|°بانوےمحجبـه°|:
#طنز_جبهه😂🤣
#بیسکویت🍪
ای زیر تانک بروید🤭😱
شما بسیجی هستید یا یک مشت بازمانده قوم مغول !؟🧐
- الهی کاتیوشا تو فرق سرتون بخوره و پلاکتونم نمونه که شناسایی بشید!
- ای خدا، دادِ منو از این مزدورهای مسلمان نما بگیر!🤲😕
بچه های گردان هرهر می خندیدند😂
و کسایی که اسماعیل رو کتک زده بودن به او چنگ و دندان نشون می دادن😤
و تهدید به قتلش می کردن☝️😠
فریاد زدم: 🗣«مسخره بازی بسه! واسه چی این بنده خدا را به این روز انداختید؟»
یکی از اونها که معلوم بود حال و روز درست و حسابی نداره
گفت: « از خود خاک بر سرش🤭 بپرسید.
آهای اسماعیل دعا کن تو منطقه عملیاتی گیرت نیارم
یک آر پی جی حرومت می کنم!»😱
اسماعیل که پشت سر من پناه گرفته بود،
هرهر خندید😄 و آنها عصبانی تر شدن😡
گفتم: «چی شده اسماعیل؟ تعریف کن!»
اسماعیل گفت: « بابا اینها دیونه اند حاجی.
بهتره اینها را بفرستی تیمارستان.
خدا بدور با من اینکار را کردند با عراقیها چی می کنن»
- خب بلبل زبونی نکن.
چه دسته گلی به آب دادی؟
- هیچی. نشسته بودیم و از هم حلالیت میخواستیم
که یک هو چیزی یادم افتاد😱
قضیه مال سه چهار ماه پیشه
آن موقع که کردستان و بالای ارتفاعات بودیم.
خوب !...
یک بار قرار شد من قاطرمان🐴 را ببرم پایین و جیره غذا و آب بیاورم.
موقع برگشتن از شانس من قاطر خاک تو سر،
سرش را سبک كرد🙊 و بسته های بیسکویت که زیر شکمش سرخورده بود خیس شد.»🤥😑
یکی از بچه ها نعره زد: «می کشمت نامرد. حالم بهم خورد»🤭🤢
اسماعیل با شیطنت گفت: «دیگه برای برگشتن به پایین دیر بود.
ثانیاً بچه ها گشنه بودند.
بسته های بیسکویت را روی تخته سنگی گذاشتم تا خشک شدند👻
و بعد بردم دادم بچه ها،
همین نامردها لمباندند و چقدر تعریف کردند که این بیسکویت ها خوشمزه است و ملس است و ...»😂
بچه هایی که دورم جمع بودند از خنده ریسه رفتند.
خودم هم به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم😂
@shahidalahasan19934