❤️❤️❤️
#رمان_مدافع_عشق
#پارت7
دشت عباس اعلام میشود که میتوانیم کمی استراحت کنیم.
نگاهم را به زیر میگیرم و از تابش مستقیم نور خورشید فرار میکنم.
کلافه چادر خاکی ام را از زیر پا جمع میکنم و نگاهی به فاطمه ميندازم...
_بطری آبو بده خفه شدم از گرما...
+آب کمه لازمش دارم.
_بابا دارم میپزم
+خب بپز!
_میخواااااامش...
+چیکارش داری؟؟؟
لبخند میزند، بی هیچ جوابی
تو از دوستانت جدا میشوی و سمت ما میآیی...
_فاطمه سادات؟
+جانم داداش؟؟
_آب رو میدی؟
بطری را میدهد و تو مقابل چشمان من گوشه ای مینشینی، آستین هایت را بالا میزنی و همانطور که زیر لب ذکر میگویی، وضو میگیری...
نگاهت میچرخد و درست روی من می ایستی، خون زیر پوست صورتم میدود و گر میگیرم
+ریحانه؟؟... داداش چفیه اش رو برای چند دقیقه لازم داره...
پس به چفیه ات نگاه میکردی نه من! چفیه را دستش میدهم و او هم به دست تو!
آن را روی خاک میندازی، مهر و همان تسبیح سبز شفاف را رویش میگذاری، اقامه میبندی و دو کلمه میگویی که قلب مرا در دست میگیرد و از جا میکند...
#اللــــــه_اکبـــــــــر
بیاراده مقابلت به تماشا مینشینم. گرما و تشنگی از یادم میرود. آن چیزی که مرا اینقدر جذب میکند چیست؟؟
نمازت که تمام میشود، سجده میکنی کمی طولانی و بعد از آنکه پیشانی ات بوسه از مهر را رها میکند، با نگاهت فاطمه را صدا میزنی. او هم دست مرا میکشد، کنار تو درست در یک قدمی ات مینشینم
کتابچه کوچکی را برمیداری و با حالی عجیب شروع میکنی به خواندن...
#السلامعلیڪیااباعبدالله
... زیارت عاشورا...
و چقدر صوتت دلنشین است
در همان حال اشک از گوشه چشمانت میغلتد...
فاطمه بعد از آن گفت:همیشه بعد از نمازت صداش میکنی تا زیارت عاشورا بخونی...
چقدر حالت را، این حس خوبت را دوست دارم.
چقدر عجیب...
که هر کارت#بوی_خدا میدهد... حتی #لبخندت
✍#بقلم_محیاسادات_هاشمی
#شهید علا حسن نجمه
✨@shahidalahasannajme✨