❤️❤️❤️
#رمان_مدافع_عشق
#پارت11
صدای بوق آزاد در گوشم میپیچد.
شماره را عوض میکنم
#خاموش!
کلافه دوباره شمارهگیری میکنم
بازم #خاموش
فاطمه دستش را مقابل چشمانم تکان میدهد:
+چی شده؟ جواب نمیدن؟
_نه! نمیدونم کجا رفتن... تلفن خونه جواب نمیدن... گوشیهاشونم خاموشه، کلید ندارم برم خونه.
چند لحظه مکث میکند:
+خب بیا فعلا خونه ما
کمی تعارف کردم و "نه" آوردم...
دو دل بودم... اما آخرسر در برابر اصرارهای فاطمه تسلیم شدم
*
وارد حیاط که شدم،ساکم را گوشه ای گذاشتم و یک نفس عمیق کشیدم
مشخص بود ک زهرا خانوم تازه گلها را آب داده
فاطمه داد میزند:مااااماااااان.... ما اومدیمم...
و تو یک تعارف میزنی که:
اول شما بفرمایید...
اما بی معطلی سرت را پایین می اندازی و میروی داخل.
چند دقیقه بعد علی اصغر پسر کوچک خانواده و پشت سرش زهرا خانوم بیرون میآیند...
علی جیغ میزند و میدود سمت فاطمه... خنده ام میگیرد چقدر #شیطون!
زهرا خانوم بدون اینکه با دیدن من جا بخورد لبخند گرمی میزند و اول بجای دخترش بمن سلام میکند!
این نشان میدهد که چقدر خونگرم و مهمان نوازند.
+سلام مامان خانوم!.... مهمون آوردم...
"و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میکند"
+خلاصه اینکه مامان باباشو گم کرده اومده خونهی ما!
علی اصغر با لحن شیرین و کودکانه میگوید:إ چی؟ خاله گم شده؟ واقعنی ؟
زهرا خانوم میخندد و بعد نگاهش را سمت من میگرداند
+نمیخوای بیای داخل دختر خوب؟
_ببخشید مزاحم شدم. خیلی زشت شد.
+زشت این بود که تو خیابون میمونی! حالا تعارف بزار پشت در و بیا تو... ناهار حاضره.
لبخند میزند، پشت بمن میکند و میرود داخل.
*
خانه ای بزرگ، قدیمی و دو طبقه که طبقه ی بالایش مطعلق به بچه ها بود.
یک اتاق بزرگ برای سجاد و تو، دیگری هم برای فاطمه و علی اصغر.
زینب هم یکسالی میشود ازدواج کرده و سر زندگی اش رفته.
از راهرو عبور میکنم و پایین پله ها مینشینم. از خستگی شروع میکنم پاهایم را میمالم.
که صدایت از پشت سر و پله های بالا به گوش میخورد:
+ببخشید!.میشه رد شم!؟
دستپاچه از روی پله بلند میشوم.
یکی از دستانت را بسته ای، همانی که موقع افتادن از روی تپه ضربه دیده بود...
علی اصغر از پذیرایی به راهرو میدود و آویزان پایت میشود.
_داداچ علی. چلا نیمیای کولم کنی؟؟
بی اراده لبخند میزنم، به چهره ات نگاه میکنم، سرخ میشوی و کوتاه جواب میدهی:
+الان خسته ام... جوجه من!
کلمه ی جوجه را طوری گفتی که من نشنوم... اما شنیدم!!!
***
یک لحظه از ذهنم میگذرد:
"چقدر خوب شد که پدر و مادرم نبودن و من الان اینجام...
✍#بقلم_محیاسادات_هاشمی
#شهید علا حسن نجمه
✨@shahidalahasannajme✨
❤️❤️❤️
#رمان_مدافع_عشق
#پارت12
مادرم تماس گرفت...
حال پدربزرگ بد شده... ما مجبور شدیم بیایم اینجا(منظور یکی از روستاهای اطراف تبریز است)
چند روز دیگه معطلی داریم...
برو خونه ی عمت!...
اینها خلاصه ی جملاتی بود که گفت و تماس قطع شد
*
چادر رنگی فاطمه راروی سر مرتب میکنم و به حیاط سرک میکشم.
نزدیک غروب است و چیزی به اذان مغرب نمانده. تو لبه ی حوض نشسته ای، آستین هایت را بالا زده ای و وضو میگیری.
چهارخانه ی سورمه ای مشکی و شلوار شیش جیب!
میدانستم دوستت ندارم
فقط... احساسم بتو، احساس کنجکاوی بود...
کنجکاوی راجب پسری ک رفتارش برایم عجیب بود.
"اما چرا حس فضولی اینقدر برام شیرینه
مگه میشه کسی اینقدر خوب باشه؟
می ایستی، دستت را بالا می آوری تا مسح بکشی که نگاهت بمن می افتد. بسرعت رو بر میگردانی و استغفرالله میگویی...
اصلا یادم رفته بود برای چکاری اینجا اومدم...
_ببخشید... زهرا خانوم گفتن بهتون بگم اگه مسجد رفتید به آقا سجاد گوشزد کنید امشب زود بیان خونه...
همانطور که آستینهای را پایین میکشی جواب میدهی:بگید چشم!
سمت در میروی که من دوباره میگویم:
_گفتن اون مساله هم از حاجی پیگیری کنید...
مکث میکنی:
+بله... یاعلی!
*
زهرا خانوم ظرف را پر از خورشت قرمه سبزی میکند و دستم میدهد
+بیا دخترم... ببر بزار سر سفره...
_چشم!... فقط اینکه من بعد از شام میرم خونه ی عمم!... بیشتر از این مزاحم نمیشم.
فاطمه سادات از پشت بازوام را نیشگون میگیرد
+چه معنی داره! نخیر شما هیچ جا نمیری! دیر وقته...
_فاطمه راست میگه... حالا فعلا ببرید غذاها رو یخ کرد.
هر دو از آشپزخانه بیرون و به پذیرایی میرویم. همه چیز تقریبا حاضر است.
صدای #یاالله مردانه کسی نظرم را جلب میکند.
پسری با پیرهن ساده مشکی، شلوار گرمکن، قدی بلند و چهره ای بی نهایت شبیه تو!
از ذهنم مثل برق میگذرد... آقا سجاد!...
پشت سرش تو داخل میآیی و علی اصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش را به سفره میرساند...
خنده ام میگیرد!
گقدر این بچه بتو وابسته است...
نکند یک روز من هم مانند این بچه...
✍#بقلم_محیاسادات_هاشمی
#شهید علا حسن نجمه
✨@shahidalahasannajme✨