eitaa logo
【شَهید عَلاحَسَن نَجمِهღ】
155 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
716 ویدیو
31 فایل
تولد: 1371/6/17درعدلون"جنوب لبنان" شهادت: 1395/7/28درحلب"جنوب سوریه" هࢪچہ میخۅاهددل تنگت بگو↯ https://harfeto.timefriend.net/16072813150361 شرایط کپۍوتب↯ @sharayet_tabadol_copy متصل بہ کاناݪ طمانینہ↯ @Tomaenine کانال عکسامون↯ @khadem_graf
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ بعضے وقتها؛ میبینم پروفایلت ... مُزیّن است بہ ... دخترے مشڪین ردا ... بالاے ... یا ڪنار رود ..‌. در هوهوے باد❗️ و بوجد مے آید نگاهم ... نہ از سر ... و یا هوا ... ڪہ از رنگ ... و شڪوہ و جلال❗️ بعد میروم سروقت پُست هایتو... یڪ در میان ... چطور ممڪن است ... این همہ تفاوت ... فاز بہ فاز❗️ و نگاهم بے و بے وجد میشود ... پر از علامت تعجب ... و چند سوال❗️ مثلا ... یڪ پست ... از است و لب عطشان ... و درست پست بعد ... از طنازے و انتخاب حنابندان❗️ آن هم در جمعے مختلط ... و ڪامنت ها روان❗️ و یا یک پست ... از بازے با خدا ... پراز ادعا و دعا دعا ... و درست پست بعد ... عڪس نوشته:اگر بگویم دوستت دارم ... چہ جوابے میدے،انتخاب ڪن یڪ تا دہ، تو را بہ خدا❗️ بہ من حق بدہ ڪہ بمانم ... بین این ... و بگویم وات د فاز و ماذا فازا❗️ میمانم گیج و ... وسط دو علامت سوال⁉️ ڪہ آیا ... آن چادر در جایگاہ اشتباہ گرفتہ قرار❓ و یا تو ڪہ ندانستے قدر آن جایگاہ❓ زمان،زمان تعارف نیست ... و باید روبرو شد اندڪے با واقعیت ها ... تو بودے ڪہ یادت رفت ... آمیختہ بودن چادر را بہ ❗️ تو بودے ڪہ تاختے و باختے ... را بدون حیا❗️ تو بودے ڪہ گرفتے دست ڪم ... معنا و تفسیر پوشش و ردا❗️ وگرنہ که ... چادر جایش درست هست ... درست بالاے سرت ... با همان ابهت و بی مثال❗️ پس ... مثال دیگران نگویمت ... تعویض ڪن عڪس را ... یا ڪہ اول چادر بردار ... بعد بتاز و بتاز❗️ چرا ڪہ چادر تقصیرے ندارد ... و این تو هستے ... ڪہ نیستے قدردان❗️ خب❗️ من با تو ... دارم چند ڪلمہ حرف حساب❗️ چادرے ماندن،نگهدارے میخواهد ... عزیزِ جان ... براحتے نبودہ و نیست ... ارزندہ نگہ داشتن این دُرِّ گران❗️ یڪ تڪہ پارچہ بے معنا ... ڪہ مفتخر بودن ندارد،جنس ارزان ... پس برگرد ... برگرد ... برگرد بہ جایگاهت ... تو را قسم بہ ... گوشہ ے چادر مادرجان❗️ تصورڪن❗️ عروسے ڪہ ... براے بالا رفتن ... دست داماد را گرفتہ ... و میرود پلہ بہ پلہ ... آرام آرام ... تو اے مشڪین پوشم ... نگاہ ڪن بہ دستان مادر ... بگو یا ... و برگرد ... برگرد ... پلہ بہ پلہ ... آرام آرام❗️ بہ جایگاهت ... بہ چادر❗️ بعلاوہ ے حیا❗️ @shahidalahasan19934
✍️ نگاهش می‌درخشید و دیگر نمی‌خواست احساسش را پنهان کند که به میدان زد :«از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط می‌خوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟» دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :«من فقط می‌خواستم بدونم چه احساسی به دارید، همین!» باورم نمی‌شد با اینهمه بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانی‌ام از شرم نم زد و او بی‌توجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :«می‌ترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!» احساس ته‌نشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان می‌کردم هوایی‌ام شده‌اند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد. انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار می‌کردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :«صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچه‌ها خروجی به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.» با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو می‌رفت و من سخت‌تر صدایش را می‌شنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان می‌خورد :«من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!» گیج نگاهش مانده و نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس می‌کردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمی‌تونستم این عکس رو نشون‌تون بدم!» همچنان مردد بود و حریف دلش نمی‌شد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟» چشمانم سیاهی می‌رفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود. سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطه‌ای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان در رگ‌هایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد. عشق قدیمی و وحشی‌ام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لب‌هایم می‌خندید و از چشمان وحشتزده‌ام اشک می‌پاشید. مادرش برایم آب آورده و از لب‌های لرزانم قطره‌ای آب رد نمی‌شد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از و بیزاری پَرپَر می‌زدم. در آغوش مادرش تمام تنم از ترس می‌لرزید و بسمه یادم آمده بود که با بی‌تابی ضجه زدم :«دیشب تو بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر می‌بره و عقدت می‌کنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد و مصطفی مضطرب پرسید :«کی بهتون اینو گفت؟» سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشک‌هایم خیس شده و میان گریه معصومانه دادم :«دیشب من نمی‌خواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو می‌کشه و میاد سراغم!» هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون در صورتش پاشید و از این تهدید بی‌شرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و می‌دیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش می‌زند. مادرش سر و صورتم را نوازش می‌کرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :«بچه‌ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم می‌رفتید چه نمی‌رفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...» و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونه‌هایش از گل انداخت. از تصور بلایی که دیشب می‌شد به سرم بیاید و به حرمت حرم (سلام‌الله‌علیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه می‌کوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم می‌کرد :«خواهرم! قسم‌تون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمی‌گیره!» شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش می‌خواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرت‌زده نگاهم می‌کرد و تنها خودم می‌دانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندساله‌ام از هیئت، دلم تا در و دیوار پر کشید. میان بستر از درد به خودم می‌پیچیدم و پس از سال‌ها (علیهاالسلام) را صدا می‌زدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده‌ای از پهلویم ترک خورده است. نمی‌خواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سخت‌تر کرده بود که مقابل در اتاق رژه می‌رفت مبادا کسی نزدیکم شود... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @shahidalahasan19934