eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
913 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
90 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
شوکه شدم. آدرس بیمارستانو از علیرضا گرفتم و سریع حاضر شدم. بدو بدو رفتم پایین ،قبل اینکه به در خونه برسم صدای مامان و بابا بلند شد... برگشتم طرفشون -سلام.خسته نباشید -علیک سلام ترنم خانوم!کجا!؟؟ -بابا یه کار خیلی ضروری پیش اومده،یکی از دوستام حالش خوب نیست،بیمارستانه یه سر برم پیشش زود میام... -کدوم دوستت؟؟ -شما نمیشناسیدش😕 -رفتن تو دردی رو دوا نمیکنه بیا بشین غذاتو بخور... -بابا لطفا... حالش خیلی بده😢 مامان شما یچیزی بگو... -ترنم دیگه داری شورشو در میاری... فکرمیکنی نفهمیدم چه غلطایی میکنی؟؟ چرا باشگاه و آموزشگاه نمیری؟؟ دانشگاهتم که یکی در میون شده😡 -بابا... دوست من داره میمیره... بعدا راجع بهش صحبت میکنیم. باشه؟؟ با اخمی که بابا کرد واقعا ترسیدم... اما همین که سکوت کرد،از فرصت استفاده کردم و با گفتن "ممنون،زود میام" از خونه زدم بیرون... با سرعت بالا میرفتم سمت بیمارستان😰 خدا خدا میکردم زنده بمونه... اینجوری که علیرضا میگفت اصلا حال خوبی نداشت!! رسیدم جلوی بیمارستان،داشتم ماشینو پارک میکردم که گوشی زنگ خورد. مرجان بود... -الو -سلام عشقم😚 چطوری؟ -سلام... خوب نیستم😢 -چرا؟؟ عرشیا بهت زنگ زد؟؟ -مرجان عرشیا....😭😭 -عرشیا چی؟؟ چیشده ترنم؟؟😳 -عرشیا خودکشی کرده😭 -بازم؟😒 -این سری فرق میکنه مرجان اصلا حالش خوب نیست!! ممکنه زنده نمونه -به جهنم... پسره وحشی😒 الان کجایی؟ -جلو بیمارستان داشتم ماشینو پارک میکردم -ها؟؟😟 برای چی پاشدی رفتی اونجا؟؟ -خب داره میمیره... -خب بمیره😏 مگه خودت صبح دعا نمیکردی بمیره؟؟ -خب عصبانی بودم... -یعنی الان نیستی؟؟؟😳 دیووووونه اگر بمیره تو راحت میشی نمیره هم مجبوری دوباره بهش قول بدی که باهاش میمونی و دوباره همین وضع....😏 دیوونه اون داره از این اخلاق تو سوءاستفاده میکنه...!! دیگه هیچی نگفتم... مرجان راست میگفت اگر بخواد زنده نمونه رفتن من که فرقی نداره اگر هم بخواد بمونه دوباره گیر میفتم... واقعا دیگه اعصابشو نداشتم... با مرجان خداحافظی کردم، چنددقیقه به بیمارستان زل زدم و تو دلم از عرشیا خداحافظی کردم و دور زدم.... 🍁"محدثه افشاری"🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🖌نه ریش داشت ، نه عمامه و نه حتی کتاب حوزوی داخل کیفش بود! ولی وجودش سرشار بود از«غیرت» 📌در فتنه آخرالزمان،تقابل لباس و شغل و صنف نیست. جنگ عقل است و جهل جنگ فطرت است و شهوت. جنگ دین است و کفر . هرکس را یارای جنگ است، با قوه ی ایمان مجهز شود: وَ أعِدّوا لَهُم... ــــ.... ــ..... ــ.. کانال شهید علی آقا عبداللهی 👇 @shahidaghaabdoullahi ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
معلم خوب از معبر حرفهایش درهای بهشت را باز میڪند بہ روی شاگردانی ڪہ در ملڪوتِ قلب او آمادهٔ درس گرفتن هـستند سلام بر معلمانی ڪہ راههای آسمان را به شاگرانشان نشان دادند سلام بر شهدا؛ معلمان مکتب شهادت 🎊🎊🎊 کانال شهید علی آقا عبداللهی 👇 @shahidaghaabdoullahi ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✏️ مریم برزویی حمید مادر حمید چون طبقه پایین خانه مادرم زندگی می کرد. خیلی می آمد بالا و می رفت. چون همسرش اکثر اوقات سرکار بود، بیشتر وعده هایش را با مادرم می گذراند. صبح ها حیاط را آب و جارو می کرد. صبحانه اش را با مامان می خورد بعد هم ظرف ها را می شست و می رفت محل کار مامان می گفت صبح همان روز حادثه، حمید کولر را درست کرد. آب حوض را عوض کرد. همه خانه را جاروبرقی کشید و ظرف ها را هم شست. مادرم تازه گچ پایش را باز کرده بود. حمید نمی گذاشت از جایش تکان بخورد. شب حادثه وقتی ما به خانه رسیدیم، همه جا مثل دسته گل بود. به مادرم گفتم:«چرا این همه کار کردی؟» گفت:« کار من نیست مادر. حمید همه کارارو کرده.» خیلی هوای مادرم را داشت. گاهی حتی اگر پنج دقیقه می خواست دیر بیاید حتما خبر می داد. چون مامان عمل قلب باز کرده بود و حمید نمی خواست نگرانش کند. ➡️ @shahidaldaghy
🤲 دعای «اللَّهُمَّ کُن لِوَلِیَّكَ...» ✅حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: ✨ آقایی می‎گفت: محضر حضرت عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف مشرّف شدم، ولی نمی‎دانستم اصلاً محضر چه کسی هستم! کمی صحبت کردیم و با هم حرف زدیم. بعد از این‎که دیدارمان تمام شد، یک‎دفعه به خود آمدم که ای وای کجا بودم؟! محضر چه کسی بودم؟! این آقا چه کسی بودند؟! اما دیدم دیگر گذشته است. ✨ این آقا می‎گفت که من ضمن صحبت‎هایم به ایشان عرض کردم: خیلی میل دارم یک کاری انجام دهم؛ یک عملی را انجام دهم که بدانم مورد توجه حضرت عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف است و بدانم اگر من آن کار را انجام دهم، مورد توجه حضرت می‎شوم. کار خوبی باشد و مورد پسند حضرت باشد. مدام این‎ها را تکرار کردم. 💫 حضرت فرمود: یکی از آن کارهایی که خیلی مورد توجه واقع می‎شود، این است که به محض این‎که صدای اذان بلند شد، دعای «اللَّهُمَّ کُن لِوَلِیَّكَ...» را بخوانی! ✨[این نقل] خیلی موافق اعتبار است! 📚برگرفته از کتاب «حضرت حجت علیه‌السلام »؛ مجموعه بیانات آیت‌الله‌ بهجت قدس‌سره درباره حضرت ولی‌عصر (عج) 💠
🔴رهبر انقلاب: معلم، شاگرد را مثل فرزند خودش بداند 🔹معلم شاگرد را مثل فرزند خودش بداند. شما در مورد پسر و دختر خودتان چه آرزوهایی دارید؟ نمی‌خواهید خوشبخت، سربلند، عاقل و باسواد باشد؟ نمی‌خواهید رفتار او در جوامع و خانواده‌ها احترام‌‌برانگیز باشد؟ انسان راجع‌به بچه‌اش این چیزها را می‌خواهد. عین همین‌ها را از این شاگردتان هم بخواهید. 🔹در خلال درس با رفتار، کردار و بیان، ایمان، صلاح و صلاحیت‌های انسانی را در این شاگرد پرورش بدهید فرض کنید فرزند خودتان است. کانال شهید علی آقا عبداللهی 👇 @shahidaghaabdoullahi ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رهبر انقلاب هم‌اکنون در دیدار معلمان: باید هویت ایرانی و اسلامی و شخصیت ملی را در کودکان کشور زنده کنیم. 🔹مساله زبان، ملیت و پرچم از مسائل اساسی و مهم است. 🔹دانش آموز باید به ایرانی بودن خود افتخار کند که افتخار هم دارد. کانال شهید علی آقا عبداللهی 👇 @shahidaghaabdoullahi ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
یاد و خاطره قافله سالار معلمان شهید ؛ فیلسوف فرزانه آیت الله مرتضی مطهری و روز معلم گرامی و جاودانه باد.🌹🌿
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را ...💗 قسمت نوزدهم گوشیمو خاموش کردم تا علیرضا دیگه نتونه بهم زنگ بزنه. برگشتم خونه مامان و بابا هنوز تو هال نشسته بودن، با دیدنم با شک و تعجب بهم نگاه کردن. -سلام☺️ دیدم ناراحت میشید نرفتم... -چه عجب!! ماهم برات مهمیم!!😒 -بله آقای سمیعی😉 برام مهمید... مهمتر از دوستام -کاملا مشخصه!! شامتو بخور و بیا اینجا،کارت دارم! وای اصلا حوصله جلسه بازجویی و محاکمه نداشتم😒 فکرمم درگیر عرشیا بود. به روی خودم نمیاوردم اما دلم آشوب بود... یه لحظه به خودم میگفتم خیلی دلسنگی که نرفتی پیشش... یه لحظه میگفتم اون هیچیش نمیشه... به قول مرجان،عرشیا نقطه ضعفمو فهمیده بود و داشت از احساساتم سوءاستفاده میکرد😏 با بی میلی تمام،یکم از غذامو خوردم🍝 میدونستم امشب دیگه نمیتونم بابا رو بپیچونم...! مثل یه مجرم که داره میره برای اعتراف، رفتم پیش مامان اینا! -خبـــ غذامو خوردم.... بفرمایید... مامان به بابا نگاه کرد و بابا به من... -خودت میدونی چیکارت دارم ترنم... اخه چرا اینجوری میکنی دختر من؟؟ چت شده تو؟؟ یکی دو دقیقه سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم، نفسمو دادم بیرون و تو چشمای بابا نگاه کردم! -چون من دیگه اون ترنم قبل نیستم!😒 من دیگه اون آدمی که مثل شما فکر میکرد و مثل شما زندگی میکرد نیستم! چون من این زندگی رو نمیخوام! چون نمیخوام مثل شما بشم... -چی؟؟ چی داری میگی؟؟ مگه ما چمونه؟؟😠 -سرکارید بابا جون! سرکارید!! اینهمه دویدین به کجا رسیدین؟؟ -چرا مزخرف میگی ترنم؟؟ چشماتو باز کن، تا خودت جواب خودتو بفهمی! میدونی چقدر آدم تو حسرت زندگی تو هستن؟؟ صدامو بردم بالا... -ولی من این زندگی رو نمیخوام!! میخواید به کجا برسید؟؟ مگه چند سال دیگه زنده اید؟؟ آخرش که چی؟؟ -ترنم حرف دهنتو بفهم😠 چته تو؟؟ از بس لی لی به لالات گذاشتیم پررو شدی!! -هه😒 لی لی به لالای من گذاشتید؟؟ شما؟؟ شما کجا بودید که بخواید لی لی به لالام بذارید؟؟ -من و مادرت از صبح داریم میدویم که تو توی آسایش باشی😡 -میدونم میدونم میدونننننمممم ولی آخرش که چی؟؟😠 اصلا کدوم اسایش؟؟ کدوم ارامش؟؟ من دیگه این زندگیو نمیخوام😡 بعد حدود یه ساعت بحث بی نتیجه، در حالیکه چشم دیدن همو نداشتیم هرکدوم رفتیم اتاق خودمون... دیگه حتی حوصله مامان و بابا رو هم نداشتم😒
فردا دم دمای ظهر بود که گوشیمو روشن کردم. یکی دو ساعتی گذشته بود که برام sms اومد عرشیا بود😳 -اینقدر از من بدت میاد که حتی نیومدی که اگر خواستم بمیرم برای بار اخر ببینیم؟؟ پس زنده بود!! خوب شد دیشب نرفتم... وگرنه مجبور میشدم بازم بهش قول بدم که دوباره خودکشی نکنه😒 جوابشو ندادم، نیم ساعت بعد شروع کرد به زنگ زدن... بار پنجم ،شیشم بود که گوشی رو برداشتم. -الو -سلام ترنم خانوم! حالا دیگه اینقدر ازم بدت میاد که... -یه بار اینو گفتی😒 -اها!! پس پیاممو خوندی و جواب ندادی! گفتم شاید به دستت نرسیده😏 -اره،رسید،خوندم،جواب ندادم -ترنم خجالت بکش! خاک بر سرت که معنی عشقو نمیدونی! -عشق؟؟ هه... کجای این رابطه اسمش عشقه!!😒 -دیشب داشتم میمردم ترنم! هنوزم حالم خوش نیست! نمیخوای بیای دیدنم؟؟ -عرشیا دیروزم گفتم! دلم نمیخواد ریختتو ببینم😠 -ترنمم من دوستت دارم... -اه بس کن! دیگه بهم زنگ نزن!! -همین؟؟ حرف آخرته؟؟ -اره! -باشه، پس پاشو بیا واسه تسویه حساب!! -چی؟؟ تسویه حساب چی اونوقت؟؟😳 -خرجایی که برات کردم... عشقی که به پات گذاشتم... اینهمه بلا که سرم آوردی... مگه من گفتم خرج کنی؟؟ شماره کارت بفرست پس بدم هرچی خرج کردی😏 منو از چی میترسونی؟؟؟ -هه... نخیر،ما با پول تسویه نمیکنیم😉 -منظورت چیه؟؟😡 -خودت منظورمو خوب میدونی... -خفه شو عرشیا... بی شرف😡 -چرا عصبانی میشی خوشگلم؟؟😂 تا فردا همین ساعت وقت داری پاشی بیای وگرنه متاسفانه اتفاقات خوبی نمیفته... -خیلی بی غیرتی عرشیا😡 -به نفعته که پاشی بیای ترنم... -منظورتو نمیفهمم... -عکسایی که ازت دارم رو یادته؟؟😏 شنیدم بابات خیلی رو آبروش حساسه😌😉 اگه میخوای فردا عکسای دخترشو کنار یه پسر تو گوشی همکارا و دوستاش نبینه.... تا فردا ظهر وقت داری بیای پیشم🤪😉 بای بای👋 🍁"محدثه افشاری"🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸