🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙
⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️
🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_نهم
💠 نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا میشناختی؟»
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد میخواست بره #ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!»
💠 بیغیرتی سعد دلش را از جا کَند، میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد #حرم، فکر میکرد وهابیام. میخواستن با بهم زدن مجلس، تحریکشون کنن و همه رو بکشن!»
که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای #شیعه و #سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!»
💠 میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«میخواست به #ارتش_آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟»
به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی #ایران!»
💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکهای از جانم در اینجا جا مانده و او بیتوجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم میرسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی #تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!»
حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ #فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟»
💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمهچینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟»
سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو #کاظمین بمبگذاری کردن، چند نفر #شهید شدن.»
💠 مقابل چشمانم نفسنفس میزد، کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...»
دیگر نشنیدم چه میگوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمیشد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجهای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که بهجای نفس، قلبم از گلو بالا میآمد.
💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم.
در آغوش ابوالفضل بالبال میزدم که فرصت جبران بیوفاییهایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به #قیامت رفته بود.
💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه #زینبیه، نه بیمارستان #دمشق که آتش تکفیریها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم.
ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد :«من جواب #سردار_همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای #سوری یا پرستاری خواهرت؟»
💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم.
چشمانش را از صورتم میگرداند تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خندههایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!»
💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بیپرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»...
#ادامه_دارد
@shahidaghaabdoullahi
☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_بیست_و_هشتم
گفت: «دفعه ي بعد، بیست روز مرخصی می گیرم، خاطرت جمع باشه.» صبح زود راهی جبهه شد.
نزدیک دو ماه گذشت، روزي که آمد، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «بیست روز مرخصی گرفتم که دیوار رو
درست کنم.»
خیلی زود شروع کرد. روز اول آجر ریخت، روز بعد هم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کرد. می خواست بقیه ي کار
را شروع کند که یکی از بچه هاي سپاه آمد دنبالش. به اش گفت: «بفرما تو.»
گفت: «نه، اگه یک لحظه بیاي بیرون، بهتره.»
رفت و زود آمد. خیره شد به چشمهاي من.
«کار مهمی پیش اومده، باید برم.»
طبیعی و خونسرد گفتم: «خب عیبی نداره، برو ولی زود برگرد.»
صداش مهربانتر شد، گفت: «تو شهر کارم ندارن.»
«پس کجا؟!»
«می خوام برم جبهه.»
یک آن داغی صورتم را حس کردم. حسابی ناراحت شدم. تو کوچه که می آمدي، خانه ي ما با آن وضعش انگشت
نما بود. به قول معروف، شده بود نقل مجلس!
دور و برم را نگاه کردم. گفتم: «شما می خواي منو با چند تا بچه ي کوچیک، تو این خونه ي بی درو پیکر بگذاري
و بري؟!»
چیزي نگفت.
#قسمت_بیست_و_نهم
«اقلاً همون دیوار درب و داغون خودش رو خراب نمی کردي.»
طبق معمول این طور وقتها، خندید.گفت:«خودت رو ناراحت نکن، به ات قول می دم که حتی یک گربه روي پشت
بام خونه نیاد.»
صورتم گرفته تر شد و ناراحتی ام بیشتر. گفت: «حالا دیوار حیاط خرابه که خراب باشه، این که عیبی نداره.»
دلم می خواست گریه کنم. گفتم: «یعنی همین درسته که من تو این خونه ي بی درو پیکر باشم، اونم با چند تا
بچه ي قدونیم قد؟»
باز هم سعی کرد آرامم کند، فایده نداشت. دلخوري ام هر لحظه بیشتر می شد. خنده از لبهایش رفت. قیافه اش
جدي شد. تو صداش ولی مهربانی موج می زد.
«نگاه کن، من از همون اول بچگی، و از همون اول جوانی که تو روستا بودم، هیچ وقت نه روي پشت بام کسی رفتم،
نه از دیوار کسی بالا رفتمخ، نه هم به زن و ناموس کسی نگاه کردم.»
حرفهاي آخرش حواسم را جمع کرد. هرچند که ناراحت بودم، ولی منتظر شنیدن بقیه اش شدم.
«الان هم می گم که تو اگه با سر و روي باز هم بخواي بري بیرون، اصلاً کسی طرفت نگاه نمی کنه، خیالت هم
راحت باشه که هیچ جنبنده اي تو این خونه مزاحم شما نمی شه، چون من مزاحم کسی نشدم، هیچ ناراحت
نباش...»
مطمئن و خاطر جمع حرف می زد. به خودم که آمدم، از این رو به آن رو شده بودم، حرفهاش آب بود روي آتش.
وقتی ساکش را بست و راه افتاد، انگار اندازه ي سر سوزن هم نگرانی نداشتم.
چند وقت بعد آمد.نگاهش مهربانی همیشه را داشت. بچه ها را یکی یکی بغل می کرد و می بوسید. هنوز ننشسته
بود که رو کرد به من. یک «خوب» کشیده و معنی داري گفت. پرسید: «تو این چند وقته، دزدي، چیزي اومد؟»
با خنده گفتم: «نه.»
ادامه دارد....
@shahidaghaabdoullahi