eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
911 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
2.9هزار ویدیو
90 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
حواسمون به کارهامون و دل امام‌ زمان باشه💔😔
🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙 ⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️ 🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙 : ✍️ 💠 احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را می‌دیدم که با دستی پر از سینه‌اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا می‌کشید. سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بی‌رحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش می‌کنم!» 💠 از آینه چشمانش را می‌دیدم و این چشم‌ها دیگر بوی خون می‌داد و زبانش هنوز در خون می‌چرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشم‌هایش به نگاهم شلاق می‌زد و می‌خواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت می‌کنم نازنین!» هنوز باورم نمی‌شد قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم می‌کرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید. 💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر می‌شد و او حالم را از آینه می‌دید که دوباره بی‌قرارم شد :«نازنین چرا نمی‌فهمی به‌خاطر تو این کارو کردم؟! پامون می‌رسید ، ما رو تحویل می‌داد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار می‌کردن!» نیروهای امنیتی هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم‌پیاله‌های خودش به شانه‌ام مانده بود، یکی از همان‌ها می‌خواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر باورم نمی‌شد و او از اشک‌هایم را حس می‌کرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازه‌ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!» 💠 دیگر از چهره‌اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش می‌ترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه می‌چکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می‌آمد که بی‌دریغ به ما کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون می‌بارید. در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر جانم شده بود که دلم می‌خواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمی‌دانستم مرا به کجا می‌کشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!» 💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه‌ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده‌ای از اشک گرفت و بی‌هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لب‌هایم از می‌لرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم می‌لرزید :«اگه می‌دونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی‌کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!» 💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. می‌ترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند. سعد می‌ترسید فرار کنم که دستم را رها نمی‌کرد، با دست دیگرش مقابل ماشین‌ها را می‌گرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست. 💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه‌هایم کلافه شده بود و نمی‌دانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش را تمنا می‌کرد. همیشه از زینبیه دمشق می‌گفت و نذری که در حرم (سلام‌الله‌علیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای مادر ماند و من تمام این را دشمن آزادی می‌دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. 💠 سال‌ها بود و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر برای همین آزادی، در چاه بی‌انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر رهایی نبود... @shahidaghaabdoullahi ☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
سلام عليكم ✋🏻 رفقاے جدیدموݩ خیلے خوش اومدید. و رفقاے قدیمے هم ڪه رو چشممون جا دارݩ.😉 ممنون از همراهی و حمایتاتون🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷لباس های راپل و پوتین هایش را خودش تهیه کرد و همه چیز خرید تا از سپاه چیزی نگیرد. 🌷 سفارش کرده بود؛ که، اگر شهید شد😔 و مراسمی برگزار شد. از سپاه هیچ کمکی قبول نکنند❌ .آخر هم مادرش به وصیت اش📝 عمل کرد. 🌷قضاوت کننده های مجازی و حقیقی ،مواظب باشند؛ چگونه روایت می کنند و در پایان چگونه قضاوت👨‍⚖️ می کنند.با کج و قوس روایت کردن ِ 🗣میدان رفتن ِ این علی اکبرها، خود را مدیون نکنید.😒 🌷هر شهید🥀 مصداق یک ویژگی است، نام گذاری این مصداق هم با شما، که چه نیرویی باعث می شود؛ در درمای هشت درجه زیر صفر، ۴۰۰ متر سینه خیز بروی تا دل دشمن؛ تا جاده شناسایی شود.😊 🌷هرشهید حسرت 😞دارد، اما؛ حسرت ابوامیر، امیر حسین ۵ ساله است که هرگاه دلش سنگینی می کند، چیزی جز سنگ ِ سرد ِ شهدای گمنام، وزن دلش💔 را کم نمی کند. جایی که شامه ای از عطر و بوی پدر😭می دهد. 🌷شاید گاهی برای بازکردن مسیر صعب العبور شهادت😓 باید توی سرمای استخوان سوز، سینه خیز بروی و خوش رقصی کنی... 🌷 🇮🇷 @shahidaghaabdoullahi
نکات کاربردیه قرآن از خواندنش لذت ببرید
دلنوشته ای از شهید حسین معز غلامی که بعد شهادت علی آقا عبداللهی، از جاماندن خود می گوید....... ادامه 👇👇👇👇👇👇👇
دلنوشته تقدیم به ابوامیر شیر خانطومان : یکشنبه ساعت 22 هواپیما در آبادان نشست پسری خوش سیما اهل محله زینبیه دمشق سوار شد اومد کنار من و تو نشست و شروع کرد عکس های حرم بی بی سکینه س را نشان دادن .. .. حرم مخروبه شده بود بغض کردی و گفتی ما اینجا و تعرض به اهلبیت امام حسین ع ... 😔😔 گفتی امیر پسرم داره دندون در میاره .... 😃 ساختمان شیشه ای دمشق نماز خوندیم دیدم داری وسایل جمع میکنی گفتم خوب به خودت میرسی علی ... گفتی میخوام برم غسل کنم برا زیارت بی بی زینب س آماده شم .. علی جان بازار شام یادته !!! دلت گرفت ، دوست نداشتی مغازه هارو ببینی .... با هم رفتیم حرم بی بی جان😭 منطقه تلشغیب در جنوب حلب منو بغل کردی ؛ گفتی : حاجی خدا کنه به آرزومون برسیم....... خبر اومد 24 ساعته از شما خبری نیست ..... یعنی چی شده بود ... گفتن اگه پیدا بشه حتما برش میگردونیم ایران ... 30 ساعت بعد اومدی و اون موقع ابوعلی اومد ضمانتش که علی خیلی شیر هست انتقالش بدید به ما .... حاج حمید هم تو رو شناخته بود گفت خیلی شجاع هست کاریش نداشته باشید .... خانطومان دیگه آزاد شده بود .. گذشت ........ جلوی مرکز 10 خانطومان با همون سر و وضع گلی همدیگرو بغل کردیدم از درد و دلات گفتی .... اذیتت کردن ... خیلی امتحانت کرده بودن ... دیده بانی داده بودی .... نزدیک کانال داشتیم راه میرفتیم خمپاره شصت خورد کنارمون ... با صورت خوردیم تو گل ... بچه های سوری فکر کردن شهید شدیم .. آروم صورتت رو آوردی بالا گفتی بدوییم ... گوشمون سوت میکشید و میخندیدیم که چرا هیچیمون نشده .. دویدیم و رفتیم .. دیگه نزدیک غروب بود ... تکفیریا داشتن بدون وقفه با توپ 23 میلیمتری دو زمانه میزدن .... جلو مرکز 10 نمیشد وایساد من باید میرفتم مطار ( فرودگاه حلب ) ... نگاهی کردی ... گفتی حاجی بیا بریم گفتم : علی من باید برم ورودی بگیرم گفتی : خود حضرت زینب س ورودی هاتو میاره ؛ بیا بریم 😔😔 گفتم : بذار برم دو سه ساعت دیگه میام گفتی : داداش دیگه گیرمون نمیاد بیا بریم گفتم : الان نمیتونم بیام بغلم کردی رفتی ......... دو ساعت دیگه سریع خودمو رسوندم از برادر فوادی سراغتو گرفتم ...😞 فوادی گفت : ابوامیر گل کاشت که واقعا گل کاشتی ... مرکز 10 خانطومان دلاوری تو رو ثبت کرد ... و اینگونه شد که من ماندم و حسرت آن کلمه تو که گفتی " دیگه گیرمون نمیاد " و رفتی ... شنیدم امیر پسرت الان دندون در آورده و حرم بی بی سکینه س آزاد شده ... علی جان من هیچ وقت برای رفتن تو اذیت نشدم ولی از ماندنم ناراحتم ... 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 @shahidaghaabdoullahi