#اوخستگیراهمخستهڪردهبود..🌹
- اهتمام فوقالعادهای نسبت به کارش داشت. اگر کاری را شروع میکرد حتما تا نتیجهگیری و سرانجام رساندنش رهایش نمیکرد.
- صبح بود ، چند روز قبل از شهادتش ، که در محل کار دیدمش.. تازه از یک #ماموریت برگشته بود و کلی کاغذ دستش بود.. این درحالی بود که شب قبلش بخاطر تامین #امنیت ما مردم تا صبح نخوابیده بود.
بیداریهای او تنها آن شب نبود، آن ایام خیلی از شبها را تا صبح بیدار بود و مابقی روز و شبها هم تا دیر وقت سرکار بود.💔
آن روز میتوانست دیرتر بیاید محل کار اما با تمام خستگیاش آمد..
چشمای زیبایش از خستگی و کمخوابی قرمز بود.. اما او در مقابل خستگیها سرخم نمیکرد..
گفتم: #علیآقا دیشب که تا صبح بیدار بودی لااقل کمی استراحت میکردی بعد میآمدی..
با همان آرامش همیشگیاش گفت:
" نمیشود بگذاری کار روی زمین بماند، باید به سرانجام برسانیاش.."
-جواب قانع کننده بود ولی چشمها حکایت از خستگیاش را رخ ما میکشید که به این آسانی نمیشد از آن فارغ شد..💔
-نمیدانستیم چند روز بعدش بالاخره بعد از ۵۰ روز فشار کاریِ سنگین قرار است #علیآقا سر راحت به زمین بگذارد و استراحتِ #خستگی کل این ایام را بعداز #شهادت انجام دهد.🕊❣
و آنجا بود که فهمیدم:
" او خستگیرا هم خسته کردهبود.."
🚫 برایاینپست #کپیبدونلینککانالجایزنیست
@Shahadat1398🕊
#پاسدار_مدافع_امنیت
#سرباز_گمنام_امام_زمان_عج
#شهید_علی_نظری
꧁•♡ @shahidalinazari♡•꧂
#روایت
🔸روایت لحظهی شهادت بانوی پاسداری که باردار بود و با فرزندش به شهادت رسید...
🌼#چریک_پاسدار|زهره هم پاسدار بود؛ هم بخاطر دورههای رزمی که توی سوریه و لبنان دیده بود، یه چریکِ رزمنده... کاراته و تیراندازی رو هم در حد عالی بلد بود... آخر سر هم با یه پاسدار ازدواج کرد...
🌼#رویای_صادقه|شب قبل از شهادت خواب دید که دو تا فرشته اومدن و بردنش بالا و بر فراز خونهشون او رو میچرخونن. صبح که بیدار شد، خیلی خوشحال بود. انگار حس کرده بود قراره به آرزوش که شهادته برسه...
🌼#مأموریت|منافقین توی خونهی تیمیشون کلی اسلحه و مهمات جمع کرده بودند و میخواستند روزکارگر مردم رو به رگبار ببندند. چند پاسدار از جمله همسر زهره انتخاب شدند برا تصرفِ این خونهی تیمی... زهره اصرار داشت باهاشون به این ماموریت بره؛ اما چون اواسط دوران بارداریش بود، شوهرش اجازه نداد... تا اینکه وقتی گریه و اشتیاق زهره رو دید، موافقت کرد...
🌼#روایت_شهادت|رسیدند به خونهی تیمی منافقین.. قرار بود زهره به عنوان یه زن عادی بره در بزنه و بگه: احتیاج به کمک دارم. بعد اونا که اومدند بیرون، پاسدارا بریزن و بدون درگیری دستگیرشون کنن... اما انگار منافقین متوجه شده بودند و وقتی زهره در زد؛ یکی از اون اطراف رگبار گرفت رو سرشون. اونی هم که در رو باز کرده بود، به زهره شلیک کرد. و اینجا بود که خواب زهره تعبیر شد. هم خودش و هم فرزندی که باردار بود؛ جلو همون در به شهادت رسیدند...