🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙
⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️
🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙
:
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_دوازدهم
💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که "تو هدیه #حضرت_زینبی، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای #عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم.
حالا در این #غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد بیخبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونهام میکنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود.
💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه #ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!»
از کنار صورتش نگاهم به تابلوی #زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست، ترسیدم.
💠 چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشارهاش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمیخوام حرف بزنی که بفهمن #ایرانی هستی!» و شاید رمز اشکهایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و #شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!»
حس میکردم از حرارت بدنش تنم میسوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!»
💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ #عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگیاش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد.
تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت #حرم پرید و بیاختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم!
💠 اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود و این #شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام #مقدسات مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محلهای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد.
خیابانها و کوچههای این شهر همه سبز و اصلاً شبیه #درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل #اسیری پشت سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم.
💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه در مشتش باشم.
درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرینزبانی کرد :«به بهشت #داریا خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت :«اینجا ییلاق #دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه #سوریه!» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره!»
💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداریام میداد تا به #ایران برگردیم و چه راحت #دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگیام میخندید.
دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجیهای ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی میکرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو #دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!»
💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین #خونها میخواست سهم مبارزهاش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را #صادقانه نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم!»...
#ادامه_دارد
@shahidaghaabdoullahi
☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم
💎حتی به من گفتن اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری نتیجه کارهای خیری است که برای هدایت دیگران انجام دادید. شنیدم که مامور بررسی اعمال گفت: کوچکترین کاری که برای رضای خدا و در راه کمک به بندگان خود کشیده باشید آنقدر در پیشگاه خدا ارزش پیدا میکند که انسان حسرت کارهای نکرده را می خورد
🌀خیلی مطلب در مورد ارتباط با نامحرم شنیده بودم. اینکه وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار می گیرند نفر سوم آنها شیطان است. یا وقتی جوان به سوی خدا حرکت می کند شیطان و ابزار جنس مخالف به سوی او حرکت میکند. یا در جای دیگری بیان شده که در اوقات بیکاری شیطان به سراغ فکر انسان می رود.
✅این موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد زنانی که با نامحرم در تماس هستند نیز به همین دردسرها دچار میشوند. و اینجا بود که کلام حضرت زهرا را درک کردم که می فرمودند: بهترین حالت برای زنان این است که (بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبیند. در کتاب اعمال من یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت.
🔶 سالهای اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خود با گوشی پیامک میفرستادم. بیشتر پیامهای من شوخی و لطیفه بود. آن زمان تلگرام و شبکههای اجتماعی نبود لذا از پیامک بیشتر استفاده میشد. رفقای ما هم در جواب ما جوک می فرستادن. در این میان یک نفر با شماره ناشناس برایم لطیفه های عاشقانه میفرستاد.
📘من هم در جواب برایش جوک می فرستادم.نمیدانستم چه کسی هست. دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد. از شماره ثابت به او زنگ زدم. به محض اینکه گوشی را برداشت متوجه شدم یک خانم جوان است، بلافاصله گوشی را قطع کردم.
🔰از آن به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیامک هایش را جواب ندادم. جوان پشت میز همین طوری که برخی اعمال روزانه ما را نشان میداد به من گفت: نگاه حرام در ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسانها مشکلساز است.
🌸امام صادق علیه السلام در حدیثی نورانی می فرماید: نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است. هر کس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند خداوند آرامش و ایمانی به او میدهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد. به من گفت: اگر تلفن را قطع نمی کردی گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت می شد و تاوان بزرگی در دنیا میدادی.
💠جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه مرا به شهادت دید گفت: اگر علاقه مند باشید و برای شما شهادت نوشته باشند هر نگاه حرام که شما داشته باشید ۶ ماه شهادت شما را به عقب میاندازد. یادمه اردوی خواهران برگزار شده بود به من گفتند شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی. مربیان خواهر کار اردو را پیگیری میکنند، اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست.از سربازها هم استفاده نکنید.
💥سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردوی میرفتم و غذا را می کشیدم و روی میز می چیدم و با هیچکس حرفی نمیزدم. روز اول یکی از دخترانی که در اردو بود دیرتر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد.
🔴سرم پایین بود فقط جواب سلام را دادم. روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد، هیچ عکس العملی نشان ندادم. خلاصه هر بار که به این اردوگاه می آمدم با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم.
🎲شنیده بودم که قرآن در بیان توصیفی اینگونه زنان می فرماید: مکر و حیله زنان بسیار بزرگ است. در بررسی اعمال وقتی به این اردو رسیدیم، جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار می شدی به مرور کار و زندگیت را از دست میدادی. برخی گناهان اثر نامطلوب این گونه در زندگی روزمره دارد.
💢یکی از دوستان همکاران فرزند شهید بود خیلی با هم رفیق بودیم شوخی میکردیم. یک بار دوست دیگر ما به شوخی به من گفت باید بروید و مادر فلانی ازدواج کنید تا با هم فامیل میشوید. اگر ازدواج کنی فلانی هم می شود پسرت! از آن روز به بعد سرشوخی ما باز شد و دیگر این رفیقم را پسرم صدا میکردم.
🌿هر زمان منزل دوستم می رفتیم و مادر این بنده خدا را می دیدیم ناخود آگاه می خندیدیم. در آن وادی پدر همین رفیق من در مقابل قرار گرفت. همان شهیدی که ما با همسرش شوخی میکردیم! ایشان با ناراحتی گفت: به چه حقی در مورد یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی کنید؟!
#ادامه_دارد ..
@shahidaghaabdoullahi
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_دوازدهم
عبدالحسین ساکت شد. چشمهاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: « می دونی که او شب هیچ کس از
جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو براي شما
نفرستادم، او خانم هر کی بود، خودش آمده بود خونه ي ما.»
تنها مسجد آبادي
حجت الاسلام محمد رضا رضایی
سالها پیش، آن وقتها هنوز شانزده، هفده سال بیشتر نداشتم. یک روز تو زمینهاي کشاورزي سخت مشغول کار
بودم. من داشتم به راه خودم می رفتم. درباره ي خلوص، و نیت پاك او، چیزهاي زیادي شنیده بود " "
می دانستم اهل آبادي هم خیلی دوستش دارند. مثلاً وقتی از سربازي برگشت، استقبال گرمی ازش کردند. یا روز
ازدواجش، همه سنگ تمام گذاشته بودند.
اینها را خبر داشتم، ولی تا حالا از نزدیک پیش نیامده بود باهاش حرف بزنم. عجیب هم دوست داشتم همچین
فرصتی دست بدهد. شاید براي همین بود که آن روز وقتی صدام زد، کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم!
اینکه نه پیشنمازي داشتیم ونه نماز جماعتی؛ بارها خودم او را در مسجد می دیدم که تک و تنها نماز می خواند و
حتی یادم می آید گاهی که مخفیانه نگاهش می کردم، بی اختیار از شور و حال او گریه ام می گرفت
برام دست بلند کرد و با اشاره گفت: « بیا.»
نفهمیدم چطور خودم را رساندم به اش. سلام کرد. جوابش را با دستپاچگی دادم. بیلش را گذاشت کنار.انگار وقت
استراحتش بود. همان جا با هم نشستیم. هزار جور سؤال تو ذهنم درست شده بود. با خودم می گفتم: «معلوم
نیست چکارم داره؟»
بالأخره شروع کرد به حرف زدن، چه حرفهایی!
از دین و پایبندي به دین گفت، و از مبارزه و از انقلابی بودن حرف زد تا رسید به نصیحت من.با آن سن جوانی اش،
مثل یک پدر مهربان و دلسوزمی گفت که مواظب چه چیزهایی باید باشم، چه کارهایی را باید انجام بدهم و چه
کارهایی را، حتی دور و برش هم نروم " 1."
آن قدر با حال و صفا حرف می زد که اصلاً گذشت زمان را حس نمی کردم. وقتی حرفهایش تمام شد و به خودم
آمدم، تازه فهمیدم یکی، دو ساعت است که آنجا نشسته ام.
صحبتش که تمام شد، دوباره بیلش را برداشت و شروع کرد به کار.
دوست داشتم بیشتر از اینها پیشش بمانم، فکر این که مزاحم باشم، نگذاشت. ازش خداحافظی کردم و رفتم، در
حالی که عشق و علاقه ام به او بیشتر از قبل شده بود.
سید کاظم حسینی
قبل از انقلاب بود، سالهاي پنجاه و سه ، پنجاه و چهار. آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم.اول دوستی
مان، فهمیدم تو خط مبارزه است، از آن انقلابی هاي درجه یک.
کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار.مدتی بعد با چهره هاي سرشناس انقلاب آشنا شدم. زیاد می رفتیم پاي
صحبتشان. گاهی وقتها تو برنامه هاي علمی هم رو من حساب باز می کرد.
یک روز آمد پیشم. گفت: « می خوام برم مسافرت، می آي؟»
«مسافرت؟ کجا؟»
گفت:« زاهدان»
منظورش از مسافرت، تفریح و گردش نبود. می دانستم باز هم کاري پیش آمده. پرسیدم « ان شا االله مأموریته
دیگه، آره؟»
خونسرد گفت:« نه، همین جوري یک مسافرت دوستانه می خوایم بریم، براي گردش.»
تو لو ندادن اسرار، حسابی قرص و محکم بود. این طور وقتها زیاد
پیله اش نمی شدم که ته و توي کار را در بیاورم. گفتم: «بریم، حرفی نیست.»
نگاه دقیقی به صورتم کرد. لبخندي زد و گفت: «ریشت رو خوب کوتاه کن و سبیها رو هم بگذار بلند باشه.»
گفت: « پس بار و بندیلت رو ببند، می آم دنبالت.»
خداحافظی کرد.
چند ساعت بعد برگشت. یک دبه ئ روغن دستش گرفته بود. پرسیدم : «اینو می خواي چکار؟»
گفت:« همین جوري گرفتم، شاید لازم بشه»
با هم رفتیم خانه یکی از روحانی ها که نماینده ئ وجوهات حضرت امام بود توخراسان. من بیرون خانه منتظرش
ایستادم. خودش رفت تو. چند دقیقه بعد آمد. گفت: « بریم.»
رفتیم ترمینال. سوار یکی از اتوبوسهاي زاهدان شدیم و راه افتادیم. وقتی رسیدیم زاهدان، تو اولین مسافرخانه اتاق
گرفتیم. هنوز درست وحسابی جابجا نشده بودیم. دبه ئ روغن را برداشت و گفت: «کاري نداري؟»
«کجا؟!»
«می رم جایی، زود بر می گردم.»
ساکت شد. کمی فکر کرد و ادامه داد:« یک موقعی هم اگه دیر شد، دلواپس نشی.»
«نمی خواي بگی کجا می ري؟ با او دبه روغنت.»
راست و قاطع گفت: «نه»
راه افتاد طرف در اتاق.گفتم:«اقلاً یه کمی می موندي خستگی راه از تنت در می رفت.»
«زیاد خسته نیستم.»
دم در برگشت طرفم. گفت: «یادت نره سید جان، هرچی هم که دیر کردم، دلواپس نشی؛ یعنی یک وقت شهربانی
یا جاي دیگه اي نري سراغ منو بگیري ها.»
خداحافظی کرد و رفت.
درست دو روز بعد برگشت! دبه روغن هم همراهش نبود.تو این مدت چی کشیدم، بماند. هنوز از گرد راه نرسیده
بود، گفت: «بار و بندیل را ببند که بریم.»
«بریم؟!»
«آره دیگه، بریم.»
به خنده گفتم:« عجب گردشی کردی
ادامه دارد.....
کپی با ذکر منبع
@shahidaghaabdoullahi