eitaa logo
【شَهید عَلاحَسَن نَجمِهღ】
155 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
716 ویدیو
31 فایل
تولد: 1371/6/17درعدلون"جنوب لبنان" شهادت: 1395/7/28درحلب"جنوب سوریه" هࢪچہ میخۅاهددل تنگت بگو↯ https://harfeto.timefriend.net/16072813150361 شرایط کپۍوتب↯ @sharayet_tabadol_copy متصل بہ کاناݪ طمانینہ↯ @Tomaenine کانال عکسامون↯ @khadem_graf
مشاهده در ایتا
دانلود
_روزے نبود ڪه سه وعده کتک نخورم! دیگر بدنم مقاوم شده بود... هر روز هم یک آدم جدید من را میزد! در مدت این شش ماه بین جبهة النصـره و داعش اختلافاتے است! داعشے ها من را مسخره مےڪردند و به ائمه معصومین صلوات الله علیهم توهین مےڪردند... یک بار با یڪے از آنها جر و بحث ڪردم ، او شروع ڪرد به حضرت علے صلوات الله علیه توهین ڪردن! از این موضوع بسیار به هم ریختم... با قرآن گفتم: «لکم دینکم ولی الدین» بعد گفتم: «شما به دین خود من هم به دین خود» او داد زد ڪه:«تو کافری» «مسلمین را میڪشے» _از جبهة النصره آمدند پایین و گوشم را گرفتند و ڪشیدنم بیرون بردند طبقه خودشان... آنجا یک تخت شڪنجه بود ، دست هایم را از پشت بستند ، چشم هایم را هم بستند ، زنجیر را به میله انداختند و با دست هایم از آن آویزان ڪردند! ڪتف هایم داشت ڪنده میشد... پلاتین پایم شکست! دو ساعت آویزان بودم ، واقعا فڪر ڪردم دارم میمیرم ، نمےتوانستم غذا بخورم... تا یڪے دو ماه بعد ، وقتے به دستشویے مےرفتم تمام ادرارم خون بود! دڪتر مےآمد و یک دواے سرسرے مےداد ڪه فقط زنده بمانم... _بعد از شش ماه به جایے سمت «درعا» منتقلم ڪردند و بعد بردنم سمت مرز فلسطین اشغالی به یک زندان بزرگے ڪه براے خود جبهة النصره بود به نام «زندان کبریٰ» _این یک سال و چند ماه در زندان ڪبرے بودم! حالا دیگر چهارده نفر بودیم ڪه همگے در یک سلول بودیم... وقتے یک نفرمان آزاد مےشد خیلے خوشحال مےشدیم و بقیه مےگفتند: یعنے مےشود ما هم یک روز آزاد شویم!؟ _بعضے از بچه هاے ما در زندان ڪار مےڪردند... مثلاً براے آوردن زندانے شیخ‌شان به نام «ابو ، ڪل»مےگفت: «فلانے را بیاور» بچه ها چشم او را مےبستند و مےبردند ، بعد ڪه از شڪنجه برمےگشت مےگفتند:‌«بیا ببر» _مرا ڪردن داخل سلولے ڪه یک متر هم نبود... باید در همان جا غذا میخوردم! دستشویی مےڪردم و مےخوابیدم _دوماه با دستهاے بسته همانجا ماندم... سپس من را به سلول بزرگے ڪه نزدیک ۵۰ متر بود منتقل ڪردند! آنجا با بچه هاے ارتش سورے یک جا بودم! یک نفر هم روسے بود به نام «خلیل» ۱۱ نفر از ارتشےها علوے بودند و یکےشان سنے بود... ڪم ڪم با آنها رفیق شدم! گاهے زن هاے شان را مےآوردند تا ما را ببینند! تنها من آنجا شیعه بودم و هر ڪسے مےآمد من را ڪـافر خطاب مےڪرد... نمےدانم چرا زن ها مےآمدند! زن هاے خود جبهة النصره بودند... تجهیزات ڪامل داشتند و ڪمربندهاے انتحارے بهشان وصل بود! سه زن هم آنجا اسیر بودند... دو تاے آنها علوے بودند و دیگرے مسیحے! به زن ها بسیار تجاوز مےشد! شب ها ڪه میخوابیدیم صداے ضجه آنها را مےشنیدیم... _با هم سلولے هایم رفیق شده بودم! بین آنها ڪسانے بودند ڪه سه سال و پنج سال اسیر بودند و آنجا ڪار مےڪردند... «سید حڪیم» و «ابوحامد» قبلا به ما گفته بودند به هیچڪس اعتماد نڪنید و حرف نزنید! آنها مےگفتند: شما اجنبے هستید و با ما فرق میڪنید! خلیل خیلے با من رفیق شده بود... او عربے هم بلد بود! خلیل هم مےگفت: اندازه یک سر سوزن به اینها اعتماد نڪن و حرفے به آنها نزن... _با یک علوے ۲۱ ساله ڪه اهل «حمص» بود حسابے رفیق شدم! او به نام «ابو ربیع» معروف بود... همه جوره هوایم را داشت! گاهے برایم غذاے اضافه مےآورد! گاهے لباس مےآورد! حتے ڪنار هم مےخوابیدیم... او مےگفت: عماد ، همه اینها جاسوسند! اگر حرف بزنے سرت را میبرند! حتے به من هم اعتماد نکن!!! _بچه هاے سورے در آنجا ڪار می ڪردند... همه هم بیرون ڪار مےڪردند! لباس مےشستند... ماشین مےشستند... و ڪارهایے از این دست! من و خلیل ڪارهاے داخل اتاق انجام مےدادیم ، مثلا اسلحه مےآوردند ما تمیز مےڪردیم! _سه ماه بعد از اسارت اجازه دادند حمام بروم... پوست بدنم طورے شده بود ڪه با ڪمترین عرق به شدت مےسوخت! انگار روے زخم تازه نمک بزنید... در شبانه روز یک ساعت مےخوابیدم! بدنم پوست پوست شده بود! ماهے یک بار مےتوانستم حمام ڪنم! ڪه رفته رفته شد هفته‌اے یک دفعه... ✍🏻 ز.بختیـــارے دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
بسم‌رب‌الحسین...(: صلّـي‌اللّه‌علـیكِ‌یاابٰاعَبـدالله‌الحُسین... :)
°●•🥀•●° درنگاهت‌چیزیست‌کھ‌نمیدانم‌چیست؟! مثل‌آرامش‌بعدازیڪ‌غم... مثل‌پیداشدن‌یڪ‌لبخند... مثل‌بوۍنم‌بعدازبارآن... درنگاهت‌چیزیست‌کھ‌نمیدانم‌چیست..‌.! امااین‌راخوب‌می‌دانم‌ هرچه‌که‌هست‌ من‌بھ‌آن‌محتاجم...💔 ✅ @shahidalahasan19934
﷽ چنین نوشته خدا درشناسنامھ ی دل منم غلام مه وبنده زادھ ی خورشید سلام می دهم از عمق این دلِ تاریك به آخرین پسر خانوادھ ی خورشید.. @shahidalahsan19934
عبد‌آلوده‌پشیمان‌شده'.!• تحویل‌بگیر... 『』
‹‹🌿'•.💛,.•››
🥀به راستی که... ارثیه مادرِ پهلو شکسته مان زهرا سلام الله علیها است 💎•° ∞| ♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @shahidalahasan19934
💛•° 💎.• خــُدا✨مےخواسـت .. بـه تـو بــآل و پـَر بدهد ... گــفــت:🗣 چـَشـمــَت مےزنند!😇🌿 ••چــــــآدُر داد↓ ⇦بـــانـو... قدرشـ•. رابدان🖐🏻 هــــدیھ‌ۍ خــــدا 🎁°.• °.•♥️خـیلے قیمتے است ... :) . ∞| ♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @shahidalahasan19934
✦° ‌💎•• 👤•|شهیدابراهیم‌هادی‌مۍگفت↯ ♥️•° یادگارِ حضرت زهرا‹سلام‌الله‌علیها›است،🌱 ایمان✨یک زݩ وقتی کامل می‌شود که حجاب🧕🏻را کامل رعایت کند ... ❀.. ∞| ♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @shahidalahasan19934
آدمایی‌ڪه‌خوب‌زندگی‌می‌ڪنن خوبم‌میمیرن؛ به‌هیچی‌دل‌نمی‌بندند‌، حتی‌جونشون... ✌️🏿 🎥 ✅ @shahidalahasan19934
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋🏼 دلم به آن مستحبی خوش است کـه جـوابـش واجـب اسـت🌸🌿 السَّلامُ‌عَلَیْکَ یَا نُورَاللهِ الَّذِی لایُطْفَى 💜 @shahidalahasan19934
🌱 . . یه عده پـای حـق که میرسه فرارین یه عده پـای حـق که میرسه فدایین چه مکه رفته ها که حاجی هم نمیشوند چه کربلا نرفته ها که کربلایی اند✨(: . 🌹°•| @shahidalahasan19934
⏰معرفی کتاب📚🤗
📕📗 «من ادواردو نیستم» ۷۲ داستانک از زندگی ثروتمندترین شهید شیعه، مهدی (ادواردو) آنیلی برای نوجوانان است. این کتاب خاطرات کوتاه از مردی است که دین و ایمانش را به دنیا و مظاهرش نفروخت. مردی که ثابت کرد می‌شود در درّهٔ گناه بود، اما زنجیرهای شیطان را پاره کرد و تا اعلی علّیین بهشت پرواز کرد. مردی که بزرگ‌ترین آرزویش این بود که تا وقتی زنده است امام زمانش ظهور کند و از یارانش شود. ....🍃....🍃💚🍃.....🍃... ✂️بخشی از کتاب من ادواردو نیستم. داشت از کنار قفسه‌های کتابخانه رد می‌شد و به کتاب‌ها نگاه می‌کرد. جامعه‌شناسی، روان‌شناسی، فلسفه، تاریخ، رمان، شعر. جلوتر رفت. چشمش خورد به کتابی که در میان بقیهٔ کتاب‌ها فرو رفته بود و مقداری خاک رویش نشسته بود. بی‌اختیار دست برد سمتش و از قفسه درش آورد. نگاهش کرد. ترجمهٔ انگلیسی کتاب مسلمانان بود. رویش نوشته بود: «The Holy Quran». کتاب را باز کرد. چند سطری از آن را خواند. به نظرش جالب آمد. کتاب را ورق زد. چند سطر دیگر را خواند. به نظرش جالب‌تر آمد. گوشه‌ای از کتابخانه روی صندلی نشست و مشغول خواندن شد. یک ساعت گذشت. دو ساعت گذشت. سه ساعت گذشت و... کتاب برایش زیبا بود. نمی‌توانست برای یک لحظه هم کنار بگذاردش. هر چه بیشتر می‌خواند، بیشتر لذت می‌برد. حس می‌کرد گمشده‌اش به او نزدیک شده. کتاب را از کتابخانهٔ دانشگاه امانت گرفت و برد خوابگاه. ➣📓°•| @shahidalahasan19834
آخرین وصیت امام حسین(ع) «يا بُنَيَّ إِيَّاكَ وَ ظُلْمَ مَنْ لَا يَجِدُ عَلَيْكَ نَاصِراً إِلَّا اللَّهَ» ای فرزندم، از ظلم به کسی که در برابر تو، هیچ یاری کننده‌ای به جز خداوند ندارد، بر حذر باش.
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . | اِلھى عَظُمَ الْبَلاَّءُ ...|💔🥀 👤علی فانی @shahidalahasan19934
😂🤣 شفاعت🙊😂🧐 خیلی شوخ و با روحیه بود.😂 وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا می‌گفتیم! یا از او تقاضای «شفاعت» می‌کردیم می‌گفت: مسئله‌ای نیست😌 دو قطعه عکس سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه بیاور ببینم برایت چکار می‌توانم بکنم😑🤣 در ادامه هم توضیح می‌داد🙂☝️🏻 که حتماً گوشهایت پیدا باشد، عینک هم نزده باشی شناسنامه هم باید عکس‌دار باشد!🤣🤦🏻‍♂ ✅ @shahidalahasan19934
_روزے نبود ڪه سه وعده کتک نخورم! دیگر بدنم مقاوم شده بود... هر روز هم یک آدم جدید من را میزد! در مدت این شش ماه بین جبهة النصـره و داعش اختلافاتے است! داعشے ها من را مسخره مےڪردند و به ائمه معصومین صلوات الله علیهم توهین مےڪردند... یک بار با یڪے از آنها جر و بحث ڪردم ، او شروع ڪرد به حضرت علے صلوات الله علیه توهین ڪردن! از این موضوع بسیار به هم ریختم... با قرآن گفتم: «لکم دینکم ولی الدین» بعد گفتم: «شما به دین خود من هم به دین خود» او داد زد ڪه:«تو کافری» «مسلمین را میڪشے» _از جبهة النصره آمدند پایین و گوشم را گرفتند و ڪشیدنم بیرون بردند طبقه خودشان... آنجا یک تخت شڪنجه بود ، دست هایم را از پشت بستند ، چشم هایم را هم بستند ، زنجیر را به میله انداختند و با دست هایم از آن آویزان ڪردند! ڪتف هایم داشت ڪنده میشد... پلاتین پایم شکست! دو ساعت آویزان بودم ، واقعا فڪر ڪردم دارم میمیرم ، نمےتوانستم غذا بخورم... تا یڪے دو ماه بعد ، وقتے به دستشویے مےرفتم تمام ادرارم خون بود! دڪتر مےآمد و یک دواے سرسرے مےداد ڪه فقط زنده بمانم... _بعد از شش ماه به جایے سمت «درعا» منتقلم ڪردند و بعد بردنم سمت مرز فلسطین اشغالی به یک زندان بزرگے ڪه براے خود جبهة النصره بود به نام «زندان کبریٰ» _این یک سال و چند ماه در زندان ڪبرے بودم! حالا دیگر چهارده نفر بودیم ڪه همگے در یک سلول بودیم... وقتے یک نفرمان آزاد مےشد خیلے خوشحال مےشدیم و بقیه مےگفتند: یعنے مےشود ما هم یک روز آزاد شویم!؟ _بعضے از بچه هاے ما در زندان ڪار مےڪردند... مثلاً براے آوردن زندانے شیخ‌شان به نام «ابو ، ڪل»مےگفت: «فلانے را بیاور» بچه ها چشم او را مےبستند و مےبردند ، بعد ڪه از شڪنجه برمےگشت مےگفتند:‌«بیا ببر» _مرا ڪردن داخل سلولے ڪه یک متر هم نبود... باید در همان جا غذا میخوردم! دستشویی مےڪردم و مےخوابیدم _دوماه با دستهاے بسته همانجا ماندم... سپس من را به سلول بزرگے ڪه نزدیک ۵۰ متر بود منتقل ڪردند! آنجا با بچه هاے ارتش سورے یک جا بودم! یک نفر هم روسے بود به نام «خلیل» ۱۱ نفر از ارتشےها علوے بودند و یکےشان سنے بود... ڪم ڪم با آنها رفیق شدم! گاهے زن هاے شان را مےآوردند تا ما را ببینند! تنها من آنجا شیعه بودم و هر ڪسے مےآمد من را ڪـافر خطاب مےڪرد... نمےدانم چرا زن ها مےآمدند! زن هاے خود جبهة النصره بودند... تجهیزات ڪامل داشتند و ڪمربندهاے انتحارے بهشان وصل بود! سه زن هم آنجا اسیر بودند... دو تاے آنها علوے بودند و دیگرے مسیحے! به زن ها بسیار تجاوز مےشد! شب ها ڪه میخوابیدیم صداے ضجه آنها را مےشنیدیم... _با هم سلولے هایم رفیق شده بودم! بین آنها ڪسانے بودند ڪه سه سال و پنج سال اسیر بودند و آنجا ڪار مےڪردند... «سید حڪیم» و «ابوحامد» قبلا به ما گفته بودند به هیچڪس اعتماد نڪنید و حرف نزنید! آنها مےگفتند: شما اجنبے هستید و با ما فرق میڪنید! خلیل خیلے با من رفیق شده بود... او عربے هم بلد بود! خلیل هم مےگفت: اندازه یک سر سوزن به اینها اعتماد نڪن و حرفے به آنها نزن... _با یک علوے ۲۱ ساله ڪه اهل «حمص» بود حسابے رفیق شدم! او به نام «ابو ربیع» معروف بود... همه جوره هوایم را داشت! گاهے برایم غذاے اضافه مےآورد! گاهے لباس مےآورد! حتے ڪنار هم مےخوابیدیم... او مےگفت: عماد ، همه اینها جاسوسند! اگر حرف بزنے سرت را میبرند! حتے به من هم اعتماد نکن!!! _بچه هاے سورے در آنجا ڪار می ڪردند... همه هم بیرون ڪار مےڪردند! لباس مےشستند... ماشین مےشستند... و ڪارهایے از این دست! من و خلیل ڪارهاے داخل اتاق انجام مےدادیم ، مثلا اسلحه مےآوردند ما تمیز مےڪردیم! _سه ماه بعد از اسارت اجازه دادند حمام بروم... پوست بدنم طورے شده بود ڪه با ڪمترین عرق به شدت مےسوخت! انگار روے زخم تازه نمک بزنید... در شبانه روز یک ساعت مےخوابیدم! بدنم پوست پوست شده بود! ماهے یک بار مےتوانستم حمام ڪنم! ڪه رفته رفته شد هفته‌اے یک دفعه... ✍🏻 ز.بختیـــارے دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
بِسمِ رَبِ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد... یـٰااُمٰاهْ ••☘ ♥‌.•
به کوچه کوچه بنالم ز عابری که نیامد شکسته بغض گلویم درانتظار عجیبی خدا کند بیاید مسافری که نیامد... 🌱🌸 | | ✅ @shahidalahasan19934
😂🤣 شفاعت🙊😂🧐 خیلی شوخ و با روحیه بود.😂 وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا می‌گفتیم! یا از او تقاضای «شفاعت» می‌کردیم می‌گفت: مسئله‌ای نیست😌 دو قطعه عکس سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه بیاور ببینم برایت چکار می‌توانم بکنم😑🤣 در ادامه هم توضیح می‌داد🙂☝️🏻 که حتماً گوشهایت پیدا باشد، عینک هم نزده باشی شناسنامه هم باید عکس‌دار باشد!🤣🤦🏻‍♂ •🌿•
💞 از مـن میشنوی از خیلے چیز هایِ این دنیا و حتےٰ آن دنیا هم ... بگذار هرچه هست؛ رضایتِ‌ او باشد نـه رضایتِ تو... :)💚 🦋|• @shahidalahasan19934
"و اَنْ تُنْجِيَنِي مِنْ هذَا الْغَمِّ" ما را ، اندوهی کشت؛ که با هیچ کس نگفتیم ... @shahidalahasan19934