#دلنوشته_خواهرانه
داداش عزیزم
دلم گرفته چنان منتظری که از قافله زائران جامانده...
دلم گرفته چنان جویی که نتوانست ملحق شود به رود...
دلم گرفته چنان بغضی که درگلوماند ومجال اشک شدن را پیدانکرد...
دلم بدجور گرفته برادر
حالم را میتوانی از بغض هایی که در دل شب جاگذاشته ام بپرسی!
یا از حصار دنیایم که شاهد شکستن دلم بود!
بپرس برادر! از تنهایی ام، از دلتنگی و دلشکستگیام، ازغربت وغریبی ام...
میدانی ؟!
حالا من باتمام وجود، چشم دوخته ام به هر کمکی از جانب تو...
دعایم کن مهربان برادرم✨
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
#پنجمین_سالگرد
#خواهر_شهید
#یک_روز_مانده
@shahidaghaabdoullahi
هدایت شده از شهید غیرت حمیدرضا الداغی
✏️ مریم برزویی
حمید مادر
حمید چون طبقه پایین خانه مادرم زندگی می کرد. خیلی می آمد بالا و می رفت. چون همسرش اکثر اوقات سرکار بود، بیشتر وعده هایش را با مادرم می گذراند. صبح ها حیاط را آب و جارو می کرد. صبحانه اش را با مامان می خورد بعد هم ظرف ها را می شست و می رفت محل کار مامان می گفت صبح همان روز حادثه، حمید کولر را درست کرد. آب حوض را عوض کرد. همه خانه را جاروبرقی کشید و ظرف ها را هم شست. مادرم تازه گچ پایش را باز کرده بود. حمید نمی گذاشت از جایش تکان بخورد. شب حادثه وقتی ما به خانه رسیدیم، همه جا مثل دسته گل بود. به مادرم گفتم:«چرا این همه کار کردی؟» گفت:« کار من نیست مادر. حمید همه کارارو کرده.» خیلی هوای مادرم را داشت. گاهی حتی اگر پنج دقیقه می خواست دیر بیاید حتما خبر می داد. چون مامان عمل قلب باز کرده بود و حمید نمی خواست نگرانش کند.
#تاریخ_شفاهی
#خواهر_شهید
➡️ @shahidaldaghy