انسانبایدهرکارۍحتۍمسائل
شخصۍخودشرابراۍرضایخدا انجامدهد :)
-شهیدابراهیمهادی🌿
#شهید علا حسن نجمه
✨@shahidalahasannajme✨
Γ📚☕️°`
روۍ کرہزمین
چہ چیز میتواند مجلل تر از
یڪ صندلی راحتی ،
یڪ کتاب و
یڪ فنجان چاۍ باشد ؟!
1194932137.mp3
9.03M
۳۹ روز مانده تا #محرم 🍃
.•
ڪربلاموازتومیگرم😭
پاےعلمیہروزمیمیرم💔😭
یـاثـــارالله و بن ثـــاره 😔
#سید_رضا_نریمانی 🎤
#شهید علا حسن نجمه
✨@shahidalahasannajme✨
❤️❤️❤️
#رمان_مدافع_عشق
#پارت3
به دیوار تکیه میدهم و نگاهم را به درخت کهنسال مقابل درب حوزه میدوزم...
چند سال است که شاهد رفت و آمدهایی؟
استاد شدن چند نفر را دیده ای؟... تو هم #طلبههارادوستداری؟
بی اراده لبخند میزنم به یاد چند تذکر تو...
چهار روز است که پیدایت نیست...
دو کلمه آخرت را که با حالت تهدید در گوشم میپیچد... #اگرنرید... خب اگر نرم چی؟
چرا دوستت مثل خروس های بی محل وسط حرفت پرید و...
دستی از پشت روی شانه ام قرار میگیرد! از جا میپرم و برمیگردم...
یک غریبه در قاب چادر،با یک تبسم و صدایی آرام...
+سلام گلم... ترسیدی؟
با تردید جواب میدهم:
_سلام... بفرمایید...؟
+مزاحم نیستم؟... یه عرض کوچولو داشتم.
شانه ام را عقب میکشم...
_ببخشید بجا نیاوردم!! لبخندش عمیقتر میشود..
+من؟؟!... خواهر مفتشم...
*
یک لحظه به خودم آمدم و دیدم چند ساعت است که مقابلم نشسته و صحبت میکند:
+برادرم منو فرستاد تا اول ازت معذرت خواهی کنم خانومی اگر بد حرف زده... در کل حلالش کنی. بعد هم دیگه نمیخواست تذکر دهنده باشه!بابت این دو باری که با تو بحث کرده خیلی تو خودش بود.
هی راه میرفت و میگفت:آخه بنده ی خدا به تو چه که رفتی با نامحرم دهن به دهن گذاشتی....!
این چهار پنج روزم رفته بقول خودش آدم شه!...
_آدم شه؟؟؟... کجا رفته؟؟؟
+اوهوم... کار همیشگی! وقتی خطایی میکنه بدون اینکه لباسی غذایی، چیزی برداره،، قرآن، مفاتیح و سجادش رو میزاره توی یه ساک دستی کوچولو و میره...
_خب کجا میره!!؟
+نمیدونم!... ولی وقتی میاد خیلی لاغره...! یجورایی #توبه میکنه.
با چشمانی گرد به لبهای خواهرت خیره میشوم...
_توبه کنه؟؟؟... مگه... مگه اشتباه از ایشون بوده؟؟؟...
چیزی نمیگوید. صحبت را میکشاند به جمله ی آخر...
+فقط حلالش کن.... علاقه ات به طلبه ها رو هم تحسین میکرد...! #علی_اکبر_غیرتیه... اینم بزار به پای همینش
****
#سید_علی_اکبر...
همنام پسر اربابی... هر روز برایم عجیبتر میشوی...
تو متفاوتی یا... #من_تو_را_اینگونه_میبینم...
✍#بقلم_محیاسادات_هاشمی
#شهید علا حسن نجمه
✨ @shahidalahasannajme ✨
❤️❤️❤️
#رمان_مدافع_عشق
#پارت4
کار نشریه به خوبی تمام شد و دوستی من با فاطمه سادات خواهر تو شروع...
آنقدر مهربان، صبور و آرام بود که بهراحتی میشد او را دوست داشت.
حرفهایش راجب #تو مرا هر روز کنجکاوتر میکرد.
همین حرفها به رفت و آمدهایم به حوزه مهر پایان زد.
گاها تماس تلفنی داشتیم و بعضی وقتها هم بیرون میرفتیم تا بشود سوژه جدید عکسهای من...
#چادرش جلوه ی خاصی داشت در کادر تصاویر.
کم کم متوجه شدم خانواده نسبتا پرجمعیت هستید.
علی اکبر، سجاد، علی اصغر، فاطمه، زینب با مادر و پدر عزیزی که در چند برخورد کوتاه توانسته بودم از نزدیک ببینمشان.
#تو برادر بزرگتری و مابقی طبق نامشان از تو کوچکتر...
نام پدرت حسین و مادرت زهرا
حتی این چینش اسمها برایم عجیب بود.
تو را دیگر ندیدم و فقط چند جمله ای بود که فاطمه گاهی بین حرفهایش از تو میگفت.
دوستی ما روز به روز محکمتر میشد و در این فاصله خبر اردوی #راهیان_نورت به گوشم رسید...
_فاطمه سادات؟
+جانم؟
_توام میری؟...
+کجا؟
_اممم... با داداشت... راهیان نور؟...
+آره! ما چند ساله که میریم.
با دو دلی و کمی مِن و مِن میگویم :
_میشه منم بیام؟
چشمانش برق میزند...
+دوست داری بیای؟
_عاوره... خیلی...
+چرا که نشه!... فقط...
گوشه ی چادرش را میکشم...
_فقط چی؟
نگاه معناداری به سر تا پایم میکند
+باید چادر سر کنی.
سر کج میکنم، ابرو بالا می اندازم...
_مگه حجابم بده؟؟؟
+نه! کی گفته بده؟!... اما جایی که ما میریم حرمت خاصی داره! در اصل رفتن اونها بخاطر همین سیاهی بوده... حفظ این...
و کناری از چادرش را با دست سمتم میگیرد.
دوست داشتم هر طور شده همراهشان شوم. حال و هوایشان را دوست داشتم.
زندگی شان بوی غریب و آشنایی از محبت میداد...
محبتی که من در زندگی ام دنبالش میگشتم؛ حالا اینجاست... در بین همین افراد.
قرار شد در این سفر بشوم عکاس اختصاصی خواهر و برادری که مهرشان عجیب به دلم نشسته بود
.
تصمیمم را گرفتم.
#حجاب_میکنم_قربة_الی_الله
✍#بقلم_محیاسادات_هاشمی
#شهید علا حسن نجمه
✨@shahidalahasannajme✨