#رمان_مدافع_عشق
#پارت8
دوکوهه حسینیه باصفایی داشت که اگر آنجا سر به سجده میگذاشتی بوی عطر از زمینش به جانت مینشست
سر روی مهر میگذارم و بوی خوش را با تمام روح و جانم میبلعم...
اگر اینجا هستم همه از لطف #خداست...
#الهی_شکرت
فاطمه گوشه ای دراز کشیده و چادرش را روی صورتش انداخته...
_فاطمه؟!!!... فاطمه!!... هوی!
+هوی؟... لاالله الاالله... اینجا اومدی آدم شی!
_هر وخ تو شدی منم میشم!
+خو حالا چته؟
_تشنمه...
+وای تو چرا همش تشنته؟ کله پاچه خوردی مگه؟
_ واع بخیل!... یه آب میخوام...
+منم میخوام... اتفاقا برادرا جلو در باکس آب معدنی میدن... قربونت برو بگیر! خدا اجرت بده
بلند میشوم و یک لگد آرام به پایش میزنم
_خعلی پر رویی
از زیر چادر میخندد...
*
سمت در حسینیه میروم و به بیرون سرک میکشم،چند قدم آنطرفتر ایستاده ای و باکسهای آب مقابلت چیده شده.
#تو مسئولی؟!
آب دهانم را قورت میدهم و سمتت می آیم...
_ببخشید میشه لطفا آب بدید؟
یک باکس برمیداری و سمتم میگیری
+علیکم السلام!... بفرمایید
خشک میشوم... سلام نکرده بودم!
#چقدخنگم...
دستهایم میلرزد، انگشتهایم جمع نمیشود تا بتوانم بطری ها را از دستت بگیرم...
یک لحظه شل میگیرم و از دستم رها میشود...
چهره ات درهم میشود،از جا میپری و پایت را میگیری...
+آخ آخ...
روی پایت افتاده بود!
محکم به پیشانی ام میزنم
_وای وای....ترو خدا ببخشید... چیزی شده؟
پشت بمن میکنی، میدانم میخواهی نگاهت را از من بدزدی ...
+نه خواهرم خوبم!... بفرمایید داخل
_ترو خدا ببخشید...! الان خوبید؟... ببینم پاتونو!...
باز هم به پیشانی میکوبم! #چرا_چرت_میگی_عاخه
با خجالت سمت در حسینیه میدوم.
صدایت را از پشت سر میشنوم:
+خانوم علیزاده...!
لب میگزم و برمیگردم سمتت...
لنگ لنگان سمتم می آیی با بطری های آب...
+اینو جا گذاشتید...
نزدیکتر که میآیی، خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم...
که عطرت را به خوبی احساس میکنم
#بوی_یاس_میدهی...
*
همه ی وجودم میشود استشمام عطرت...
چقدر آرام است... #یاس_نگاهت...
✍#بقلم_محیاسادات_هاشمی
#شهید علا حسن نجمه
✨@shahidalahasannajme✨