eitaa logo
【شَهید عَلاحَسَن نَجمِهღ】
155 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
716 ویدیو
31 فایل
تولد: 1371/6/17درعدلون"جنوب لبنان" شهادت: 1395/7/28درحلب"جنوب سوریه" هࢪچہ میخۅاهددل تنگت بگو↯ https://harfeto.timefriend.net/16072813150361 شرایط کپۍوتب↯ @sharayet_tabadol_copy متصل بہ کاناݪ طمانینہ↯ @Tomaenine کانال عکسامون↯ @khadem_graf
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مخاطب خاص من عشق است! این‌که یک نفر آغاز می‌‌کند هر روز را... به هوای تو! حاج نزار القطری @shahidalahasan19934
💚 خواندم تو را که نگاهی کنی مرا پاک از گناه و تباهی کنی مرا دلبسته ام که تو مولا ز راه لطف سوی حسین فاطمه راهی کنی مرا 🌸اللهم‌_عجل_لولیک‌_الفرج 🌸 @shahidalahasan19934
⚠ 🔷 ☑️سعی کن مث زندگی کنی... ✨یا حتی تو زندگی کردن ازشون بزنی... میدونی چجوری؟ ☑️وقتی شیرینی واست شد بدون که داری خوب پیش میری...😇 ✨همه رو دوس دارن 📌اما زحمت کشیدن واسه رو چی؟؟✋ زندگی کن تا شهیدت کنن... 💕 〰❁ @shahidalahasan19934
این رسم مانبود، ز یاران جداشویم نبودکه شبیه شما شویم رفتیدخوش به حال شما! یادمان کنید شاید که بانسیم دواشویم 🍃🌸🍃 شهید علا حسن نجمه @shshidalahasan19934
را دوست دارم گویند چرا بہ دادے کہ خود ندادم آنها 🕊 نجمه @shahidalahasan19934
جاذبـہ . . . هـمان چشـمهـای توست نگــــاهـم كن كہ بی تــو در زمين و آســـمان معلّق خـــواهــــم ماند . . . حسن نجمه 💓💓 ✿↝.. @shahidalahasan19934
🌹خادمی به سبک جَونْ🌹 ⚜〰⚜〰⚜〰⚜〰⚜〰⚜〰⚜ قسمت چهارم: امام حسین از باغچه که کمتر نیست! آب گِل آلود وارد باغچه می شود. 🌱🌷🌿🌳🌾🌷🌵🌻 اما در نتیجه گُل می شود🌹 باغچه،گِل را گُل می کند.🌺 امام حسین از باغچه که کم تر نیست!💫 امام حسین را که اصلاً حرفش را نزن! شهیدان حسین هم این هنر را دارند!👌 از جَونْ سوال کن! 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 📚: خادم ارباب کیست؟ @sgmhahidalahasan19934
سلام خدمت تمامی اعضای محترم ما یک ادمین پست گذار دیگه هم میخوایم هرکس تمایل داشت که ادمین کانال بشه به ایدی ارتباط پیام بده ممنون🌸
خدایا ، جز تو نیست مرا پناهی 💚 @shahidalahasan19934
# نعم الرقيق شهيد المجاهد علاء حسن نجمة - 💚 @shahidalahasan19934
دلت ،برام تنگ نشده آقا 😭💚 @shahidalahasan19934
عزیزان اگر براتون رمان بالا نمی یاد بزنید رو این گزینه بعد دوباره وارد کانال بشید میاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺✨ آرش روی مبل نشسته بودو به کار کردن من نگاه می کرد، بعد ازچنددقیقه بلند شدو کنارم ایستاد و گفت: – کمک نمی خوای؟ لبخندی زدم و گفتم: –نه، ممنون. آخرین پیش دستی هایی که دستم بود را از دستم گرفت و گفت: –من می برم. گذاشت روی کانتر و برگشت وگفت: – از وقتی همه رفتند، یه سوالی بد جور ذهنم رو مشغول کرده. سوالی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت. –میشه بریم توی اتاق بپرسم. – چند لحظه صبر کنید. جعبه ی های دستمال کاغذی را برداشتم ورفتم سمت آشپزخانه و به مادر گفتم: – مامان جان فقط جابه جا کردن مبل ها مونده. مادر که کاردها را خشک می کرد آرام گفت: – تو برو پیش نامزدت تنها نباشه. ازشنیدن کلمه ی نامزد یک لحظه ماتم بردوناخودآگاه یاد مطلبی که قبلا جایی خوانده بودم افتادم. " حضور هیچ کس در زندگی تو بی دلیل نیست! آدم هایی که با آن ها روبه رو می شوی آیینه ای هستند برای تو…." مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد. –کجا رفتی؟ من واسرا انجام می دیم، تو برو. اسرا درحال شستن فنجان ها بود. کنارش ایستادم و بوسیدمش و گفتم: –ممنون اسری جون، حواسم هست کلی فعال بودیا، انشاالله جبران کنم. خندیدو گفت: – فقط دعا کن کنکور قبول بشم. اسرا هفته ی پیش کنکور داده بودو فقط دست به دامن خواجه حافظ شیرازی نشده بود برای دعا. دستهایم را بردم بالا و گفتم: – ای خدا یه جوری به این آبجی ما حالی کن کنکور قبول نشدن، آخر دنیا نیست. اسرا با لبخند نگاهم کردو گفت: –خب دعا کن همین رو که گفتی بتونم درک کنم. انشااللهی گفتم و از آشپزخانه بیرون امدم. آرش از کتابخانه ی کوچک میز تلویزیون کتابی برداشته بود و نگاهش می‌کرد. میز تلویزیون ما چند طبقه ی کوچیک داشت که ما داخلش کتاب چیده بودیم. کنارش ایستادم. – بریم حرفتون رو بزنید؟ کتاب را بست و سر جایش گذاشت. وارد اتاق که شدیم نگاهی به میز تختم انداختم، با دیدن چند تا از وسایل هایم روی تخت، نچ نچی کردم و گفتم: – اینجا هم احتیاج به مرتب کردن داره. در را بست و گفت: – می خوای باهم مرتب کنیم؟ اشاره کردم به تخت و گفتم: –شما بشینید و اول بگید چه سوالی داشتید. نگاهی به چادرم انداخت و گفت: – الان واسه چی چادر سرکردی و حجاب داری؟ از خجالت سرخ شدم و او ادامه داد: – نکنه باید واسه کنار گذاشتن چادرت بهت رونما بدم. با خجالت گفتم: – نه، فقط... سکوت کردم، بقیه ی حرفم را نزدم. آنقدرگرم نگاهم می کرد که ذوب شدنم را احساس کردم. دستش را دراز کردو آرام چادر را از سرم برداشت و انداخت روی تخت. دستهایش رو روی سینه اش گره کردو گفت: –چرا سعیده خانم پیشنهاد عکس انداختن رو داد بهش اخم کردی؟ ضربان قلبم بالا رفت. جلوتر آمد، دستش را دراز کرد طرف روسری ام، دستش را آرام پس زدم و گفتم: –میشه خودم این کار رو بکنم؟ نگاهش روی دستم ماندو گفت: –چرا اینقدر دستهات سرده؟ بی تفاوت به سوالش گفتم: – میشه برای چند دقیقه نگاهم نکنید؟ چشم هایش را بست و من گفتم: –نه کامل برگردید، فقط برای دو دقیقه. وقتی برگشت، فوری روسری ام را درآوردم و بافت موهایم را باز کردم و برسی به موهایم کشیدم و در حال بستن گل سرم بودم که برگشت و با حیرت نگاهم کرد. کارم که تمام شد، نگاهش کردم، آتش نگاهش را نتوانستم تحمل کنم. سر به زیر ایستادم، کنارم ایستادو دستهای یخ زده ام را در دست گرفت و گفت: – چطور می تونی این همه زیبایی رو زیر اون چادر سیاه قایم کنی؟ تپش قلبم آنقدر زیاد بود که صدایش را می شنیدم، شک ندارم او هم می شنید. از نیم رخ نگاهی به پشت سرم انداخت و موهایم را در دست گرفت و گفت: –چقدر موهات بلنده...بعد کنار بینیش بردوچشمهایش را بست و با نفس عمیقی بو کشیدو گفت: –حتی تو رویاهامم فکرش رو نمی کردم. کمی به خودم مسلط شدم و با صدای لرزونی گفتم: –میشه بشینیم. خندیدو گفت: – آره، منم احتیاج دارم که بشینم. ✍ ... @shaidalahasan19934
کربــ❤ــــلا دنیـــــاے مــــن: هر دو روی تخت، کنار هم نشستیم، دستهای گرمش باعث شد احساس کنم خون به تمام بدنم برگشته، جان گرفتم، با تعجب به انتهای موهایم که روی تخت، پخش شده بود نگاه کرد و گفت: –هیچ وقت موهات رو کوتاه نکن. آرام گفتم: –سعی می کنم، گاهی از دستشون خسته میشم. دوباره دستی به موهایم کشید و گفت: – مگه میشه این همه زیبایی خسته کننده بشه؟ سرم را پایین انداختم. پرسید: ــ چرا جواب سوالم رو ندادی؟ ــ کدوم سوال؟ ــ قضیه ی عکس. همانطور که سرم پایین بود گفتم: – ما که کلی عکس انداختیم، هم دوتایی، هم با خانواده هامون. دستم را با محبت فشار داد و گفت: — الان که محرمیم، میشه وقتی حرف می زنی تو چشم هام نگاه کنی؟ سرم را بالا آوردم و به یقه‌ی لباسش چشم دوختم. ــ یکم بالاتر. نگاهم را سر دادم سمت لبهایش. لبخند عمیقی زد و گفت: – اونجا هم خوبه، ولی منظور من بالاتر بود. بالاخره نگاهش کردم و گفت: –حالا اصل قضیه رو بگو. دوباره چشم هایم را نقش زمین کردم. – ای بابا، این همه زحمت رو هدر دادی که. با خجالت گفتم: – آخه سعیده می گفت بیاییم توی اتاق دوتایی عکس بندازیم، منم چون معذب بودم اخم کردم. ــ دوتایی یعنی تو و سعیده؟ مگه با اونم معذبی؟ می دانستم از روی عمد این حرف هارا می زند. نگاهم را روی صورتش چرخاندم و گفتم. – نخیر، من و شما. دستم را بالا آورد و بوسه ایی رویش نشاند. –بله، همون موقع منظور سعیده خانم رو متوجه شدم، خیلی هم دلم می‌خواست دوتایی خصوصی عکس بندازیم، ولی وقتی اخم تو رو دیدم ترسیدم. اخم می کنی ترسناک میشی ها. زمزمه وار گفتم: ــ‌شما که جای من نیستید، خب سختم بود. گوشی را از جیبش درآورد و گفت: –ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس. دوربین گوشی را فعال کرد و شروع کرد به عکس انداختن. چند تا عکس اول را که انداخت گفت: – باید اولین لحظات محرم شدنمون، ثبت بشه. برای من یکی از نایاب ترین لحظات زندگیمه. عکس های بعدی را که انداخت، کمی خودش را به طرف من متمایل کرد. من هم دلم می‌خواست این کار را انجام دهم ولی، به این سرعت نمی‌توانستم. همه ی موهایم را جمع کرد یک طرف شانه‌ام و یک عکس تکی گرفت و گفت: –می خوام این عکست رو به مژگان نشون بدم، دلش رو آب کنم. از این که اسم مژگان را بدون پسوندو پیشوندگفت، خوشم نیامد. با استرس گفتم: –لطفا تو گوشی خودتون نشونش بدید. گوشی را گذاشت روی میزو روبرویم زانو زدو دستهایم را گرفت و گفت: – نگران نباش، من حواسم به همه‌ی این چیزها هست. عکس خانمه مثل یه تیکه ماهم رو برای کسی نمی فرستم، خیالت راحت. لبخندی زدم. –می دونم. تو این مدت متوجه شدم که چقدر ملاحظه می کنید. کنارم نشست و گفت: – راحیل همش می ترسیدم که قسمتم نباشی، فقط خدا می دونه امروز چقدر خوشحالم. ــ قراره امروز نذرتون رو بگید، که چی بود. ابروهایش را بالا داد و نچی کرد و گفت: خرج داره. با تعجب گفتم: – چه خرجی؟ با شیطنت نگاهم کرد و گفت: –حالا بعدها میگم. یک لحظه احساس کردم کسی سوزن برداشته و تمام رگهایم را سوزن میزند، می خواستم از اتاق بیرون بروم، ولی نمی دانستم چه بهانه ایی بیاورم. بدون این که نگاهش کنم بلند شدم و گفتم: – برم براتون میوه بیارم. دستم را گرفت کشیدو دوباره کنار خودش نشاند و گفت: –الان با این قیافه ی تابلو نری بیرون بهتره. ببین چه سرخ و سفیدم شده، بعد دستی به موهایم کشیدو گفت: –بیا موهات رو برات ببافم، تا راحت باشی، بعد دوتایی می ریم بیرون. " وای خدایا این چرا اینقدر راحت است، هنوز چند ساعت بیشتر از محرمیتمان نگذشته چه در خواستهایی دارد." با شنیدن صدای اذان که از گوشی‌ام می‌آمدگفتم: –نه، ممنون با گیره می بندمشون. بعد از بستن موهایم، گفتم: – می خواهید شما برید توی سالن بشینید. من نماز بخونم میام. نگاهی به تخت انداخت و گفت: –این تخت توئه؟ ــ بله. دراز کشید رویش و گفت: – همینجا دراز می کشم تا نمازت تموم بشه. وضو داشتم. سجاده را پهن کردم و شروع کردم به نماز خواندن. برای این که منتظرم نماند، تعقیبات نماز مغرب را نخواندم و فوری نماز عشا را شروع کردم. سلام نماز را که خوندم، دیدم کنارم نشست و یک دستش را روی زانویم گذاشت و با دست دیگرش تسبیحم را از روی سجاده برداشت وشروع کردباانگشتش دانه‌هایش راجابه جا کردن. سرش را تکیه داد به بازویم. چون تسبیحم دستش بود، بی اختیار دستش را از روی پایم برداشتم و با انگشت هایش ذکر تسبیحات را گفتم. با تعجب نگاهش را بین صورتم و دستش می گرداند. در آخر دستش را بالا آوردم تا ببوسم ولی دستش را کشیدو گفت: – قربونت برم، شرمندم نکن. همانطور که سجاده ام را جمع می کردم گفتم: –باید به دست همسری که تسبیحات می گه بوسه زد. سرش را پایین انداخت. دوباره تسبیح را در دستش جابه جا کرد. وقتی دید سجاده را جمع کردم و در کمد گذاشتم. تسبیح را گرفت بالاو گفت: – اینم بی زحمت بزار. ✍ @shahidalahasan19934
ــ پیش خودتون باشه. تربت کربلاست، اگه مابین ذکر گفتن، فقط بچرخونی و چیزی نگی هم، براتون ذکر حساب می کنند. خندیدوگفت: – پس دیجیتالیه. سرم را تکان دادم و گفتم: – یه همچین چیزایی. موقعی که سجاده را می گذاشتم توی کمد، یادم افتاد هدیه ایی که آرش به من داده بود را همانجا گذاشته‌ام. نایلونی که هدیه داخلش بود را بیرون آوردم و رو به آرش گفتم: –میشه این رو برام نصبش کنید رو دیوار. وقتی قاب سیلور، با گل های طلایی را نشانش دادم، لبخندی زدو گفت: –فکر کردم انداختیش دور. ــ راستش گذاشته بودم کنار تا بهتون برگردونم، ولی قسمت چیز دیگه ایی بود. جا کلیدی قلبی را هم روی کلید کمدم نصب کردم و گفتم: – اینجا هر روز می بینمش. قاب را از من گرفت وپشتش را نگاه کردو گفت: –اگه یه میخ کوچیک با یه چکش بیاری حله. از اتاق بیرون رفتم وازاسراپرسیدم: –چکش و میخ کجاست؟ چون او معمولا این جور کارهارا انجام می داد. به دقیقه نکشید که برایم آوردو باخنده گفت: – می ذاشتی این بدبخت روز اولی با خاطره خوش بره خونشون. یه امروز رو ازش کار نمی کشیدی، آخه چه زود خودت رو نشون می دی. چشمکی بهش زدم وگفتم: –باید گربه رو دم حجله کشت. میخ و چکش را به طرفم گرفت و گفت: – حالا که داری ازش سو استفاده می کنی، بگو پرده اتاق رو هم در بیاره، یه دستی هم به شیشه ی اتاق بکشه. با چشم های گردشده نگاهش کردم ونچ نچی کردم و گفتم: – به من می گی سو استفاده چی؟ خودت که آخر استسمار گری، خدا به داد شوهرت برسه. خندیدو گفت: –پس چی، آدم رو، می زنه حداقل ارزشش رو داشته باشه، اون تابلو رو منم می زدم دیگه ،حالا آقا دومادو انداختی تو زحمت که چی بشه. مامان اسرا را صدا کردوگفت: – اگه گذاشتی بره دنبال کارش. وارد اتاق که شدم دیدم آرش وسایل روی میز را مرتب کرده و نگاهشان می کند. بادیدنم، اشاره ایی به لاک های رنگا رنگی که روی میز بودکردو گفت: –مگه از این جور چیزها هم استفاده می کنی؟ ــ بله، خیلی کم. مگه اشکالی داره؟ ــ نه، آخه هیچ وقت ناخن هات رو رنگی ندیدم. ــ آهان منظورتون بیرون از خونس؟ ــ آره دیگه. ــ نه اصلا. فقط توی خونه، گاهی واسه دل خودم. میخ رو گرفت و گفت: – بگید کجا نصبش کنم. تابلویی که آقای معصومی برایم نوشته بود را از روی دیوار برداشتم و گفتم: –اینجا لطفا. با تعجب گفت: –چرا برداشتید؟ تابلو را داخل همان نایلونی که تابلوی گلهارا از آن درآورده بودم گذاشتم و گفتم: – حالا بعدا یه جا براش پیدا می کنم. نگاهی به جای خالی تابلو انداخت و گفت: –پس دیگه نیازی به میخ و چکش نیست. بعد تابلوی گلهارا همانجا آویزان کرد. اسرا و مامان شام رو بر خلاف همیشه روی میزچیدند و هر بار که می رفتم کمکشان مامان می گفت: –تو برو پیش آرش بشین. وقتی دور میز نشستیم و خواستیم غذا را شروع کنیم، اولش مثل همیشه کمی نمک دریا چشیدیم، برای آرش هم جالب بودو بعد از این که مامان برایش دلیلش را توضیح داد، دلش خواست که امتحان کنه. مامان سوپو قیمه بادمجان درست کرده بود. به همان سبک و سیاق خودش، آرش اول از رنگ غذاها تعجب کرده بود، ولی وقتی امتحانشان کرد مدام می خوردو از دست پخت مامان تعریف می کرد. وسط های غذا خوردن بودیم که آرش آرام زیر گوشم گفت: – فکر کنم آب یادتون رفته. بلند شدم و برایش بطری آب با لیوان آوردم و گفتم: – ببخشید، ما چون بین غذا آب نمی خوریم، یادمون میره واسه مهمونامونم آب بزاریم سر سفره. وقتی آرش دلیلش را پرسید، مادر هم عذر خواهی کرد که حواسش نبوده آب بیاورد، بعدهم مضرات آب خوردن بین غذارا برایش توضیح داد. بعد از شام بلند شدم و میز را جمع کردم آرش هم به کمکم امد. بعد هم در شستن و خشک کردن ظرف ها و همراهیم کرد. اصرارهای مادر هم برای این که آرش برود و بنشیند و تاثیری نداشت. آرش گاهی با اسرا هم کلام میشد ولی اسرا خیلی کوتاه و مختصر جواب می داد. آرش چشمکی به من زدوآروم گفت: –برعکس خودت، خواهرت زیاد زبون دار نیست ها. از حرفش زدم زیر خنده و گفتم: –بهتون قول میدم به هفته نکشیده از حرفتون پشیمون می شید. او هم خندیدو گفت: –آهان، پس الان داره ملاحظه ام رو می کنه. بعد پیش خودم فکر کردم، من کی پر حرفی کردم، یا زبون دار بودم که آرش این حرف را زده. ✍ ... @shahidalahasan19934
کربــ❤ــــلا دنیـــــاے مــــن: هنوز کارهایم کامل تمام نشده بود که مادر آرام کنار گوشم گفت: –شما برید بشینید. زشته روز اولی همش تو آشپزخونس. وقتی روی مبل داخل سالن نشستیم، آرش گفت: –میشه بریم بیرون کمی قدم بزنیم؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم: –صبرکنید آماده بشم. به چند دقیقه نکشید که با هم خیابانهای اطراف خانه را قدم زنان طی می‌کردیم. آرش دستم را گرفت و عاشقانه نگاهم کرد و گفت: هنوز باورم نمیشه، مال من شدی. بعد نفس عمیقی کشید. –یه مدت سریه کلاسی میرفتم که در مورد قانون جذب و این چیزها بحث بود. استاد اون کلاس میگفت، توی زندگی هر انرژی خوب یا بدی رو که بفرستید، همون رو دریافت می کنید و در مورد هر کسی اگر مثبت فکر کنید باعث رفتار خوب شما با اون میشه. همینطور برعکسش. هر چی فکر می‌کنم قبل از اون ماجرای جزوه هیچ فکری در مورد تو نکرده بودم. نمی‌دونم چطور با یک نگاه به طرفت کشیده شدم. من اصلا به دخترهایی هم تیپ تو هیچ وقت فکر نکرده بودم، یعنی حتی تو رو سرکلاس ندیده بودم قبل از این که سارا بهت جزوه‌ام رو بده. چطور به طرفت کشیده شدم. چون قانون جذب میگه انسان هر چیزی رو که دوست داشته باشه با فکر کردن بهش میتونه به دست بیارتش. ولی در مورد تو همه چی یهویی به وجود امد. وقتی برای اولین باردیدمت کشش عجیبی به سمتت پیدا کردم. در حال که قبلش هیچ وقت از کائنات نخواسته بودمت. تو قانون جذب رو به هم ریختی راحیل. دیگه به این قانون اعتماد ندارم. خوشحالم که در مورد تو قانون جذب عمل نکرد. بعد دستم را به طرف لبهایش بردو خواست ببوسد. آرام دستم را کشیدم و گفتم: – اینجا خیابونه. دوباره دستم را گرفت و گفت: – بر طبق قانون جذب وقتی آدم احساس خوبی داره، اون موقع بهترین لحظات زندگیشه. فکر می‌کنم من الان اون لحظه از زندگیم رو طی می‌کنم. تو چی راحیل؟ مثل من اون حس خوب رو داری؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم و او ادامه داد: –اگه اینطوره، پس چطور در هر شرایطی حواست به... به... مثلا به اذان گوشیت هست. چرا هیچ خوشی باعث نمیشه ازیادت بره که بهش بی‌توجه باشی؟ با تعجب نگاهش کردم و کمی فکر کردم که چه بگویم. پرسیدم: –استادتون چطور آدمی بود؟ شانه ایی بالا انداخت و گفت: –خوب بود. اکثراخیلی شادو شارژ بود. –چه خوب، یعنی اعتقادی نداشت تو این دنیا رنج و سختی هم هست؟ –چرا؟ ولی می‌گفت با فکرهای خوب افکار منفی از بین میره. –خب منظورش از اون افکار خوب چی بود؟ –فکر کردن به خوشیهای زندگی دیگه، که توی هر آدمی فرق می‌کنه، مثلا یکی وقتی به پولدار شدن فکر میکنه خوشه، یا کسی که به عشقش نرسیده، فکر کنه که رسیده، خوشه. اصلا همین فکر کردن هم برای رسیدن بهش کمک میکنه و باعث شادیش میشه. –به نظرم قانون جذبی که تو میگی خوبه ولی تک بعدیه. چیزهایی که استادت گفته لذتهای زودگذره که انسان بالاخره ازشون خسته میشه. آدمها از همه‌ی این چیزهایی که گفتی بالاخره خسته میشن. اینا چیزای کمیه. مامان همیشه میگه لذتهایی هست که آخر نداره و برای رسیدن بهشون باید یه رنج‌هایی بکشیم. که همون رنج‌ها هم خودش یه جورایی لذت داره. متعحب نگاهم کردو پرسید: – چطوری؟ –مامان میگه مثلا کسی که حواسش به حجابش هست، از همسرش لذت بیشتری میبره. میگه حجاب داشتن یه رنج کوچیکه، که باعث یه لذت بزرگ میشه. ولی به نظر من حجاب رنج نیست. آرش نفسش را بیرون دادو گفت: –مامانت چقدر سختش کرده. فکر نکنم اینجوریام باشه. –خب میشه از همین نمازی که پرسیدی شروع کرد. من در هر شرایطی یادم نمیره که نمازبخونم. چرا؟ لبخند زدو گفت: –اینو که من پرسیدم، تازه برام عجیب تر اون موضوع مهریته، فکر نمیکنی زیادی...مکثی کردو لبهایش را بیرون دادو نگاه با‌ مزه‌ایی بهم انداخت و لبخند زد. –چیه؟ می‌ترسی حرفت رو بزنی؟ تازه یادم نرفته ها اون روز قرار بود بگی داییم بهت چی گفته، ولی زدی زیر حرفت. –راستش اون روز از گفتن موضوع مهریت اونقدر غافلگیر شدم که کلا نشد جوابت رو بدم. داییت اولش یه سری بازجویی کرد و بعد نتیجه‌ی تحقیقاتش رو که در مورد من انجام داده بود رو گفت، آخرشم توصیه هایی در مورد تو بهم کرد. تنها چیزی که لازم باشه بهت بگم این که ازم قول گرفت، هیچ وقت مجبورت نکنم کاری روکه دوست نداری رو انجام بدی. منم بهش این قول رو دادم. بینمان سکوت شد من در فکر قولی بودم که دایی از آرش گرفته بود. می‌دانستم دایی هم خیلی نگران آینده‌ی من است. ولی هیچ وقت از تحقیقاتی که کرده بود، چیزی بهم بروز نداده بود. آرش نگاهم کردو گفت: –راستش اولش وقتی جریان مهریه‌ات رو ازت شنیدم، بیشتر از این که برام عجیب باشه حسودیم شد و ناراحت شدم. باتعجب پرسیدم: –واقعا؟ آخه چرا؟ –برای این که زمانی که من دارم بال بال میزنم که همه چی رو جور کنم که ما به هم برسیم، تو به فکر چیز دیگه ایی هستی. راحیل، تو واقعا بهم علاقه داری؟ ✍ ... @SHAHIDALAHASAN19934
••• طلبه شهید مدافع حرم؛ حجت اسدی ✨شهیدانه یه شب تو خواب شهید (اسدی) رو دیدم و بهم گفت : ❄️ به بچه ها بگو حتی سمت گناه هم نرن ؛ اینجا خیلی گیر میدن ... " به نقل از رفیق شهید " |• @shahidalahasan19934 •|
°♥️ گفتند تشنه بود حسیݩ‌و...نخورد آب عباس‌عاشقی‌است ڪه‌ همتا نداشته °🥀 @SHAHIDALAHASAN19934
✨عشق یعنی کربلا یعنی من و تنها حرم ✨ عشق یعنی عکس سلفی یادگاری با حرم 💚 @SHAHIDALAHASAN19934