eitaa logo
شهید غیرت حمیدرضا الداغی
373 دنبال‌کننده
521 عکس
165 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین کانال @jafarinasab
مشاهده در ایتا
دانلود
📣📣 فراخوان خادم الشهدا عکاسی مصاحبه فیلم برداری یادداشت نویسی برای مراسم شهید که فردا در آستان مقدس شهدای سبزوار برگزار می‌شود نیاز به کمک داریم. دوستانی که در این موارد می‌توانند کمک کنند لطفا با شماره زیر تماس بگیرند. 09154523620 ➡️ https://ble.ir/shahidaldaghy
🔸فراخوان نمایشگاه گروهی پوســتر 🔸به یاد شهید حمیدرضا الداغی 🔸شـهـیـد مـدافـع حـریـم عـفـت 🔹علاقه‌مندان می‌توانند آثار خود را در پیام‌رسان‌های (ایتا و تلگرام) به شماره‌ی «09362853268 نوید اچگان» ارسال کنند. 🔹آخرین مهلت ارسال آثار 30 اردیبهشت‌ماه 1402 ▫️موضوع: ایثار و شهادت ▫️اندازه 50 در 70 سانتی‌متر ▫️زمان و مکان نمایشگاه متقابلاً اعلام خواهد شد. ▫️به تمام شرکت‌کنندگان لوح یادبود و هدیه‌ی معنوی اهدا خواهد شد. راه شهیدان ادامه دارد ... 🌹 ➡️ @shahidaldaghy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید| کاروان خودرویی تجدید میثاق با * از تهران تا دیار سربداران 📍فردا پنج شنبه، 14 اردیبهشت میزبان این عزیزان در گلزار شهدای سبزوار هستیم. ➡️ @shahidaldaghy
گرچه مسیرمون دور بود از تشییع پیکر این جوونمرد، اما ان شاالله نمی‌ذاریم یاد و خاطره این دلاور مرد از ذهن ها پاک بشه... @shahidaldaghy
بی قراری| حاشیه‌ای بر تشییع شهید حمیدرضا الداغی در مشهد مقدس قرار بود در مشهد، شهید حمیدرضاالداغی را از مهدیه تا حرم مطهر تشییع کنند. به همسرم گفتم: منم میام! گفت: هواگرمه! با بچه شیرخواره اذیت میشی! من به نمایندگی از خونواده می رم. گفتم: شاید یکم اذیت بشیم ولی فدای سر شهید الداغی که برای دفاع از عفت و ناموس ایرانی بدون هیچ ترسی مثل شیر به دل خطر زد و جون باارزشش رو فدا کرد. توی دلم نگران بودم که نکند یه وقت به خاطر گرمی هوا و طولانی شدن فاصله شیردهی اش بی قراری و گریه کند و از ادامه مراسم بمانم اما بالاخره با همسر و دختر شش ساله و پسر سه ماهه ام راهی مراسم شدیم و ساعت ۹:۲۰ دقیقه به محل تجمع عزاداران رسیدیم. جمعیت زیادی جمع شده بودند. حاج احمد واعظی درحال مداحی کردن بود. روضه سوزناک و قشنگی خواند. بی هوا ضربه خوردن شهید از پشت را مرتبط کرد با بی هوا ضربه خوردن سید الشهدا در روز عاشورا و مادرگرامی شان در کوچه های کوفه. در همین حین پسرم گریه کرد. روی پله های جلوی بانک نشستم. همزمان که پسرم را شیر می دادم؛ مداح هم در حال خواندن روضه بود. یاد شهادت غریبانه شهید افتادم و اشک هایم یکی پس از دیگری سرازیر شد. همان لحظه به شهید توسل کردم تا عنایتی کند و پسرم بی قراری نکند و من هم همراه بقیه مردم بتوانم در مراسمش دینم را ادا کنم و در خورش سوگواری کنم. پسرم بعد از خوردن شیرش خوابید. او را به همسرم سپردم و همراه جمعیت حرکت کردیم. اگرچه پسرم در میانه مراسم تشییع، زود از خواب بیدار شد اما به لطف خدا و عنایت شهید آرام بود و بی قراری نکرد و ما توانستیم بدون نگرانی و دغدغه به حرم مطهر برسیم و مراسم را به پایان برسانیم. @shahidaldaghy
مراسم استقبال از کاروان خودرویی، بوسه بر مزار شهید غیرت، (مشهد ،تهران ،قم) پنج شنبه ۱۴ اردیبهشت، ساعت۱۶ ➡️ @shahidaldaghy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم گزارش طبخ و توزیع تقریبا ۴۰۰پرس غذای‌گرم (زرشک‌پلوبامرغ) بین خانواده‌های نیازمند ثواب این امر خداپسندانه را تقدیم حمیدرضا الداغی می‌کنیم. سه‌شنبه ۱۴۰۲/۰۲/۱۲ بسیج‌سازندگی‌حوزه۳۱۱شهیدمطهری شهرستان‌فردیس ➡️ @shahidaldaghy
فراخوان هماهنگی اسکان زوار شهید 📍بدین وسیله به اطلاع زائرانی که در قالب کاروان های مختلف از اقصی نقاط کشور برای حضور بر سر مزار شهید حمیدرضا الداغی به شهرستان سبزوار تشریف می آورند، می رساند در صورت نیاز به و به منظور هماهنگی در این باره با شماره ۹۱۰۱۱۳۵۷_۰۵۱ تماس حاصل فرمایند. 📍همچنین از شهروندان محترم سبزواری که علاقه مند به پذیرایی از زوار شهید و در اختیار قرار دادن فضاهایی مناسب اسکان هستند نیز درخواست می شود به منظور هماهنگی های لازم و تسهیل خدمات رسانی با شماره مذکور تماس بگیرند. ➡️ @shahidaldaghy
یادم نمیره چندسال قبل که بچم یک سال و دوسه ماهه بود، دوستم از روستا اومد. دختر اون نزدیک دوسالش بود. بهم گفت: خیلی وقته جایی نرفتم میای بریم پارک سیلو؟ اخه نزدیک خونمون. رفتیم توی راه برگشت، از خیابون کناری پارک که همیشه خلوته، داشتیم میومدیم به سمت خیابون اصلی یک پراید نقره ای که دوتا سرنشین داشت و درهای ماشین باز بود روبرومون بود. تا ما نزدیک شدیم بهشون، یک چیزی گفتن سوارشدن و دور زدن. همزمان با ما راه افتادن. ترس بدی تو دلم نشست،همش میترسیدم دخترامونو بگیرن آزمون. خیابون خلوت بود پرنده پر نمیزد. پنجاه متر به خیابون اصلی وایسادن. دیگه من تو دلم گریه میکردم از ترس. تا نزدیک شدیم پیاده شدن از ماشین و اومدن پشت سرمون. انقد ترسیده بودم فقط گفتم: پری بچه هامون. انقد سفت دخترمو تو بغلم فشار میدادم که کسی نتونه ازم بگیرتش،دوستمم از ترس دست وپاش شل شده بود نزدیک بود دخترش از دستش بیوفته. اون پنجاه متر میگی پنج هزارمتربود برای ما. از پشت صدای خنده هاشون میومد. الان که یادم میاد بغضم میگیره. هرطور بود رسیدیم خیابون اصلی و اونا فقط میخواستن مارو برسونن اما نمیدونستن چه برسر روان دوتا مادر آوردن. باور کنید تا دوسه ماه میترسیدم تنهایی برم بیرون. حتما باکسی میرفتم، اگرم مجبور بودم فقط با دخترم برم هر پراید نقره ای رد میشد من رنگ عوض میکردم و تپش قلب میگرفتم. شبا حتما درهای خونمون رو چفت و بست میکردم. شوهرم میگفت: دیونه شدی؟ چی میگفتم؟ میگفتم خوشا ب غیرت جوونا؟که بخاطر یک تفریح پنج دقیقه‌ای و خنده باعث شدن من دوسه ماه درگیر ترس عجیبی بشم؟ وقتی اونشب فیلم چاقو خوردن شهید الداغی رو دیدم، بغض کردم اشکم اومد،گفتم: ایول به غیرتت مرد! دلمم برای دخترش خون شد. یک ادم معمولی بوده مثل خیلیا اما نون حلال خورده و سرسفره پدر مادر بزرگ شده. اما برای خدا یک ادم خاص بوده خیلی خاص که انقد زود خدا برد پیش خودش. هربار میام کانالتون بغض میکنم. من نتونستم بیام مراسم تشییع، اما پنج شنبه عصر مرخصی گرفتم بیام سر مزار. با دخترمم میام الان چهارسال و دوسه ماهشه. براش تعریف میکنم غیرت و مردونگی این مرد بزرگ رو. نور به قبرت بباره! ➡️ @shahidaldaghy
🔴 معاون فرماندار: از مردم می‌خواهیم پنج‌شنبه با وسایل نقلیه عمومی به گلزار شهدا بیایند. 🔺️معاون سیاسی، امنیتی و اجتماعی فرماندار: 🔺️ از شهروندان سبزواری خواهش می‌کنیم بدون خودرو به گلزار شهدا مشرف شوند. کاروان‌های خودرویی بسیار بزرگی از نقاط مختلف کشور راهی سبزوار هستند تا در عصر پنج‌شنبه و در کنار مزار مطهر ش.هید حمیدرضا الداغی حاضر شوند و محضر این شهید عزیز و خانواده‌شان عرض ارادت کنند و از عمل شجاعانه و ایثارگرانه این جوانمرد تجلیل کنند. 🔺️با توجه به محدود بودن فضای پارکینگ گلزار شهدای شهرستان و حضور خیل کثیر دوستداران شهید با خودروی شخصی از نقاط دیگر کشور، از مردم عزیز سبزوار که در مراسم تشییع هم سنگ تمام گذاشتند خواهش می‌کنیم فردا با وسایل نقلیه عمومی به گلزار شهدا بیایند و از آوردن خودروهای شخصی خود پرهیز کنند. 🔺️قطعاً مردم دیار سربداران در طول این روزها بار دیگر مهمان نوازی خود را نشان خواهند داد و میزبان خوبی برای مهمانان شهدا خواهند بود. ➡️ @shahidaldaghy
🌷بی تو شهر بی‌سلاح می‌شود بر لبم ترک ترک، خدا خداست داغ بر دلم مگر یکی دوتاست؟ تفرقه شکافت قلب شهر را با دروغ کاشت بذر قهر را تفرقه امید را اسیر کرد آشتی کجاست؟ باز دیر کرد با لباس دوست، دشمن آمده دزد با چراغ روشن آمده چادر از سر حیا کشید و برد پرده ی عفاف را درید و برد می برد حیای بی لباس را دوست داشت شهر آس و پاس را غیرت و حیا تمام شهر بود مهربانی التیام شهر بود رو به مسلخ است غیرت. آه! نه شهرمان شده است بی پناه؟ نه غيرت از تبار سربه دار ها سر رسید از پس غبارها جنگ شیر بود با شغال ها یک تنه به رغم بی خیال ها زخم خورد و زخم خورد و زخم خورد اهل باخت نیست. مثل مرد برد تیغ خورد و مشت خورد. وای من خنجر از پشت خورد. وای من غیرت اي پناه ما. نفس بکش محض خاطر خدا نفس بکش بی تو شهر بی سلاح میشود روزگارمان سیاه می‌شود سر بلند تا ستاره قد بکش زود خوب شو. دوباره قد بکش تا ظهور نور غیرت تمام انتهای عمر غیبت امام ✍️ راضیه جبه داری ➡️ @shahidaldaghy
با سلام. با توجه به حضور کاروان های خودرویی از قم تهران و مشهد بر سر مزار شهید غیرت و نیاز به موکب های پذیرایی علاقه مندان و خیرین جهت هماهنگی و ساماندهی ایستگاه صلواتی با برادر رضا رامشینی هماهنگ بفرمایند. تلفن تماس: ۰۹۱۵۵۷۱۲۰۳۷ جمع آوری نذورات و هدایای مردمی فردا پنج شنبه در گلزار شهدا، ساعت ۱۵ تا ۱۸، در محل حسینیه شهدا ➡️ @shahidaldaghy
27.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید| حضور دانش آموزان در حماسه بزرگ بدرقهٔ به روی دشمنای تو میمونه روسیاهی... ➡️ @shahidaldaghy
▪️ مراسم گرامیداشت شهدای‌ اردیبهشت 🗓 پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ماه ١۴٠٢ 🕖 همزمان با نماز مغرب و عشاء در مساجد شهرستان های استان خراسان رضوی (همزمان با مساجدسراسر کشور) ➡️ @shahidaldaghy
ایستگاه خوش‌غیرت هفت هشت نفری وسط مترو ایستاده و گرم صحبت بودند. از لباس های یک دست سورمه ای و کوله های آویزان مشخص بود دختر دبیرستانی اند. هر کدام گوشی دستشان گرفته بودند. مدام چیزهایی را به همد نشان می دادند و با هیجان حرف می زدند. من که هر جمع نوجوانی را به چشم فرصت مطالعاتی می بینم، طاقت نیاوردم و چند قدم بهشان نزدیک شدم تا سر از کارشان در بیاورم. روی نزدیک ترین صندلی بهشان نشستم. چرخیدن واژه شهید توی دهان بعضی‌شان، گوش‌هایم را تیز کرد. آخر هیچ رقمه به قیافه شان نمی خورد، گعدهٔ شهدایی وسط مترو راه انداخته باشند. تمرکزم را روی صحبت هایشان بیشتر کردم. غیرت..شجاعت..معرفت.داداش مشتی. واژه هایی که این روزها با تک تک شان زندگی کرده بودم. حالا فهمیدم دارند درباره چه کسی حرف می زنند. بدون معطلی از جایم بلند شدم و به طرف شان رفتم. با کمی مِن و مِن سلام و احوال پرسی کردم و با خنده گفتم: «اسم همشهریمو شنیدم تو حرفاتون. دلم خواست بیام ببینم دارین چی میگین پشت سرش!» یکی شان که به سختی داشت تلاش می کرد مقنعه اش را از دور گردن به سرش بچسباند، گفت:« همشهری شما دیگه کیه؟!» گفتم:«خب معلومه شهید الداغی! مگه از ایشون حرف نمی زدین؟» دختر دیگری که کنارش ایستاده بود گفت:«چرا مگه شمام سبزواری هستین؟» بادی به غبغب انداختم و گفتم: «خب معلومه. شهر صدور غیرت به کل ایران.» دختر بغل دستی ام که تا آن موقع خودش را سفت گرفته بود، یکهو زد زیر خنده و گفت: «ماشاءالله شما سبزواری ها عجب اعتماد به نفسی دارینا. ولی اینو خوب اومدی. شهید الداغی واقعا یه بار دیگه غیرتو به این پسرا فهموند! اینا اگه غیرت داشته باشن، چشمشونو درویش کنن ما مجبور نیستیم تو این گرما انقد رخت و لباس به خودمون بچسبونیم.» از این نتیجه گیری سمی حسابی یخ کردم. حالا مانده بودم با این قیمه های وسط ماست چه گلی به سر بگیرم. بحث را کشاندم به شهید. گفتم الان اگر پاسخ گویی به شبهات حجاب راه بیندازم معلوم نیست سر از کجا دربیاوریم. گوشی را از توی کیفم در آوردم و رفتم سراغ کانال شهید الداغی. صفحه گوشی را به طرف شان گرفتم و گفتم: «بچه ها راستی این کانال رو دیدین؟ این جا در مورد شهید مطلب و اطلاعات میذارن، فک کنم اگه عضو بشین خیلی به دردت می خوره.» یکی شان گفت:« شما که همشهریش هستین راسته میگن خانواده اش رو سپاه تهدید کرده که این حرفا رو بزنن؟ دیشب بی بی سی می گفت اینا اصلا اهل این حرفا نیستن و به زور زن و مادرشو مجبور کردن بیان جلو تلویزیون بگن با حکومتیان.» واژه حکومتی ها را که می گفت از ژست اپوزسیون طورش علیه نظام خنده ام گرفت. گفتم:« خب خودت چی فک می کنی خانم؟ راستی اسمت چی بود؟» موهایش را زد توی مقنعه اش و گفت:« سوده ام.» حرفم را ادامه دادم و گفتم:« خب سوده خانم چی فک می کنی؟ به نظرت به قیافه و حرفاشون می خورد مجبور شده باشن؟» کمی مکث کرد و گفت: «نمی دونم. به قیافه شون که نمی خورد. ولی خب به قیافه شونم نمی خورد با اینا باشن.» با ترمز مترو در ایستگاه بازوی یکیشان را محکم چسبیدم و گفتم:« مگه چه شکلی بودن؟ مثلا هرکس ظاهرش فرق داره به نظرتون با نظام دشمنی داره؟» دخترک سبزه رویی که کوله اش را توی بغل گرفته بود، گفت: «به نظر من که نه! من خودم با حجاب مشکل دارم، دوست دارم آزاد باشم ولی کشورمو دوس دارم. همیشه هم به سوده میگم به چرت و پرتای بی بی سی گوش نکن حالیش نمیشه!» لبخندی زدم و گفتم:« نه بابا خیالت راحت! سوده هم می دونه اینا چرت و پرت میگن. برا همین پرسید ببینه قضیه چیه!» سوده نگاه عاقل اندر عاقلی بهم انداخت و گفت: «معلومه من خودم حواسم هست. همون شبم تو گروهِ بچه ها گفتم این بی بی سی چرت و پرت میگه.» ازشان پرسیدم:« راستی می دونید شهید یه دختر هم سن و سال شماها داشت؟» سرشان را به نشانه تایید تکان دادند. ادامه دادم و گفتم: «به نظرتون چیکار میشه کرد آوا و خانواده اش حالشون خوب بشه؟ به این کارا فک کردین؟ اصلا مثلا هشتک اش رو راه بندازین! چون شماها هم سن و سال آوا هستین.» نگاهی به یکدیگر انداختند و هرکدام چیزی گفت. یکی می گفت:« براشون دعا کنیم خدا دردشونو کم کنه.» یکی که از بقیه شیطنتش بیشتر بود، با خنده می گفت: «به قول شما مذهبیا راهش را ادامه بدهیم!» دیگری می گفت: «من پیشنهادم پویشه. اسمشم بذاریم خوش غیرت. هرکار خوبی کردیم با هشتک خوش غیرت تو تلگرام و اینستا پخش کنیم.» نگاهی به ردیف اسم ایستگاه ها کردم. چیزی تا خط پایان نمانده بود. با آب و تاب کلی از پیشنهاد هایشان تعریف و تمجید کردم و گفتم: «منم دوست دارم تو پویش تون باشم. اگر تشکیل دادین، منم عضو کنید.» یکی شان صفحه گوشی را بالا آورد و گفت:« بگو شمارتو بزنم. به عنوان همشهری شهید باهات حال کردیم.» خندیدم و گفتم: «راستی چی میخوای ذخیره ام کنی؟» چشم هایش را ریز کرد و گفت:«همشهری داداش خوش غیرت!» ✍️ مریم برزویی ➡️ @shahidaldaghy
32.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 ببینید یه عده ‌پای حق که می رسه فراری و یه عده پای حق که میرسه فدایی اند. چه مکه رفته ها که حاجی هم نمیشن و چه کربلا نرفته ها که کربلایی اند. ➡️ @shahidaldaghy
کلانترِ کوچه خانم گرامی روی صندلی میزبان نشسته بود. چند نفر از همکاران دورشُ را گرفته بودند. هر کدام به زبانی ازش دلجویی می‌کردند. جلو رفتم تا عرض ادبی کرده باشم. داشت روایت میکرد، گویا از پسرش حمیدرضا خاطره میگفت: _ دخترِ خانمِ ...میگفت: تو کوچه بازی میکردیم حمیدرضا هم اونورتر دوچرخه‌سواری می‌کرد. یه دفعه دیدم حمیدرضا داره با کسی بحث میکنه، نگاه کردم، دیدم دو تا پسرِ غریبه با دوچرخه‌هاشون، اومدن تو کوچه و حمیدرضا داره میگه از کوچه‌مون برین. اونا گفتند: مگه تو کلانترِ محلی. حمیدرضا گفت: آره من کلانترِ این کوچه‌م. و اونا رفتند مادرِ حمیدرضا با دست به سینه‌ش میکوبید و میگفت: پسرم حواسش به همه‌چی بود، از بچگی غیرت داشت. ✍️ فاطمه رنجبر ➡️ @shahidaldaghy
غریبه‌های آشنا سر جلسهٔ امتحان، ساعت را چک میکنم. عقربه‌ها تند تند می‌گذرند. بیشتر از اینکه نگران وقت باقی مانده باشم،نگران نرسیدن به تشییع جنازه ام. مامان بچه ها را با خودش برده است. خودم را به آنها می‌رسانم. سایه بان کالسکه در خانه جا مانده. هنوز چند قدمی نرفته ام که علی خوابش می‌برد. آفتاب روی صورتش افتاده. لپ هایش قرمز شده. خانمی از کنارم رد می‌شود و می‌گوید: _من کنارت میام سایه شه،بچه گرما زده نشه. کمی که باهم می‌رویم جمعیت جدایش می‌کنند. خانم دیگری کنارم می‌گوید: _برو تو پیاده رو سایه اش بهتره! راهم را کج میکنم به سمت پیاده رو آنقدر شلوغ است که نمی‌شود رفت. خانم دیگری کنارم می‌آید و میگوید: _یه بال چادرتو بکش روش تا میخواهم چادرم را رویش بکشم پلیسی رد می‌شود و می‌گوید: _زیر چادر بیشتر گرمش میشه مشکیه. یه پارچه بنداز روش! خانم دیگری می‌گوید: _پارچه نداری؟ یه لباس بده درستش کنیم. و با یکی از بلوزهای خودش برایش سایه بان کوچکی درست میکنیم. صدای مداح می آید. یا اباعبدالله به شیرخواره ات رحم نکردند. آقاجان! اینجا! همگی غریبه اند شهید هم غریبه است. اما حتی نمی‌گذارند کودک شیرخواره ام گرمش شود لا یوم کیومک یااباعبدالله ✍️ شقایق ایمان دوست ➡️ https://ble.ir/shahidaldaghy