eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
914 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
2.8هزار ویدیو
90 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
حتما شما هم شنیدید که بعضی کانالها افت کرده و بعضی کاربران اعلاناتی براشون نمیاد به واسطه‌ی پستهای جدیدی که در کانالها گذاشته میشه لازمه یه و ایتا از بازار را بزنیم اولا که خیلی ها نسخه های قدیمی یا نسخه های غیر رسمی را دارن❌ دوما اغلب افراد مشکلشون با این کار حل میشه✔️ سوما نهایتا یک روز طول میکشه همه دیالوگ ها براشون لود بشه👍 لذا اگر میخواید برگردید به ویوی سابق ، اگر ایتاتون اعلاناتش مشکل پیدا کرده و تا گروه یا کانال را باز نکنی پیام برات نمیاد حتما کنید لطفا نشر بدید و در کانالاتون بزنید🌷 🆔 @cyberesfahan_ir 🆗️Www.cyberesfahan.ir
سلام روزتون مهدوی😍 🌹3 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رمان رو بذارم😊
شهدا...شرمنده ام ..|💔| که مدام شرمنده ام|💔| @shahidaghaabdoullahi
http://360p.ir/8 بزن رو لینک☺️ 😊😁🍃👆✨❤️😍مشهد مقدس حرم امام رضا😍✨😢 التماس دعا😃 @shahidaghaabdoullahi
😍عزیزان امروز با 4 قسمت از رمان در خدمتتون هستیم.. 🤗🤗🤗
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 بود که فهميدم کار با سالح رو عالي بلده! توي مسجد به جوانها، کار با سالح و گشت زني رو ياد مي داد. پيش يه چريک لبناني توي کوه هاي اطراف تهران آموزش ديده بود. اسلحه ميگرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توي خيابون ها گشت ميزد. هر چند وقت يه بار خبر درگيري عوامل شاه و گارد با مردم پخش مي شد. اون روزها امنيت شهر، دست مردم عادي مثل علي بود و امام آمد. ما هم مثل بقيه ريختيم توي خيابون... مسير آمدن امام و شهر رو تميز مي کرديم. اون روزها اصال علي رو نديدم، رفته بود براي حفظ امنيت مسير حرکت امام همه چيزش امام بود. نفسش بود و امام بود. نفس مون بود و امام بود. با اون پاي مشکل دارش، پا به پاي همه کار مي کرد. برميگشت خونه؛ اما چه برگشتني... گاهي از شدت خستگي، نشسته خوابش مي برد. ميرفتم براش چاي بيارم، وقتي برميگشتم خواب خواب بود. نيم ساعت، يه ساعت همون طوري مي خوابيد و دوباره مي رفت بيرون... هر چند زمان اندکي توي خونه بود؛ ولي توي همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد. عاشقش شده بودن، مخصوصا زينب! هر چند خاطره اي ازش نداشت؛ اما حسش نسبت به علي قويتر از محبتش نسبت به من بود. توي التهاب حکومت نوپايي که هنوز دولتش موقت بود، آتش درگيري و جنگ شروع شد، کشوري که بنيان و اساسش نابود شده بود، ثروتش به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشيده شده بود. حاال داشت طعم جنگ و بي خانمان شدن مردم رو هم ميچشيد و علي مردي نبود که فقط نگاه کنه و منم کسي نبودم که از علي جدا بشم. سريع رفتم دنبال کارهاي درسيم. تنها شانسم اين بود که درسم قبل از انقالب فرهنگي و تعطيل شدن دانشگاهها تموم شد. بالفاصله پيگير کارهاي طرحم شدم. اون روزها کمبود نيروي پزشکي و پرستاري غوغا مي کرد. اون شب علي مثل هميشه دير وقت و خسته اومد خونه. رفتم جلوي در استقبالش، بعد هم سريع رفتم براش شام بيارم، دنبالم اومد توي آشپزخونه... - چرا اينقدر گرفته اي؟ حسابي جا خوردم... من که با لبخند و خوشحالي رفته بودم استقبال! با تعجب، چشم هام رو ريز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت. - اين بار ديگه چرا اينطوري نگام مي کني؟ - علي جون من رو قسم بخور تو، ذهن آدم ها رو مي خوني؟ صداي خنده اش بلندتر شد، نيشگونش گرفتم... - ساکت باش بچهها خوابن... @shahidaghaabdoullahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 صداش رو آورد پايين تر، هنوز مي خنديد... - قسم خوردن که خوب نيست؛ ولي بخواي قسمم مي خورم نيازي به ذهن خوني نيست... روي پيشونيت نوشته... رفت توي حال و همون جا ولو شد... - ديگه جون ندارم روي پا بايستم. با چايي رفتم کنارش نشستم... - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پيدا کنم. آخر سر، گريه همه در اومد. ديگه هيچکي نذاشت ازش رگ بگيرم، تا بهشون نگاه مي کردم مثل صاعقه در مي رفتن. - اينکه ناراحتي نداره... بيا روي رگ هاي من تمرين کن... - جدي؟ الي چشمش رو باز کرد. - رگ مفته... جايي هم که براي در رفتن ندارم... و دوباره خنديد. منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش... - پيشنهاد خودت بود ها وسط کار جا زدي، نزدي. و با خنده مرموزانهاي رفتم توي اتاق و وسايلم رو آوردم. بيچاره نمي دونست... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سايزهاي مختلف توي خونه داشتم. با ديدن من و وسايلم، خنده مظلومانهاي کرد و بلند شد، نشست. از حالتش خنده ام گرفت، - بذار اول بهت شام بدم وسط کار غش نکني مجبور بشم بهت سرم هم بزنم، کارم رو شروع کردم. يا رگ پيدا نمي کردم يا تا سوزن رو مي کردم توي دستش، رگ گم مي شد... هي سوزن رو مي کردم و در مي آوردم، ميانداختم دور و بعدي رو برمي داشتم. نزديک ساعت 3 صبح بود که باالخره تونستم رگش رو پيدا کنم... ناخودآگاه و بي هوا، از خوشحالي داد زدم... - آخ جون... باالخره خونت در اومد. يهو ديدم زينب توي در اتاق ايستاده زل زده بود به ما! با چشم هاي متعجب و وحشت زده بهمون نگاه مي کرد! خنديدم و گفتم... - مامان برو بخواب... چيزي نيست... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود. - چيزي نيست؟ بابام رو تيکه تيکه کردي... اون وقت ميگي چيزي نيست؟ تو جالدي يا مامان مايي؟ و حمله کرد سمت من... @shahidaghaabdoullahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 علي پريد و بين زمين و آسمون گرفتش. محکم بغلش کرد... - چيزي نشده زينب گلم. بابايي َمرده، مردها راحت دردشون نمياد... سعي ميکرد آرومش کنه اما فايدهاي نداشت. محکم علي رو بغل کرده و براي باباش گريه مي کرد؛ حتی نگذاشت بهش دست بزنم. اون لحظه تازه به خودم اومدم... اونقدر محو کار شده بودم که اصال نفهميدم هر دو دست علي... سوراخ سوراخ... کبود و قلوه کن شده بود. تا روز خداحافظي، هنوز زينب باهام سرسنگين بود. تالشهاي بي وقفه من و علي هم فايده اي نداشت. علي رفت و منم چند روز بعد دنبالش تا جايي که مي شد سعي کردم بهش نزديک باشم. ليلي و مجنون شده بوديم. اون ليالي من... منم مجنون اون... روزهاي سخت توي بيمارستان صحرايي يکي پس از ديگري ميگذشت. مجروح پشت مجروح، کم خوابي و پر کاري، تازه حس اون روزهاي علي رو مي فهميدم که نشسته خوابش مي برد. من گاهي به خاطر بچهها برمي گشتم؛ اما براي علي برگشتي نبود. اون مي موند و من باز دنبالش بو مي کشيدم کجاست! تنها خوشحاليم اين بود که بين مجروح ها، علي رو نمي ديدم. هر شب با خودم مي گفتم خدا رو شکر! امروز هم علي من سالمه، همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه... بيش از يه سال از شروع جنگ مي گذشت. داشتم توي بيمارستان، پانسمان زخم يه مجروح رو عوض مي کردم که يهو بند دلم پاره شد. حس کردم يکي داره جانم رو از بدنم بيرون مي کشه... زمان زيادي نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن، اين وضع تا نزديک غروب ادامه داشت و من با همون شرايط به مجروح ها مي رسيدم. تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بيشتر مي شد. تو اون اوضاع يهو چشمم به علي افتاد! يه گوشه روي زمين... تمام پيراهن و شلوارش غرق خون بود... با عجله رفتم سمتش... خيلي بي حال شده بود. يه نفر، عمامه علي رو بسته بود دور شکمش تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد. عمامه سياهش اصال نشون نمي داد؛ اما فقط خون بود... چشمهاي بيرمقش رو باز کرد، تا نگاهش بهم افتاد... دستم رو پس زد. زبانش به سختي کار مي کرد... - برو بگو يکي ديگه بياد... بي توجه به حرفش دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم دوباره پسش زد. قدرت حرف زدن نداشت... سرش داد زدم... - ميذاري کارم رو بکنم يا نه؟ @shahidaghaabdoullahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 مجروحي که کمي با فاصله از علي روي زمين خوابيده بود. سرش رو بلند کرد و گفت: - خواهر، مراعات برادر ما رو بکن. روحانيه؛ شايد با شما معذبه... با عصبانيت بهش چشم غره رفتم... - برادرتون غلط کرده! من زنشم، دردش اينجاست که نميخواد من زخمش رو ببينم... محکم دست علي رو پس زدم و عمامه اش رو با قيچي پاره کردم. تازه فهميدم چرا نمي خواست زخمش رو ببينم... علي رو بردن اتاق عمل و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم. مجروحهايي با وضع بهتر از اون، شهيد شدن؛ اما علي با اولين هلي کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب... دلم با اون بود؛ اما توي بيمارستان موندم. از نظر من، همه اونها براي يه پدرومادر يا همسر و فرزندشون بودن، يه علي بودن... جبهه پر از علي بود. بيست و شش روز بعد از مجروحيت علي، باالخره تونستم برگردم... دل توي دلم نبود. توي اين مدت، تلفني احوالش رو مي پرسيدم؛ اما تماسها به سختي برقرار مي شد. کيفيت صداي بد و کوتاه... برگشتم... از بيمارستان مستقيم به بيمارستان. علي حالش خيلي بهتر شده بود؛ اما خشم نگاه زينب رو نمي شد کنترل کرد. به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود... - فقط وقتي مي خواي بابا رو سوراخ سوراخ کني و روش تمرين کني، مياي؛ اما وقتي بايد ازش مراقبت کني نيستي. خودش شده بود پرستار علي، نمي گذاشت حتي به علي نزديک بشم... چند روز طول کشيد تا باهام حرف بزنه... تازه اونم از اين مدل جمالت... همونم با وساطت علي بود. خيلي لجم گرفت... آخر به روي علي آوردم... - تو چطور اين بچه رو طلسم کردي؟ من نگهش داشتم، تنهايي بزرگش کردم، نالههاي بابا، باباش رو تحمل کردم! باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا مي کنه... و علي باز هم خنديد. اعتراض احمقانهاي بود وقتي خودم هم، طلسم همين اخالق با محبت و آرامش علي شده بودم... بعد از مدتها پدرومادرم قرار بود بيان خونه مون! علي هم تازه راه افتاده بود و ديگه ميتونست بدون کمک ديگران راه بره؛ اما نمي تونست بيکار توي خونه بشينه... منم براي اينکه مجبورش کنم استراحت کنه، نه ميگذاشتم دست به چيزي بزنه و نه جايي بره... باالخره با هزار بهانه زد بيرون و رفت س*پ*ا*ه ديدن دوستاش، قول داد تا پدرومادرم نيومدن برگرده! همه چيز تا اين بخشش خوب بود؛ اما هم پدرومادرم زودتر اومدن... هم ناغافلي سر و کله چند تا از رفقاي جبهه اش پيدا شد. پدرم که دل چندان @shahidaghaabdoullahi
... 🍃بقول حاج آقا پناهیان ، زندگی شما بعد از آشنایی با شهید ابراهیم هادی به دو بخش تقسیم میشه و ... 🍂اگه دلت گرفته و نمیدونی دلیلش چیه! 🍁اگه از این زمونه و آدمای هزار رنگش خسته شدی و نمیدونی باید چیکار کنی! 🍃اگه دنبال آرامشی و نمیدونی کجا باید پیداش کنی.. ❤️بهت پیشنهادمیکنم کتاب رو بخونی و عامل به سیره شهدا بشی... 🕊 بعد آشنایی با ابراهیم دیگه نمیکنی ، به نزدیک نمیشی و زندگیت مثل خودش خداپسند میشه😉 🍃لذت عبادت و بندگی خدا رو درک میکنی ، هرلحظه حضورخدا و خوبان خدا رو کنار خودت احساس میکنی و دست حمایتشون رو لحظه ای از خودت جدا نمیبینی... 💢🍂فقط یادت نره قوی تر از همیشه ظاهر میشه تا نذاره تو مثل ابراهیم بنده مخلص خدابشی و دشمن سرسخت و قدرتمند خودش... کاری میکنه که از شهدا فقط حرف زدن و گذاشتن عکسشون روی پروفایلت نصیبت بشه.. ❤️اگه نفست رو شکست دادی و شهیدانه زیستن رو انتخاب کردی ، شیطان هم حریفت نمیشه... اگه بنده مخلص خدا بشی و رفاقتت باشهدا به شباهت ختم بشه مطمئن باش توهم یک روزی شهید میشی یا به درجه شهادت میرسی😉 🍃بقول حاج قاسم که میگفت؛ شرط شهید شدن شهیدبودنِ ❤️ 🌷حتی اگه عضو کانال بالا نشدید ، لطفا کتاب سلام برابراهیم رو تهیه کنید و بخونید❤️ @shahidaghaabdoullahi