از سه روز بدون هيچ مقدمه
اي.
- چطور تونستيد بگيد محبت و احساسم رو نسبت به خودتون نديديد؟ من ديگه
چطور مي تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ حتي اون شب ساعت ها پشت در
ايستادم تا بيدار شديد و چراغ اتاق تون روشن شد که فقط بهتون غذا بدم. حاال چطور
مي تونيد چشم تون رو روي احساس من و تمام کارهايي که براتون انجام دادم
ببنديد؟
پشت سر هم و با ناراحتي، اين سوال ها رو ازم پرسيد. ساکت که شد، چند لحظه صبر
کردم...
- احساس قابل ديدن نيست درک کردني و حس کردنيه؛ حتی اگر بخوايد منطقي
بهش نگاه کنيد احساس فقط نتيجه يه سري فعل و نفعاالت هورمونيه، غير از اينه؟
شما که فقط به منطق اعتقاد داريد چطور دم از احساس مي زنيد؟
- اينها بهانه است دکتر حسيني، بهانه اي که باهاش فقط از خرافات تون دفاع مي
کنيد.
کمي صدام رو بلند کردم...
نه دکتر دايسون اگر خرافات بود عيسي مسيح، مردهها رو زنده نمي کرد، نزديک به
6444 سال از ميالد مسيح مي گذره شما مي تونيد کسي رو زنده کنيد؟ يا از مرگ
انساني جلوگيري کنيد؟ تا حاال چند نفر از بيمارها، زير دست شما مردن؟ اگر خرافاته،
چرا بيمارهايي رو که مردن زنده نمي کنيد؟ اونها رو به زندگي برگردونيد دکتر دايسون،
زنده شون کنيد.
سکوت مطلقي بين ما حاکم شد. نگاهش جور خاصي بود؛ حتی نميتونستم حدس
بزنم توي فکرش چي مي گذره، آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم.
- شما از من مي خوايد احساسي رو که شما حس مي کنيد من ببينم؟ محبت و
احساس رو با رفتار و نشانههاش ميشه درک کرد و ديد. از من انتظار داريد احساس
شما رو از روي نشانه ها ببينم؛ اما چشمم رو روي رفتار و نشانه هاي خدا ببندم، شما
اگر بوديد؛ يه چيز بزرگ رو به خاطر يه چيز کوچک رها مي کرديد؟
با ناراحتي و عصبانيت توي صورتم نگاه کرد...
- زنده شدن مردهها توسط مسيح يه داستان خيالي و بافته و پردازش شده توسط
کليسا بيشتر نيست همون طور که احساس من نسبت به شما کوچيک نبود.
چند لحظه مکث کرد...
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاري بکنم. حاال ديگه من و احساسم رو تحقير مي
کنيد؟ اگر اين حرف ها حقيقت داره، به خدا بگيد پدرتون رو دوباره زنده کنه
چند لحظه مکث کرد...
با قاطعيت بهش نگاه کردم...
- اين من نبودم که تحقيرتون کردم، شما بوديد... شما بهم ياد داديد که نبايد چيزي رو
قبول کرد که قابل ديدن نيست.
عصبانيت توي صورتش موج مي زد، مي تونستم به وضوح آثار خشم روي توي
چهرهاش ببينم و اينکه به سختي خودش رو کنترل مي کرد؛ اما بايد حرفم رو تموم مي
کردم.
- شما االن يه حس جديد داريد، حس شخصي رو که با وجود تمام لطف ها و
توجهش... احدي اون رو نمي بينه، بهش پشت مي کنن بهش توجه نمي کنن، رهاش
مي کنن و براش اهميت قائل نميشن، تاريخ پر از آدم هاييه که خدا و نشانه هاي
محبت و توجهش رو حس کردن؛ اما نخواستن ببينن و باور کنن، شما وجود خدا رو
انکار مي کنيد؛ اما خدا هرگز شما رو رها نکرده... سرتون داد نزده، با شما تندي نکرده،
@shahidaghaabdoullahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#بدون_تو_هرگز
#قسمت44
من منکر لطف و توجه شما نيستم... شما گفتيد من رو دوست داريد؛ اما وقتي فقط و
فقط يک بار بهتون گفتم احساس شما رو نمي بينم آشفته شديد و سرم داد زديد! خدا
هزاران برابر شما بهم لطف کرده، چرا من بايد محبت چنين خدايي رو رها کنم و شما رو
بپذيرم؟
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد؛ اما اين، تازه آغاز ماجرا بود...
اسم من از توي تمام عملهای جراحي دکتر دايسون خط خورد. چنان برنامه هر دوي
ما تنظيم شده بود که به ندرت با هم مواجه مي شديم.
تنها اتفاق خوب اون ايام اين بود که بعد از 0 سال با مرخصي من موافقت شد! مي
تونستم به ايران برگردم و خانوادهام رو ببينم؛ فقط خدا مي دونست چقدر دلم براي
تک تک شون تنگ شده بود. بعد از چند سال به ايران برگشتم، سجاد ازدواج کرده بود
و يه محمدحسين 7 ماهه داشت. حنانه دختر مريم، قد کشيده بود، کالس دوم
ابتدايي؛ اما وقار و شخصيتش عين مريم بود. از همه بيشتر دلم براي ديدن چهره
مادرم تنگ شده بود. توي فرودگاه همه شون اومده بودن، همين که چشمم بهشون
افتاد اشک، تمام تصوير رو محو کرد. خودم رو پرت کردم توي بغل مادرم، شادي چهره
همه، طعم اشک به خودش گرفت. با اشتياق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف مي
زدن. هر کدوم از يک جا و يک چيز مي گفت. حنانه که از 0 سالگي، من رو نديده بود
و باهام غريبي مي کرد، خجالت مي کشيد. محمدحسين که اصال نمي گذاشت بهش
دست بزنم. خونه بوي غربت مي داد، حس مي کردم توي اين مدت چنان از زندگي و
سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به يه غريبه تبديل مي شدم. اونها، همه توي لحظه
لحظه هم شريک بودن؛اما من فقط گاهي اگر وقت و فرصتي بود اگر از شدت خستگي
روي مبل ايستاده يا نشسته خوابم نمي برد از پشت تلفن همه چيز رو مي شنيدم، غم
عجيبي تمام وجودم رو پر کرده بود؛ فقط وقتي به چهره مادرم نگاه مي کردم کمي آروم
مي شدم، چشمم همه جا دنبالش مي چرخيد. شب همه رفتن و منم از شدت خستگي
بيهوش شدم، براي نماز صبح که بلند شدم. پاي سجاده داشت قرآن مي خوند رفتم
سمتش و سرم رو گذاشتم روي پاش يه نگاهي بهم کرد و دستش رو گذاشت روي
سرم، با اولين حرکت نوازش دستش بي اختيار اشک از چشمم فرو ريخت.
- مامان شايد باورت نشه؛ اما خيلي دلم براي بوي چادر نمازت تنگ شده بود.
و بغض عميقي راه گلوم رو سد کرد. دستش بين موهام حرکت مي کرد و من بي
اختيار، اشک مي ريختم. غم غربت و تنهايي، فشار و سختي کار و اين حس دورافتادگي
و حذف شدن از بين افرادي که با همه وجود دوست شون داشتم
- خيلي سخت بود؟
- چي؟
- زندگي توي غربت
سکوت عميقي فضا رو پر کرد. قدرت حرف زدن نداشتم و چشم هام رو بستم؛ حتی با
چشم هاي بسته... نگاه مادرم رو حس مي کردم.
- خيلي شبيه علي شدي. اون هم، همه سختي ها و غصه ها رو توي خودش نگه مي
داشت. بقيه شريک شادي هاش بودن؛ حتی وقتي ناراحت بود مي خنديد که مبادا
بقيه ناراحت نشن...
اون موقع ها جوون بودم؛ اما االن مي تونم حتي از پشت اين چشم هاي بسته حس
دختر کوچولوم رو ببينم.
ناخودآگاه با اون چشم هاي خيس خنده ام گرفت. دختر کوچولو...
چشم هام رو که باز کردم دايسون اومد جلوي نظرم. با ناراحتي، دوباره بستم شون...
- کاش واقعا شبيه بابا بودم. اون خيلي آروم و مهربون بود، چشم هر کي بهش مي
افتاد جذب اخالقش مي شد؛ ولي من اينطوري نيستم. اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم
نمي تونم اونها رو به خدا نزديک کنم. من خيلي با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم...
خيلي...
سرم رو از روي پاي مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگيرم... اون لحظات، به شدت دلم
گرفته بود و مي سوخت... دلم براي پدرم تنگ شده بود و داشتم کم کم از بين خانواده
ام هم حذف مي شدم. علت رفتنم رو هم نمي فهميدم و جواب استخاره رو درک نمي
کردم.
"و اراده ما بر اين است که بر ستمديدگان نعمت بخشيم و آنان را پيشوايان و وارثان بر
روي زمين قرار دهيم"
زمان به سرعت برق و باد سپري شد... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل
کردم. نمي خواستم جلوي مادرم گريه کنم، نمي خواستم مايه درد و رنجش بشم.
هواپيما که بلند شد مثل عزيز از دست داده ها گريه مي کردم. حدود يک سال و نيم
ديگه هم طي شد؛ ولي دکتر دايسون ديگه مثل گذشته نبود. حالتش با من عادي شده
@shahidaghaabdoullahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#بدون_تو_هرگز
#قسمت45
بود؛ حتی چند مرتبه توي عمل دستيارش شدم. هر چند همه چيز طبيعي به نظر مي
رسيد؛ اما کم کم رفتارش داشت تغيير مي کرد. نه فقط با من... با همه عوض مي شد.
مثل هميشه دقيق؛ اما احتياط، چاشني تمام برخوردهاش شده بود. ادب... احترام...
ظرافت کالم و برخورد. هر روز با روز قبل فرق داشت...
يه مدت که گذشت؛ حتی نگاهش رو هم کنترل مي کرد. ديگه به شخصي زل نمي زد،
در حالي که هنوز جسور و محکم بود؛ اما ديگه بي پروا برخورد نمي کرد.
رفتارش طوري تغيير کرده بود که همه تحسينش مي کردن! به حدي مورد تحسين و
احترام قرار گرفته بود که سوژه صحبت ها، شخصيت جديد دکتر دايسون و تقدير اون
شده بود. در حالي که هيچ کدوم، علتش رو نمي دونستيم.
شيفتم تموم شد... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ
زد...
- سالم خانم حسيني امکان داره، چند دقيقه تشريف بياريد کافه تريا؟ مي خواستم در
مورد موضوع مهمي باهاتون صحبت کنم...
وقتي رسيدم، از جاش بلند شد و صندلي رو برام عقب کشيد. نشست... سکوت عميقي
فضا رو پر کرد...
- خانم حسيني مي خواستم اين بار، رسما از شما خواستگاري کنم. اگر حرفي داشته
باشيد گوش مي کنم و اگر سوالي داشته باشيد با صداقت تمام جواب ميدم...
اين بار مکث کوتاه تري کرد...
- البته اميدوارم اگر سوالي در مورد گذشته من داشتيد مثل خدايي که مي پرستيد
بخشنده باشيد...
حرفش که تموم شد. هنوز توي شوک بودم! 6 سال از بحثي که بين مون در گرفت،
گذشته بود. فکر مي کردم همه چيز تموم شده اما اينطور نبود. لحظات سختي بود
واقعا نمي دونستم بايد چي بگم... برعکس قبل اين بار، موضوع ازدواج بود...
نفسم از ته چاه در مي اومد. به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم...
- د کتر دايسون من در گذشته به عنوان يه پزشک ماهر و يک استاد و به عنوان يک
شخصيت قابل احترام براي شما احترام قائل بودم، در حال حاضر هم عميقا و از صميم
قلب، اين شخصيت و رفتار جديدتون رو تحسين مي کنم...
نفسم بند اومد...
- اما مشکل بزرگي وجود داره که به خاطر اون فقط مي تونم بگم متاسفم...
چهره اش گرفته شد. سرش رو انداخت پايين و مکث کوتاهي کرد.
- اگر اين مشکل فقط مسلمان نبودن منه من تقريبا 7 ماهي هست که مسلمان شدم.
اين رو هم بايد اضافه کنم تصميم من و اسالم آوردنم کوچک ترين ارتباطي با عالقه
من به شما نداره، شما همچنان مثل گذشته آزاد هستيد، چه من رو انتخاب کنيد چه
پاسخ تون مثل قبل، منفي باشه! من کامال به تصميم شما احترام مي گذارم و حتي اگر
خالف احساس من، باشه هرگز باعث ناراحتي تون در زندگي و بيمارستان نميشم! با
شنيدن اين جمالت شوک شديدتري بهم وارد شد... تپش قلبم رو توي شقيقه و دهنم
حس مي کردم. مغزم از کار افتاده بود و گيج مي خوردم، هرگز فکرش رو هم نمي کردم
يان دايسون يک روز مسلمان بشه... مغزم از کار افتاده بود و گيج مي خوردم، حقيقت
اين بود که من هم توي اون مدت به دکتر دايسون عالقه مند شده بودم؛ اما فاصله ما
فاصله زمين و آسمان بود و من در تصميمم مصمم. من هربار، خيلي محکم و جدي و
بدون پشيماني روي احساسم پا گذاشته بودم؛ اما حاال...
به زحمت ذهنم رو جمع کردم
- بعد از حرف هايي که اون روز زديم... فکر مي کردم...
ديگه صدام در نيومد
- نمي تونم بگم حقيقتا چه روزها و لحظات سختي رو گذروندم. حرف هاي شما از يک
طرف و عالقه من از طرف ديگه، داشت از درون، ذهن و روحم رو مي خورد. تمام عقل
و افکارم رو بهم مي ريخت. گاهي به شدت از شما متنفر مي شدم و به خاطر عالقه اي
که به شما پيدا کرده بودم خودم رو لعنت مي کردم؛ اما اراده خدا به سمت ديگه اي
بود. همون حرف ها و شخصيت شما و گاهي اين تنفر باعث شد نسبت به همه چيز
کنجکاو بشم... اسالم، مبناي تفکر و ايدئولوژي هاي فکريش، شخصيتي که در عين
تنفري که ازش پيدا کرده بودم نمي تونستم حتي يه لحظه بهش فکر نکنم.
دستش رو آورد باال، توي صورتش و مکث کرد...
- من در مورد خدا و اسالم تحقيق کردم و اين نتيجه اون تحقيقات شد. من سعي
کردم خودم رو با توجه به دستورات اسالم، تصحيح کنم و امروز پيشنهاد من، نه مثل
گذشته، که به رسم اسالم از شما خواستگاري مي کنم، هر چند روز اولي که توي حياط
به شما پيشنهاد دادم حق با شما بود و من با يک هوس و حس کنجکاوي نسبت به
شخصيت شما، به سمت شما کشيده شده بودم؛ اما احساس امروز من، يک هوس
سطحي و کنجکاوانه نيست! عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصيت شما
@shahidaghaabdoullahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#بدون_تو_هرگز
#قسمت46
من رو اينجا کشيده تا از شما خواستگاري کنم و يک عذرخواهي هم به شما بدهکارم،
در کنار تمام اهانت هايي که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کرديد،
من هرگز نبايد به پدرتون اهانت مي کردم. اون صادقانه و بي پروا، تمام حرف هاش رو
زد و من به تک تک اونها گوش کردم و قرار شد روي پيشنهادش فکر کنم. وقتي از سر
ميز بلند شدم لبخند عميقي صورتش رو پر کرد.
- هر چند نمي دونم پاسخ شما به من چيه؛ اما حقيقتا خوشحالم بعد از چهارسال و
نيم تالش، باالخره حاضر شديد به من فکر کنيد.
از طرفي به شدت تحت تاثير قرار گرفته بودم؛ ولي مي ترسيدم که مناسب هم نباشيم،
از يه طرف، اون يه تازه مسلمان از سرزميني با روابط آزاد بود و من يک دختر ايراني از
خانواده اي نجيب با عفت اخالقي و نمي دونستم خانواده و ديگران چه واکنشي
نشون ميدن! برگشتم خونه و بدون اينکه لباسم رو عوض کنم بي حال و بي رمق،
همون طوري ولو شدم روي تخت.
- کجايي بابا؟ حاال چه کار کنم؟ چه جوابي بدم؟ با کي حرف بزنم و مشورت کنم؟ االن
بيشتر از هر لحظه اي توي زندگيم بهت احتياج دارم که بياي و دستم رو بگيري و يه
عنوان يه مرد، راهنماييم کني.
بي اختيار گريه مي کردم و با پدرم حرف مي زدم...
چهل روز نذر کردم اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم، گفتم هر چه بادا باد. امرم رو
به خدا مي سپارم؛ اما هر چه مي گذشت محبت يان دايسون، بيشتر از قبل توي قلبم
شکل مي گرفت... تا جايي که ترسيدم.
- خدايا! حاال اگر نظر شما و پدرم خالف دلم باشه چي؟
روز چهلم از راه رسيد... تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن،
قبل از فشار دادن دکمهها نشستم روي مبل و چشم هام رو بستم.
- خدايا! اگر نظر شما و پدرم خالف دل منه، فقط از درگاهت قدرت و توانايي مي خوام
من، مطيع امر توئم و دکمه روي تلفن رو فشار دادم...
"همان گونه که بر پيامبران پيشين وحي فرستاديم بر تو نيز روحي را به فرمان خود،
وحي کرديم... تو پيش از اين نمي دانستي کتاب و ايمان چيست ولي ما آن را نوري
قرار داديم که به وسيله آن را کسي از بندگان خويش را بخواهيم هدايت مي کنيم و تو
مسلما به سوي راه راست هدايت مي کني"
سوره شوري... آيه 52
و اين... پاسخ نذر 04 روزه من بود. تلفن رو قطع کردم و از شدت شادي رفتم سجده...
خيلي خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تاييد مي کنه؛ اما
در اوج شادي يهو دلم گرفت. گوشي توي دستم بود و مي خواستم زنگ بزنم ايران؛
ولي بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بي اختيار از چشم هام پايين اومد. وقتي مريم
عروس شد و با چشم هاي پر اشک گفت با اجازه پدرم... بله
هيچ صداي جواب و اجازه اي از طرف پدر نيومد، هر دومون گريه کرديم از داغ سکوت
پدر. از اون به بعد هر وقت شهيد گمنام مي آوردن و ما مي رفتيم باالي سر تابوت ها
روي تک تک شون دست مي کشيدم و مي گفتم:
- بابا کي برمي گردي؟ توي عروسي، اين پدره که دست دخترش رو توي دست داماد
مي گذاره، تو که نيستي تا دستم رو بگيري! تو که نيستي تا من جواب تاييد رو از
زبونت بشنوم؛ حداقل قبل عروسيم برگرد؛ حتي يه تيکه استخون يا يه تيکه پالک!
هيچي نمي خوام... فقط برگرد... گوشي توي دستم... ساعت ها، فقط گريه مي کردم .
باالخره زنگ زدم... بعد از سالم و احوال پرسي ماجراي خواستگاري يان دايسون رو
مطرح کردم؛ اما سکوت عميقي، پشت تلفن رو فرا گرفت... اول فکر کردم، تماس قطع
شده؛ اما وقتي بيشتر دقت کردم، حس کردم مادر داره خيلي آروم گريه مي کنه.
باالخره سکوت رو شکست:
- زماني که علي شهيد شد و تو، تب سنگيني کردي من سپردمت به علي، همه چيزت
رو... تو هم سر قولت موندي و به عهدت وفا کردي
بغض دوباره راه گلوش رو بست
- حدود 04 شب پيش علي اومد توي خوابم و همه چيز رو تعريف کرد، گفت به زينبم
بگو... من، تو رو بردم و دستتون رو توي دست هم ميذارم، توکل بر خدا... مبارکه
گريه امان هر دومون رو بريد
- زينبم نيازي به بحث و خواستگاري مجدد نيست، جواب همونه که پدرت گفت؛
مبارکه ان شاءالله.
ديگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظي قطع کردم... اشک مثل سيل از
چشمم پايين مي اومد... تمام پهناي صورتم اشک بود. همون شب با يان تماس گرفتم
و همه چيز رو براش تعريف کردم.. فکر کنم من اولين دختري بودم که موقع دادن
جواب مثبت، عروس و داماد هر دو گريه مي کردن. توي اولين فرصت، اومديم ايران،
پدر و مادرش حاضر نشدن توي عروسي ما شرکت کنن... مراسم سادهاي که ماه
عسلش سفر 04 روزه مشهد و يک هفته اي جنوب بود. هيچ وقت به کسي نگفته
بودم؛ اما هميشه دلم مي خواست با مردي ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه. توي
فکه تازه فهميدم چقدر زيبا داشت نديده رنگ پدرم رو به خودش مي گرفت.
پایان☺️
@shahidaghaabdoullahi