#رمان_مدافع_عشق
#پارت6
فاطمه ببخشید کوتاهی میگوید و سمت تو با چند قدم بلند تقریبا میدود.
تو بخاطر قد بلندت مجبور میشوی سر خم کنی، در گوش خواهرت چیزی میگویی و بلافاصله چفیه آن را از ساک دستی بیرون میکشی و دستش میدهی...
فاطمه لبخندی از رضایت میزند و سمتم میآید.
+بیا....!!(و چفیه را دور گردنم میاندازد، متعجب نگاهش میکنم)
_این چیه؟؟
+شلوار! معلوم نیس؟؟
_هرهرهر!... جدی پرسیدم! مگه برای علی آقا نیست!؟؟؟
+چرا!... اما میگه فعلا نمیخواد بندازه.
یک چیز در دلم فرو میریزد،زیر چشمی نگاهت میکنم، مشغول چک کردن وسایل هستی
_ازشون خیلی تشکر کن!
+باعشه خانوم تعارفی. (و بعد با صدای بلند میگوید)... علی اکبر!!... ریحانه میگه خیلی با حالی!!
و تو لبخند میزنی، میدانی این حرف من نیست. با این حال سر کج میکنی و جواب میدهی:
_خواهش میکنم!
**
احساس آرامش میکنم، درست روی شانه هایم...
نمیدانم از چیست!
از #چفیه_ات یا #تو...
✍#بقلم_محیاسادات_هاشمی
#شهید علا حسن نجمه
✨@shahidalahasannajme✨