✨{فقط براۍ خدا}✨
قبول کرده بود سخنران یادواره شهداۍ یڪ
روستا باشد،وقتۍ متوجہ شد براۍ مراسم مردم را
برسۍ میکنند، گفت با این وضعیت سخنرانۍ نمۍ کنم
مگر اینکہ دست از بازرسۍ بردارید...
#سردار_من🖤
ʝøɪɴ°••☞: @shahidalahasan1993
🍃{فقط براۍ خدا}🍃
فرش کوچڪۍ انداخت گوشہ حیاط خانہ پدرۍ اش؛توۍ آفتاب
پیرمرد را از حمام آورد،روۍ فرش نشاند و سرش را خشڪ ڪرد.
دست و پیشانۍ اش را بوسید و
مۍ گفت:همہ دلخوشۍ من تو این دنیا پدرمہ...
#سردار_من🖤
ʝøɪɴ°••☞: @shahidalahasan1993
🌈{فقط برای خدا}🌈
سرزده آمد به جلسه ی قرآن روستا .
مثل بقیه نشست یڪ گوشه و شروع کرد به خواندن ؛از حفظ.
پرسیدم:شما با این هنه مشغله چه طور فرصت حفظ قرآن داشتید؟
گفت:در ماموریت ها، فاصله یین شهر ها را عقب ماشین می نشینم و قران می خوانم...
#سردار_من🖤
ʝøɪɴ°••☞: @shahidalahasan1993
{فقط براے خــ❤️ـــدا💫
جانباز بالاے پنجاه درصد بود؛هم حقوق جان بازے داشت
هم حق پرستارے.
کارت بانڪے اش را داد ؛گفت این پول رو خرج درمان
جان بازے هایے کنید ڪہدتواتش رو ندارن.
این همہ ساب بہ موجودے کارت دست نزده بود..
#سردار_من🖤
ʝøɪɴ°••☞: @shahidalahasan1993