❤️❤️❤️
#رمان_مدافع_عشق
#پارت9
نزدیک غروب، وقت برای خودمان بود...
چشمانم دنبالت میگشت...
میخواستم آخرای این سفر چند عکس از #تو بگیرم...
گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود لحظاتی را ثبت کنم...
زمین پر فراز و نشیب فکه با پرچم های سرخ و سبزی که باد تکانشان میداد حالی غریب را القا میکرد..
تپه های خاکی...
و تو درست اینجایی!... لبه ی یکی از همین تپه ها و نگاهت به سرخی آسمان است.
پشت بمن هستی و زیر لب زمزمه میکنی:
#از_هر_چه_که_دم_زدیم... آنها دیدند...
آهسته نزدیکت میشوم. دلم نمی آید خلوتت را بهم بزنم
اما....
_آقای هاشمی!...
توقع مرا نداشتی... آنهم در آن خلوت...
از جا میپری! می ایستی و زمانی که رو میگرداند سمت من، پشت پایت درست لبه ی تپه، خالی میشود و...
از سراشیبی اش پایین می افتی
سرجا خشکم میزند#افتاد!!...
پاهایم تکان نمیخورد... بزور صدا رو از حنجره بیرون میکشم...
_آ... آقا... ها... ها... هاشمی...!
یک لحظه به خودم میآیم و میدوم...
میبینم پایین سراشیبی دو زانو نشسته ای و گریه میکنی...
تمام لباست خاکی است...
و با یک دست مچ دست دیگرت را گرفته ای...
فکر خنده داری میکنم#یعنی_از_درد_گریه_میکنه!!
اما... تو... حتما اشکهایت از سر بهانه نیست... علت دارد... علتی که بعدها آن را میفهمم...
سعی میکنم آهسته از تپه پایین بیایم که متوجه و به سرعت بلند میشوی...
قصد رفتن میکنی به پایت نگاه میکنم... هنوز کمی میلنگد...
تمام جرئتم را جمع میکنم و بلند صدایت میکنم...
_آقای هاشمی... آقا #سید... یک لحظه نرید... تو رو خدا... باور کنید من!... نمیخواستم که دوباره... دستتون طوریش شد؟... آقای هاشمی با شمام...
اما تو بدون توجه سعی کردی جای راه رفتن، بدوی!... تا زودتر از شر #صدای_من راحت شوی...
محکم به پیشانی میکوبم...
#یعنیا_خرابکارتر_ازتوهست_عاخه؟؟؟
#چقدعاخه_بی_عرضهههههه
آنقدر نگاهت میکنم که در چهارچوب نگاه من گم میشوی...
#چقدرعجیبی...
یا نه... #تودرستی...
ما آنقدر به غلطها عادت کردیم که...
در اصل چقدر من #عجیبم...
✍#بقلم_محیاسادات_هاشمی
#شهید علا حسن نجمه
✨@shahidalahasannajme✨