eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
7.3هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
6.2هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @yazahra1405 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
"عانِقيني لتهدأ كل هذه الفوضى" مرا‌به‌آغوش‌بگیر، تاآرام‌گیرد‌این‌همه‌ناآرامی .. ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
سید‌ابراهیم‌میگفت : شھید‌خدا‌باشیم‌نه‌شھید‌بنیاد‌شھید'!💗 @shahidanbabak_mostafa🕊
بعد شهادت بابک از قول «ایمان» دوست پسرم، شنیدم که  بابک یک روز به دنبال «ایمان» می‌آید و از او می‌خواهد که هر طور شده برنامه‌اش را تنظیم کند تا فردا به زیارت حضرت معصومه (س) بروند. ایمان به او گفته: چرا فردا؟ برنامه زیارت را به زمان دیگری موکول کن. خلاصه از بابک اصرار و از ایمان انکار. در نهایت هر دو با هم به زیارت حضرت معصومه (س) می‌روند. ایمان از بابک دلیل این زیارت ناگهانی را می‌پرسد. بابک در جواب گفت: امشب به مهمانی دعوت شده بودیم که در آن جشن شئونات اسلامی رعایت نمی‌شد و احتمال گناه بسیار زیاد بود. نمی‌شد در آن مجلس شرکت نکنیم و اگر می‌رفتیم هم احتمال به گناه افتادن زیاد بود.. @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ زمان،آدم‌هایـی که تو را به خـــدا نزدیک می‌کنند رها نکن! بودن آنها یعنی خــــدا هنوز حواسش بهت هـــست! ‍ادمُغنیـه💗 @shahidanbabak_mostafa🕊
تنها راه ترک‌گناه ترک موقعیت گناه است . زمینه گناه دیدی فرار کن ؛ فقط فرار کن . . @shahidanbabak_mostafa🕊
از آیت‌ الله‌ بهجت‌ سوال‌ شد: اگر کسی‌ ترک‌ معصیت‌ کندو از روی‌ ریا گناه‌ نکند برای‌ اینکه‌ مردم‌ نفهمند چه‌ حکمی‌ دارد؟ فرمودند ؛ خدا این‌ ریا را نصیب‌ ما بکند . . @shahidanbabak_mostafa🕊
هنوز هم‌ شھادت‌ می‌دهند اما به ‹ اهل‌درد › نه بیخیال‌ها . . فقط‌ دم‌ زدن‌ ازشھدا که افتخار نیست باید زندگی ، حرف ، نگاه ، لقمہ‌ها و ‌‌رفاقتمون هم‌ بوی شهدارو بده .. @shahidanbabak_mostafa🕊
جمع واریزی ۱ میلیون ۶۵۰ هزار تومان 🌸 ممنون از لطف بزرگتون إن شاء الله که خیری باشه برای دنیا و آخرتتون .. تا پس فردا إن شاء الله وقت هست برسونیم به دو میلیون و خانواده نیازمندی رو خوشحال کنیم .. با عنایت و وجود این دو شهید که باعث این کار های خیر هستند🌸
رفیق ٬ حواست‌به‌جوونیٺ‌باشه نکنه‌پات‌بلغزه قراره‌بااین‌پاها توگردان‌صاحب‌الزمان(عج)باشی.. @shahidanbabak_mostafa🕊
۱ . خواهش میکنم .. این رمان هم خیلی خوب هست و جالب حتما بخونید و۷۷ پارت هست خیلی نیست .. ۲ . سلام .. مدیر یا رب گذاشتن نه من . ولی حذف کردم چون این ماه همه زحمت کشیدن و پول واریز کردن برای اجازه خونه این نیازمند که گذاشتیم ..
سلام شب بخیر .. إن شاء الله که حالتون خوب باشه .. دوستان عزیز .. کمک های کانال هر ماه هست که به عنوان صدقه یا مناسبت هایی که هست به نیابت از شهدا یا ائمه خدمت نیازمندان واقعی تقدیم میکنیم.. و حتما حتما هم به نیازمند واقعی میرسه که شاید به نان شب هم محتاج باشه و مطمن باشید ثواب خیلی زیادی نصیبتون میشه دله یه خانواده رو شاد میکنید با همین کمک های ۵ یا ۴۰ یا ۵۰ که تا ۳۰۰ تومن هم داشتیم .. ثواب اینکار کمتر از شهادت نیست امام صادق میفرماید که کسی که به نیازمندان کمک میکنه نیاز به شهادت نداره اینقد ثواب بالایی داره 🌸 إن شاء الله خدا خیرتون بده و حاجت روا بشید💞
این کمک ها رو جدی بگیرید ما در ماه ۲۰۰ نفر ۳۰ تومن هم جمع کنیم میشه ۶ میلیون و خیلی دستمون بازتر خواهد شد برای کمک و با همکاری هم نیاز هست چون به تنهایی هیچکس کاری نمیتونه انجام بده باید دست به دست هم داد همه وضع اقتصادی رو میدونیم که خیلی ها هستن واقعا نیازمند هستند نه اینکه دلشون خواسته اینجور باشند زندگی سخت هست و إن شاء الله که هیچکس دست نیاز به سمت کسی دراز نکنه واقعا سخت هست 🌸
رمان هم که شب میزاریم نویسنده این رمان شهید شدن و برای شادی روحش صلوات 🌸 فقط رمان رو نخونیم درس بگیریم و عمل کنیم و تو زندگیمون پیاده کنیم خوشبختی شما آرزوی ماست 💗
سلام .. دیگه ۳۰ تومن در ماه نذر نیاز نیست 😅 اگه برسم اینکارو کنم خب میشه یه معامله دیگه ثوابش میره . إن شاء الله اگه صلاحتون هست به مراد دلتون برسید .. و کمک هم برای خدا انجام بده
سلام.. ممنون سلامت باشید اگر صاحب مال مشخص نیست بله میتونید بریزید چون دارم میگم دارم کمک میکنم به فقیر نیازمند واقعی
باید بخونید حتما چون به گردنتون هست و اشکالی نداره فقط نذر رو ادا کن ..
سلام .. اگه نویسنده راضی نباشه حق الناس هست و باید پاک کنید چون راضی نیست و حق الناس هم راحت نیست
باید بخونید ختم قرآن اگه برداشتین و نمیشه نذری بدین بجاش شما ختم برداشتین و باید ادا کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾 🌾قسمت احمقی به نام هانیه پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... ☕️🍰 هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ... هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... 😕 _خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ... گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ... اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت:😰 _سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... ✍نویسنده:
🌾 🌾قسمت خرید عروسی با نگرانی تمام گفت:😰 _سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ... - شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ...😊 مادرم با چشم های گرد 😳و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم -چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... _میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای ... دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... _علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ...بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ...بالاخره به خودش اومد ... _گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ...برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ... یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ...☺️😍 ✍نویسنده:
🌾 🌾قسمت غذای مشترک اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت ... غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ... - به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ...😍😋 با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ... نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ... گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ... - کمک می خوای هانیه خانم؟ ...☺️ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ...😰😱 قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... با بغض گفتم ... _نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ... یه کم چپ چپ😟 و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ... - کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ... - حالت خوبه؟ ... - آره، چطور مگه؟ ... - شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... _نه اصلا ... من و گریه؟ ... تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... _چیزی شده؟ ... به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... مردی هانیه ... کارت تمومه ...😢😥 ✍نویسنده؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا