فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی
آنها کســانیاند که خدا قلبهاشان را برای تقـــوا امتحان کرده..!
#شهیدانه💗
@shahidanbabak_mostafa🕊
میگفت :
میخوای بدونی چرا هنوز حبِّ علی «ع» و بچههاش توی سینته الحمدالله ؟
- احیاناً فاطمیه وسط روضهها
به زهرا «س» نگفتی مادر؟ : )💔🥀
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#امام_زمان
@shahidanbabak_mostafa🕊
میدونید مشکلِ ما مذهبیا چیه ؟
اینکه فکر میکنیم آدمای درستی
هستیم ..!
واسه همین به فکرِ اصلاح خودمون نمیوفتیم (:🚶🏻♀️
#شاید_تلنگر🖇️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عــــــلی رو بی یار نکن🥀
تــــــکیه بهـ دیوار نکن 💔
#فاطمیه
#امام_زمان
#ایام_فاطمیه
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
عــــــلی رو بی یار نکن🥀 تــــــکیه بهـ دیوار نکن 💔 #فاطمیه #امام_زمان #ایام_فاطمیه @shahidanbab
روزمحشرکهبیاید،کاردستِفاطمهاست
مرتضیمیایستد ،
زهراقیامتمیکند ،
رشتهایازچادرشهمدستماباشدبساست..
رشتهایازچادرش؟
آری،شفاعتمیکند❤️🩹🌱
پیرگشتیآخرشپایعلی،ماهعلی!
بیتومیمیردعلی،برخیزهمراهعلی!
@shahidanbabak_mostafa🕊
🕊🌸
بانوی چادری..!
لبخندامامزمان(عج) روپشتسرتدیدی؟
#چادرانه
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
_
بیا که خیری از این زندگی نمیبینیم
که لحظهلحظه ی عمرم پر از پریشانیست💔:)
#السلامعلیکیابقیهالله🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
مطمئن باش خدا برای هیچ کدوم از بنده هاش بدشونو نمیخواد ، اگه اتفاق بد برات میفته شک نکن یا خدا میخواد امتحانت کنه یا با این اتفاق میخواد چیز بهتری رو بهت بده :)🌿.
#خداۍخوبِمن🤍
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت آقا خیلی قبلتر از
شھادت حاجی گفتن:
کسانی هستن که قراره روز قیامت
شفاعت ما رو کنن....🥲❤️
یه نگاه به حاجی کردن و گفتن:
ایشون هم از اون آدمها هستن... :)🫀
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همزاد كویرم تب باران دارم..
در سینه دلی شكسته پنهان دارم.
در دفتر خاطرات من بنویسید.
من هر چه كه دارم از شهیدان دارم..
#شهیدبابڪنورے 💗
#شهیدمصطفیصدرزاده 💗
@shahidanbabak_mostafa🕊
قشنگ ترین دعایی که میتونم براتون بُکنم ؛
خدا به عشق حسین ، دُچارتون کنه💚 :))
#امامحسینمن🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت سـے و یکم
"لیدا"
از فردای روزی که فهمیدم کارن کار پیدا کرده درجستجو محل کارش بودم.میخواستم ببینم کجا کار میکنه،همکاراش کیان،اصلا اگه تونستم همکارش بشم تا دهن آناهید بسته بشه.
باید یک کاری میکردم که نه خیلی جلف و سیریش تصورم کنه نه خیلی مغرور و خودخواه.
باید دلشو به دست میاوردم.هرطوری که شده.وگرنه اسمم لیدا نبود.
صبح ازخونه زدم بیرون و با آدرس کمی که داشتم شرکتش رو پیدا کردم.ساختمون بلندی بود که نمای قشنگی هم داشت.
فکر کنم هنوز کارن نیومده بود پس وقت خوبی برای سرک کشیدن بود.
رفتم طبقه سوم شرکت نقشه کشی آریا.منشی،دخترجوون و آرایش کرده ای بود که با ناز گفت:جانم کاری داشتی؟
دلم میخواست خفه اش کنم دختره پررو رو.اگه کارن اینو میدید که اسم منو هم یادش میرفت.هوف کم دردسر که ندارم.یکیش آناهید اینم از این دختره.
_کاری نداشتم ببخشید
زود سوار آسانسور شدم و رفتم پایین.نباید میزاشتم پای کارن به اینجا باز بشه.
نمیدونم چرا انقدر بدجنس شده بودم اما از درون داشتم میسوختم که کارن رو کنار این دختره تصور میکردم.
کاش میتونستم مثل زهرا آروم باشم و سرم به کار خودم باشه اماحیف که نمیتونستم فکر کارن رو از سرم بیرون کنم.واقعاسخت بود برام.
یک تاکسی گرفتم و تاخونه فقط تو فکر این بودم که چیکار کنم پای کارن به اون شرکت باز نشه.هرچند نمیتونستم همچین کاری کنم چون کارن روی کاری که میکرد مصمم بود و من نمیتونستم منصرفش کنم.واقعا گیج شده بودم و احتیاج به استراحت روحی داشتم.
تارسیدم خونه مامان خبری داد که دنیا دور سرچرخ زد.
گفت مادرجون و عمه دارن دنبال دخترمناسب واسه کارن میگردن تا از بلاتکلیفی دربیاد.
نکنه کارن ازدواج کنه و این وسط فقط من ضربه بخورم؟!
دیگه خوابم نبرد و کلا بهم ریختم.خیلی داغون بودم و اینو فقط خودم میفهمیدم و خودم.
زهراهم که کلاس بود.یک گوشه اتاقم نشستم و زانو غم بغل گرفتم.تصور کارن کنار هر زن دیگه ای دیوونم میکرد.
نمیدونم همه عاشقا هم مثل منن یا نه!؟اما من دیگه دل تو دلم نبود تا کارن رو ببینم.دل تو دلم نبود تا خبر بد بعدی رو بشنوم.خدا خودت کمکم کن.
هی به مامان میگفتم چیشد مادرجون کسیو پیدا نکردن؟مامانم میگفت نه هنوز دارن کارن رو راضی به ازدواج میکنن.
آخه مگه به زور هم میشه کسی رو وادار به ازدواج کرد؟خیلی غصه داشتم و با کسی هم نمیتونستم حرف بزنم.
شب شده بود و من همچنان منتظر بودم که خبر برسه گارن گفته من اصلا قصد ازدواج ندارم تا خیال منم راحت بشه.
گوشی خونه زنگ خورد و من باعجله برداشتم.
_بله؟
_سلام دخترم خوبی مادر؟
_سلام مادرجون ممنون شماخوبین؟
_مرسی عزیزم خوبیم.میخواستم یک سوالی ازت بپرسم.تو دوستات دخترخوبی سراغ نداری که باشرایط کارن کنار بیاد برای ازدواج؟منظورم همین خارجی بودن و مسلمون نبودنشه.
کاش میتونستم بگم مادرجون خودم هستم.تا من هستم دوستام چرا؟!
اما بغض کردم و گفتم:پیدا کردم بهتون میگم
_دستت درد نکنه مادرجون خداخیرت بده.سلام برسون به همه خداحافظ
_خدانگهدار.
چقدر سخته منتظر یک خبر خوب باشی میون اینهمه اتفاقای بد.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت سـے و دوم
اون شب من خواب به چشام نیومد.انقدر فکر کرده بودم داشتم دیوونه میشدم.همش تو هول و ولا بودم.صبح با نوازشای مامان بیدارشدم.
یک علامت سوال گنده اومد رو سرم آخه تجربه نداشت مامان ازاین کارا بکنه.
چشمام رو. باز کردم و گفتم:چیزی شده مامان؟
_نه عزیزمادر بخواب.
نه دیگه حتما یک چیزی شده مامان الکی نمیگه عزیزمادر.نکنه عطاباز خرابکاری کرده؟!
_مامان نگرانم گردیا بگو چیشده.
خم شد سرمو بوسید وگفت:بیا سر سفره تابرات بگم عزیزم.
وقتی از اتاق بیرون رفت،با یک عالمه سوال نشستم رو تختم.یک چیزی شده بود و من امیدوار بودم اتفاق بدی نباشه.
زود دست و صورتم رو شستم و موهامم مرتب کردم رفتم بیرون.
سرمیز فقط مامان و بابا بودن.سلام کردم و نشستم.
_چیشده؟
بابا،همونظور که روزنامه رو ورق میزد،گفت:عجله نداشته باش چایتو بخور.
به زور دو قورتی خوردم که باباشروع کرد به حرف زدن:مامان اینا که دنبال دختر برای کارن میگشتن،تو دخترای مناسب دور و اطراف به تو رسیدن و تو رو به کارن معرفی کردن.کارن هم گفته بزارین من تو شرکتم جابیفتم و کارم رو غلطک بیفته بعد درباره مسئله ازدواج با لیدا حرف میزنم.خواستم بهت بگم اگه مخالفتی داری ازهمین الان میتونی بگی.
زبونم بند اومده بود از ذوق.نمیدونستم چی بگم؟!فقط خیره شده بودم به لب های بابام و دوست داشتم بپرم جلو ماچش کنم.اصلا باورم نمیشد مادرجون منو انتخاب کرده باشه برای کارن.ای خدا شکرت به آرزوم رسیدم.پس اون همه ترس و نگرانیم بیخود بود.باید برم به آناهید و زهراخبر بدم.باید پوز آناهید رو به خاک بمالم.وای چقدر که خوشحال بودم.
باتشکری مختصر،ازسرمیز بلندشدم و رفتم سمت اتاق زهرا.میدونستم خوابه،برای همین بدون در زدن وارد اتاقش شدم.
غرق خواب بود و منم غرق خوشی.برای همین نتونستم و رفتم جلو و محکم تکونش دادم گفتم:وای زهرااا پاشوووو.دیوونه بیدارشو گرفته خوابیده.خبر دست اول دارم برات.زهراااا
زهرا نصف چشماش رو باز کرد وگفت:اه محدثه چته اول صبحی خوابم میاد خب.
_خواب چیه پاشو خبردارم برات.
نیم خیز شد وگفت:لابد لاکت خشک شده نه؟
_زهرا مسخره بازی درنیار دیگه.
_خب بگو عزیزم چیشده؟
شونه هاشو باذوق گرفتم و گفتم:مادرجون برای ازدواج منو به کارن معرفی کرده اونم قبول کرده.
یکهو انگار دست زهرا،سست شد و یک طرفه افتاد رو تخت اما تعادلش رو حفظ کرد و گفت:عه چه خوب!
_آره وااای زهرا نمیدونی چقدر خوشحالم دارم بال درمیارم خیلی خیلی ذوق دارم.وای من برم به آناهیدم خبر بدم دهنش بسته بشه دختره اعتماد به سقف.
زود از اتاقش رفتم بیرون و خودمو انداختم تو اتاق خودم و به آناهید زنگ زدم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت سـے و ســوم
_بله؟
_سلام آناهیدجونم چطوری؟
_خوبم رقیب جان توخوبی؟چه خبرا؟هنوز کشتیات رو آبن؟آخه به چه امیدی؟جمع کن بار و بندبلتو دختر.
_استپ استپ پیاده شو باهم بریم.اونی که باید بارشو جمع کنه من نیستم جنابعالی هستی.
_یعنی چی؟
_یعنی دیگه رقیبی درکار نیست.من بردم.
_با کدوم مدرک؟
خندیدم و سرخوشانه رو تختم ولو شدم.
_با این مدرکی که صبح بابام گفت قراره بعد جمع و جور شدن کارای کارن بیان خاستگاری من.
صدای آناهید لحظاتی قطع شد.
_چیه چیشد کم آوردی؟باور نمیکنی خودت زنگ بزن از مادرجون بپرس.
_خوشبخت بشی...
بوق...بوق...بوق
صدای بوق ممتد یعنی قطع کرده بود،یعنی قبول کرده بود که من بردم،یعنی کارن مال من شده بود.
دستمو جلو دهنم گرفتم و جیغ کوتاهی کشیدم.امروز بهترین روزم بود باید خودمو میرسوندم خونه مادرجون.دلم برای کارن خیلی تنگ شده بود.
زود حاضرشدم و گفتم میرم یکم خرید کنم زود برمیگردم.
با تاکسی خودمو رسوندم خونه مادرجون.اصلا به اینم فکر نکرده بودم که ممکنه کارن خونه نباشه و رفته باشه شرکت.
زنگ رو زدم که پدرجون درو برام باز کرد.
_به گل دختربابا.خوش اومدی بیا تو.
سریع خودمو تو بغل پدرجون جا دادم وگفتم:سلام پدرجون خوبین شما؟بقیه خوبن؟
_ممنون باباجان خوبم.اتفاقا همین پیش پای تو کارن رفت خونه ببینه از اون طرف هم بره سرکار بیا تو.
_ممنون یکم خرید داشتم اومدم فقط حالتونو بپرسم.به مادرجون و عمه سلام برسونین.
_باشه عزیزم خدا به همراهت.
ازخونه بیرون رفتم و تا سرکوچه به امید دیدن کارن قدم زدم،اما نبود.خدایا پشت و پناهش باش من خیلی دوسش دارم.
امروز تو اموزشگاه برای بچه های بی سرپرست کلاس گذاشته بودن منم باید برای تدریس میرفتم.
تارسیدم دم در آموزشگاه یک پسر شیش هفت ساله پرید جلوم و مانتوم رو کشید.
_خاله جونم تروخدا منو باخودت ببر چون گفتن هنوز نرفتی مدرسه نمیتونی بیای تو.تروخدااا منو ببر بخدا قول میدم شیطونی نکنم یک جا بشینم.خاله جون تروخدا
نگاهی به قیافه معصومش کردم و دلم به رحم اومد.دستای کوچولوشو گرفتم و گفتم اسمت چیه خاله؟
_محمدعلی.
دست کشیدم رو موهای مشکیش و گفتم:بیا بریم خاله جون.
وقتی باخودم بردمش کلی ذوق زد و ازم تشکر کرد.
دوساعتی رو با بچه ها گذروندم و سعی کردم شادیم رو باهاشون قسمت کنم.کلی باهم حرف زدیم و بهشون درس هم یاددادم.محمدعلی هم از کنار من تکون نمیخورد.
موقع رفتن کلی بهونه گرفت اما به زور بردنش.
دلم خیلی گرفت و بغضم شکست.کاش میتونستم یک کاری براشون بکنم تااینهمه دل شکسته نبینمشون.خدایا خودت بهشون پناه بده.
تاوسایلامو جمع کردم و رسیدم خونه ساعت۲بعدازظهرشد.منم ازبس گشنه بودم ناهارمو همشو خوردم و بعدم رفتم تو اتاقم استراحت کنم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ــــ ـ بِھنٰامَت یا حی یا قیوم 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️