21.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ارادت زائر امام حسین (ع) به شهدای یگان ویژه پاسداران و قدردانی از خدمات قرارگاه فرهنگی پنج تن آل عبا یگان ویژه پاسداران استان خراسان جنوبی مستقر در پایانه مرزی شلمچه
#اربعین
#ماهصفر
✅کانال رسمی سردار شهیداسماعیل چراغی
🆔https://eitaa.com/shahidan0313
#شهید_اسماعیل_چراغی
#اسماعیل_امنیت
#فرزند_زرینشهر
#قهرمانان_وطن
#ماهصفر
✅کانال رسمی سردار شهیداسماعیل چراغی
🆔https://eitaa.com/shahidan0313
#شهید_اسماعیل_چراغی
#اسماعیل_امنیت
#فرزند_زرینشهر
#قهرمانان_وطن
دنیا با همهی بدی ها و زشتی هاش ، قشنگیام داره ..
مثلاً نجف :)
#ماهصفر
✅کانال رسمی سردار شهیداسماعیل چراغی
🆔https://eitaa.com/shahidan0313
#شهید_اسماعیل_چراغی
#اسماعیل_امنیت
#فرزند_زرینشهر
#قهرمانان_وطن
سـردار شـღـیـداسماعیل چراغـے🕊🌹
شادی روحشان صلواتی بفرست
#ماهصفر
✅کانال رسمی سردار شهیداسماعیل چراغی
🆔https://eitaa.com/shahidan0313
#شهید_اسماعیل_چراغی
#اسماعیل_امنیت
#فرزند_زرینشهر
#قهرمانان_وطن
شادی روح همه شهدای خدمت صلوات
#ماهصفر
✅کانال رسمی سردار شهیداسماعیل چراغی
🆔https://eitaa.com/shahidan0313
#شهید_اسماعیل_چراغی
#اسماعیل_امنیت
#فرزند_زرینشهر
#قهرمانان_وطن
📚 #کجایی
🖋به قلم مرتضی اسدی
#پارت_34
((#فصلپنجم))
بعد از چهلم عمو بی سر و صدا مراسم خواستگاری برگزار شد. با توجه به نسبت خانوادگی نزدیک نیاز به
صحبت زیاد و تحقیقات نبود. دختر عمو و پسر عمو برای صحبتهای آخر رفتند گوشه ای از اتاق نشستند.
اسماعیل به ساناز گفت:
- شاید تو زندگی با من به اون آرامشی که فکرشو میکنید نرسی دختر عمو! من سربازم. هر زمان به
وجودم نیاز باشه باید سر کارم حاضر باشم. مثل کارمندا میز و صندلی ندارم. بندهای پوتینم رو
سفت میکنم و میرم کف خیابون. بخاطر کارم شاید از دوست و آشنا حرف بشنوید. ساعت رفت و
آمدم مشخص نیست. زمان زیادی بیرون از خونه هستم اما درآمدم شاید در حد یه کارگر معمولی
باشه. خوب فکراتو کن دخترعمو. اگر همسفر زندگیم شدی تا آخر عمر غلامتم. اگر قسمت نبود و
مثل قصههای عقد مارو تو آسمونا نبسته بودن برات آرزوی خوشبختی میکنم.
حرفهای اسماعیل به دل ساناز نشست. همیشه نظامیها را دوست داشت. پدرش ارتشی بود و از نزدیک
سختیهای زندگی با یک آدم نظامی را حس کرده بود. به پلیس حس خوبی داشت و همین علاقه به این
شغل و محبتی که از او بر دلش نشسته بود، باعث شد پاسخ مثبت بدهد. چند کلمه ای بیشتر صحبت نکرد
و گفت:
- سختیهای زندگی کنار یه مرد خوب و باخدا شیرین میشه. انشاالله زندگی رو با هم میسازیم...
حلقه ای ساده و چند دست لباس خریدند. سیزدهم آبان سال88 مراسم عقد در محضر نزدیک منزل پدر
اسماعیل برگزار شد و همگی برای ناهار به خانه برگشتند. اسماعیل یکی دو روز اصفهان ماند و برای ادامه
دوره آموزشی به تهران برگشت. بیست روز تهران بود و ده روز آخر ماه را به زرین شهر میآمد. ماشین بابا
را میگرفت و ساعتی از روز ساناز را برای تفریح به داخل شهر میبرد.
با وقوع حادثه ای ناگهانی شیرینی دوران عقد خیلی زود جای خود را به غم بزرگی داد. ایمان برادر ساناز
سوار بر موتور در بزرگراه نزدیک خانه با ماشینی تصادف کرد و ضربه مغزی شد. اسماعیل با شنیدن این خبر
به اصفهان برگشت و چند شبی در بیمارستان الزهرا کنار ایمان ماند. شبی طلعت در خانه دخترش لیلا بود.
نیمههای شب تلفن زنگ خورد. لیلا گوشی را برداشت. اسماعیل پشت خط بود و گفت:
- آجی! ایمان فوت کرد. اگه میتونی با مامان و اصغر آقا برید خونه عمو. ساناز و مادرش حالشون اصالا
خوب نیست.
لیلا مقداری لباس برای پسرش آرش جمع کرد و همراه مادر به خانه عمو رفتند. ساناز ضربه سنگینی خورده
بود. از بس گریه میکرد چشمانش دو کاسه خون شده بود. گاهی از هوش میرفت و با کمک خانمها به
هوش میآمد. از صدای جیغ و شیون زنها آرش دو ساله وحشت میکرد و صدای گریه های او در میان ناله ...
ادامه دارد.....
✅کانال رسمی سردارشهیداسماعیل چراغی
🆔https://eitaa.com/shahidan0313
#شهید_اسماعیل_چراغی
#اسماعیل_امنیت
#فرزند_زرینشهر
#قهرمانان_وطن