eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولا‌علی‌می‌فرمود - لَيْتَهَا خَرَجَتْ مَعَ اَلزَّفَرَاتِ ' کاش جان من با نالھ‌ هایم از بدنم خارج میشد . .💔! 🖤 @shahidanbabak_mostafa🕊
خدایا از آنچه کرده ‌ام اجر نمی‌خواهم و به خاطر فداکاری‌ های خود بر تو فخر نمی فروشم، آنچه داشته ام تو داده ‌ای و آنچه کرده ام تو میسر نموده ای..🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
هدف ما در دنیا رسیدن به راحتی نیست، پیامبر(ص)فرمود: «راحتی در دنیا خلق نشده است» هدف ما رسیدن به جاییست که بتوانیم به راحتی از راحتی بگذریم...! 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹قسـمـت شـصـت و یکم "زهرا" _سلام صبح بخیر. مامان با خوشحالی بوسم کرد و گفت:سلام به روی نشسته ات خانم.خوبی؟ از محبت و شادی بیش از حد مامان کپ کردم.نمیدونم چیشده که اول صبحی اینهمه خوشحاله.دلش خوشه ها. _ممنون. رفتم سمت دستشویی و دست و صورتمو شستم. تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم:آی زهرا خانم ببین گریه های شبونه ات چه بلایی سر چشمات آورده.خدا میبخشت یعنی که به شوهر خواهرت چشم داری؟یعنی خدا از این گناهم گذشت میکنه یا مجازاتم میکنه؟ بازم اشک به چشمام هجوم‌ آورد اما مشت آبی به صورتم زدم تا التهابم کم بشه. زهرا قوی باش تو هیچوقت به این عشق نافرجامت نمیرسی. کارن و لیدا باهم خوشبختن،خوشبختیشون رو خراب نکن. با حوله صورتمو خشک کردم و رفتم بیرون. هوا داشت سرد میشد و من اصلا دوست نداشتم این هوای دلگیر و‌گرفته زمستون رومامان صبحانه مفصلی آماده کرده بود و عطا هم مشغول خوردن صبحانه بود. دستامو‌زدم زیر بغلم و نشستم سر میز. _مامان خبریه؟چیشده اینهمه سفره چیدین و خوشحالین؟ مامان اومد کنارم و همونطور که برام لقمه میگرفت گفت:آره خبریه. _خب بگین منم بفهمم.حق خوشحالی ندارم؟ با ذوق گفت:داری خاله میشی دخترم.وای خدایا باورم نمیشه. حرف مامان آب سردی بود که انگار روی سرم ریختن. بچه لیدا و کارن‌..نفسم حبس شد تو سینه ام و خشکم زد به میز. مامان داشت حرف میزد اونم باشوق و ذوق اما من هیچی نمیفهمیدم. فقط یک سوال مدام تو ذهنم چرخ میزد. من چجوری به بچه خواهرم بگم عاشق باباشم؟ با بهت از سر میز بلندشدم و رفتم سمت اتاقم.نمیخواستم به این فکر کنم که مامانم چه فکری میکنه وقتی این حالمو میبینه چون تو فکرم دیگه جایی برای این موضوع نبود. بیشتر از یک ماه بود که کارن فکرمو مشغول خودش کرده بود. خودمو نشونش نمیدادم و ازش دوری میکردم به هوای اینکه بهتر میشه و فراموشش میکنم اما بدترشد که بهتر نشه. روز به روز پررنگ تر میشد جلو چشمام و منم نمیفهمیدم چطوری اینهمه شیفته یک پسر خارجی کافر بی دین شدم؟ من..زهرا..دختر مومن و نمازخون فامیل..به اصطلاح بقیه امل..عاشق مردی شدم که از دین و ایمان هیچی سرش نمیشه و تو زندگیش هزار تا کثافت کاری کرده و حالا شده شوهرخواهرمن. اون روز خودمو تو اتاق حبس کردم و بازم به درگاه خدا التماس کردم که این حس لعنتیو از سرم بیرون کنه. ازش خواستم خودش مراقب زندگی خواهرم باشه و بچه قشنگش سالم به دنیا بیاد. دعاکردم هیچوقت ناامیدم نکنه و دست رد به سینه ام نزنه‌. واقعا نمیدونستم چیکارکنم!نمیتونستم به کسی اعتماد کنم و حرف دلمو باهاش بزنم برای همین دردودلامو پای سجاده هرشب به خدا میگفتم. زهرایی که تاحالا هیچ پسری براش جذابیت نداشت حالا یک پسر بی بندوبار بدجور دلشو برده بود. نه بخاطر خوشگلیش،نه بخاطر خوشتیپیش،بلکه بخاطر رفتار سنگین و قلب مغرورش. کارن فرداشب مهمونی گرفته بود بخاطر باردار بودن لیدا. میدونستم دعوتیم اما بازم تصمیم گرفتم نرم.هرچند لیدا ناراحت میشد اما رفتن من مصادف میشد با دلتنگی زیاد و تازه شدن عشق نهفته ام. خودمو با مجله و کتاب سرگرم میکردم تا کمتر بهش فکر کنم. صبح که کلاس داشتم کارن به گوشیم زنگ زد. اول خواستم جواب ندم اما بی احترامی دونستم این کارمو. پس جواب دادم اما خیلی سرد و سنگین حرف زدم. ادامه دارد...
🌹قسـمـت شـصـت و دوم _بله؟ _سلام.خوبی؟ _سلام ممنون. _منم خوبم.. خندم گرفت.همیشه سعی داشت شوخی کنه اما با جدیت. همینش جذاب بود. _امرتون؟ _امرم اینه که شما امشب حتما تشریف میارین. _خوشم نمیاد از زور گویی‌. _همینه که هست. ازپنهون شدن خوشم نمیاد امشب حتما میای زهرا‌. لحن صداش،تن صداش،زیر و بم صداش..همه چیش داشت پشت تلفن دیوونه ام میکرد. باز به خودم نهیب زدم:خفه شو دل وامونده —سعی میکنم. _سعی نمیخوام ازت گفتم حتما میای شما هم میگی چشم. بی اختیار گفتم:چشم. لحظه ای ساکت شد و بعد گفت:منتظرتم..خدانگهدار گوشیو قطع کردم اما ذهنم پر شد از کارن و صداش و دیدنش‌. من ازخدام بود برم ببینمش اما میترسیدم. از این عشق لعنتی میترسیدم. از اینکه عاشق تربشم میترسیدم. از اینکه بخوام تو چشمای جذابش نگاه کنم میترسیدم. از اینکه خدا مجازاتم کنه و نبخشم،میترسیدم‌. ازاینکه بعد اینهمه نماز خوندن و بندگی کردن،خلاف بندگی رو به جا بیارم و خیانت کنم،میترسیدم. کلاسم که تموم شد تا خونه پیاده رفتم و فکر کردم با خودم. رسیدم به خونه و ناهارو با خانواده خوردم.بعد مامان گفت نخوابم و لباسامو آماده کنم برای شب. اول حمام رفتم و بعدم لباسامو حاضر کردم. یک مانتو شلوار شیری رنگ و روسری ساتن بلند که رنگش نسکافه ای بود و به تیپم میومد. موهامو با سشوار خشک کردم و برای آتنا پیام گذاشتم. "چیشد بالاخره؟این علیرضای بدبختو بخشیدی؟" جوابش فوری اومد‌. "دارم روش فکر میکنم.انقدر هوای این پسرو نداشته باش.دوست منیا" ازلجبازیش خنده ام گرفت.فوری براش نوشتم "دوست تو ام اما طرف حقو دارم. بابا طفلی گناه که نکرده اینجوری عذابش میدی.یه اشتباهی کرده حالا هم پشیمونه." میدونستم الان طومار مینویسه برای همین دیر رفتم سراغ گوشیم. موهامو شونه کردم و بالای سرم با کش بستم بعدم بافتمشون تا دورم نریزه اذیتم کنه. رفتم سمت گوشی.بعله خانم طومار نوشته بود. "بابا بخدا آبروم جلو دخترخاله هام رفت.اومده به من میگه خانم تپلی من بیا کارت دارم.بابا نمیفهمه این دختر خاله های من حرف درمیارن راه به راه مسخرم میکنن.تازه بعدشم که فهمیده ناراحت شدم اومده جلو اونا با کلی آبرو ریزی داد زده که خانم منه به شماها چه مربوطه و از این حرفا.بخدا دیگه نمیتونم تو روی هیچکدومشون نگاه کنم. اصلا با من قطع ارتباط کردن. همشم بخاطر کارای بی فکر علیرضاست." ای جونم تپلیمون حرص میخوره جذاب تر میشه. با لبخند براش نوشتم. "تپلک من انقدر حرص نخور اینقد. یعنی دخترخاله هات از شوهرت مهم ترن برات!؟بابا اون طفلی داره جون میکنه خوشحالت کنه و باهاش آشتی کنی‌. ول کن دو دقیفه حرفای صدمن یک غاز مردمو. شوهرت واجب تره اونو راضی نگه دار. یک عمرمیخوای با علیرضا زندگی کنی نه سوسن و یاسمن و چمدونم صغرا و کبرا. دل اونو به دست بیار خواهرجان‌. حالا از من گفتن بود." هعی دخترخوب تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره‌. همه رو نصیحت میکنی به زندگی خوب اونوقت زندگی خودت بازار شامه‌‌. ادامه دارد...
🌹قسـمـت شـصـت و ســوم خبر حاملگی محدثه مثل بمب تو فامیل ترکیده بود و همه مهمونی دعوتی رو رفتیم. وقتی کارن رو دیدم بااشتیاق نگاهش کردم و سلام کردم. _سلام خانم خانما.خوبی؟چه عجب شما رو دیدیم. باخجالت سرمو پایین انداختم و گفتم:ممنون.مبارک باشه با یک حالت غمگینی گفت:ممنون. محدثه اومد و سریع خودشو انداخت تو بغلم. _وای آجی چه خوب که اومدی بازم از این کارا بکن.باخودم گفتم این دختره محاله بیاد مثل هربار میخواد خودشو لوس کنه. نیم نگاهی از پشت شونه های محدثه به کارن انداختم و گفتم:مجبور شدم. کارن با یک حالت خاصی نگاهم میکرد. منم نگاهمو ازش دزدیدم و دیگه تا آخرشب یک لحظه هم نگاهش نکردم چون به حسی که داشتم مطمئن بودم و نمیخواستم باعث جدایی این دو نفر بشم. حالا هم که داشتم خاله میشدم به جای خوشحالی،ناراحت بودم. نمیدونستم چجوری قراره به ته برسونم این زندگی رو که با یک عشق نافرجام داره دیوونم میکنه؟! نشستم کناری و با خودم و دنیای خودم تنهاشدم. اما مگه میذاشتن دو دقیقه تنهابمونم؟ آناهید که بعد مدتها اومده بود تو جمع ما،نشست کنارم و شروع کرد به سوال و جواب و حرفای بی ربط. منم یکم باهاش حرف زدم اما بعدش حوصله ام سررفت و با اجازه ازش دور شدم. صدای موسیقی رو اعصابم بود. اینا که میدونستن من اهل موسیقی نیستم چرا منو آورده بودن؟ میخواستن عذابم بدن؟ جدا شدن از جمع هم زشت بود مگرنه میرفتم تو اتاق. هرکاریم کردم نشد جلو گوشامو بگیرم تا گوش ندم. آخر سرهم رفتم تو حیاط. هوا خیلی سرد بود اما شروع کردم به قدم زدن و حرف زدن با خالق محبوبم. چادر رنگیم تو باد میرقصید و دستام یخ کرده بود. _تو این هوا اینجا چیکار میکنی دختر؟ برگشتم سمت صدا و به چهره متعجب کارن پاسخ دادم:نمیخوام صدای اون موسیقی به گوشم بخوره. _وا یعنی چی؟نکنه اینم حرامه؟ طلبکارانه نگاهش کردم که گفت:باشه باشه حرامه فهمیدم. حالا قطعش میکنم بیا تو. کمی این پا و اون پا کردم که گفت:بیا دیگه منتظرم. رفتم سمتش و با هم رفتیم تو. کارن رفت و صدای اون موسیقی مزخرف رو قطع کرد. همه معترض شدن اما کار خودشو کرد گفت:خب بشینین با هم حرف بزنین دیگه برای موسیقی نیاوردمتون اینجا که. خلاصه یکم حرف زدیم تا اینکه شام رو از بیرون آوردن و همه باهم خوردیم. محدثه از همین اول ناز میکرد و هی میگفت اینو نمیخوام چاق میشم،اینو نمیخوام برای بچه بده.. کلافه شدم هوف.فقط زود دوست داشتم برم خونه. نگاه کردن به صورت کارن هم برام سخت و دشوار بود. برای همین اصرار کردم و زود رفتیم خونه. موقع رفتن کارن بهم گفت:دیگه خودتو پنهون نکن ازم سریع دور شدم و سوار ماشین شدم. ادامه دارد...
enc_17007579710464163184945.mp3
3.39M
گریه کن مــولا..! که‌اخــــر‌این‌گریـــــــهـ‌ها‌آرامشـــــــــــه.. 🥀 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم❤️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا یا رب العالمین 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
صبــــحۍکـــہ‌دلم،درپـــــۍدیــدارتـوباشــد آن‌صُبـــــح،دلارام‌تریـــــن‌صـبح‌جـهان‌است.❤️‍🩹
الهی فَلا تُخلِنا مِن حِمایَتِک خدایا ما را از حمایتت محروم نکن✨️ وقتی که سردرگمی به خدا توکل کن. چی از این قشنگتر که تو هر شرایطی میتونیم رو حضور خدا حساب کنیم..🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
💌 اي جوانان مبادا در غفلت بميريد كه علي در محراب عبادت شھيد شد مبادا در حال بميريد كه علي‌‌اكبر حسين در راه حسين شھيد شد.. 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
نمیدونم کجای دنیایی ولی هروقت رسیدی آخر خط یادت بیار که اسم یکی از سوره هاش "فاتحه" است.. یعنی آغاز گر و گشاینده...🤍🌱:)' @shahidanbabak_mostafa🕊
با نفس خود بر سر دنیا پیکار کنید و آن را از دنیا منصرف سازید،زیرا دنیا بسرعت زوال می‌یابد و لغزش‌های آن فراوان است و بسرعت به دیگران انتقال پیدا میکند..! @shahidanbabak_mostafa🕊