eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
7.2هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
زیارت عاشورا🌸 به نیابت ازشهید سید علی حسینی 💞
دانش اندک با عمل، بهتر از دانش فراوانِ بى‌عمل است. ✍🏻 امام علی(ع) 📖 غرر الحكم، ح ۶۷۷۲ @shahidanbabak_mostafa🕊
❗️ هر آدمی میتواند قوی ترین باشد؛ اگرخودش را ، و توانمندی هایِ خودش را، بی هیچ کوتاهی و تحقیری باور داشته باشد ... @shahidanbabak_mostafa🕊
.. 🌸:) " شیخ رجبعلــی خیاط: چشمت به نامحرم می‌افتد، اگر خوشت نیاید كه مریضی!! اما اگر خوشت آمد، فوراً چشمت را ببند و سرت را پایین بینداز و بگو: ((یـــــا خیر حبیب و محبوب... )) یعنی: خدایا من تو را می‌خواهم، این‌ها چیه؟! ، این‌ها دوست داشتنی نیستند... هر چه كه نپاید دلبستگی نشاید .... @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاابن الحسن ؛ -ما را ‌غم‌ هجران‌ تو‌ بد‌ واقعه‌ای‌ بود .. مظلوم ترین فرد عالم عجل الولیک الفرج ‌‌🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
مشکل ِما از همون جایی شروع شد که ، در به در افتادیم دنبال ِ شهادت ، در صورتی که شهادت مقدمه داره ! مقدمه اش پا گذاشتن روی خودمون ُ پا گذاشتن توی مسیر ِدرده ! آره . خیلی درد داره (: چون مال ِ اهل درده . - ؟ . @shahidanbabak_mostafa🕊
13.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی از تکیه کلام هایش این بود که نماز رو ول کن خدا رو بچسب! همیشه برام عجیب بود این حرفش... روزی ازش پرسیدم معنی این حرفت چیه؟! خندید و گفت: داداش یعنی اینکه همه نمازت باید برای خدا باشه و همش به فکر خدا باشی... @shahidanbabak_mostafa🕊
امـام‌صـادق علیه‌السلام: به درستی که خداوند در روز قیامت به کسی که دین خدا را یاد نگرفته، نگاه نمی‌کند و هیچ یک از کارهای او را قبول نمی‌کند..! @shahidanbabak_mostafa🕊
میشہ جوون بود؛ میشہ خوش تیپ بود؛ میشہ بہ موهات ژل بزنے میشہ تیشرت بپوشے ... میشہ همہ اینا رو داشته باشے و شهید هم بشے ...💕 اگہ همہ ے این ڪارها براے خدا باشہ 💗 @shahidanbabak_mostafa🕊
خدا به‌ صاحب‌ الزمان‌ صبر دهد زیرا او منتظر ماست ! نه‌ اینکه‌ ما‌ منتظر او باشیم هنگامی میشود گفت‌ منتظریم ، كه خود را اصلاح‌ کنیم. @shahidanbabak_mostafa🕊
اَمیرالمُؤمنیــن‌(علیه‌السلام): کسےکہ‌منتظرِامـرِظه‍ورمــٰااست مــٰانندشهیدےٖاست‌کِہ‌درخونِ‌خود غلتیده‍‌است .. 📗تحف‌العقول؛ص۱۱۵ @shahidanbabak_mostafa🕊
۳۰۰ نفر بازدید فقط ۴هزار صلوات ؟؟🤷‍♂
خداوند دنیا را به هرکسی که دوستش داشته‌ باشد یا نداشته باشد، میدهد اما دین را، فقط به کسی که دوستش داشته‌ باشد میدهد.. -امام‌علی‌علیه‌السلام- غررالحکم؛حدیث۱۵۶۸ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوق ما به کربـلا قاصد بی درد کجـا میـداند؟! آن قدر شوقِ حسیـن داریم که خـدا میدانـد .. @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
شوق ما به کربـلا قاصد بی درد کجـا میـداند؟! آن قدر شوقِ حسیـن داریم که خـدا میدانـد .. @shahidan
یکی به امام حسین(ع) گفت: خوبی کردن به آدم نااهل هدر دادن و ضایع کردن خوبی هاست؛ آقا سیدالشهدا(ع) فرمودن: نه این طور نیست، مثل باران باش بر آدم های خوب و بد ببار .. ای کاش ما هم مانند سیدالشهدا(ع) باران بودیم! @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چھ خوش عاقبتـے است"شھادت" برای ِگُمنامــےکـھ‌نزدِولۍاش‌روسفیداست✨🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
چھ خوش عاقبتـے است"شھادت" برای ِگُمنامــےکـھ‌نزدِولۍاش‌روسفیداست✨🌱 #شهیدانه @shahidanbabak_mostaf
ابتدا گفتند این پرچم شما نیست، پاره کنید و آتش بزنید بعد گفتند این تیم‌ملی شما نیست، تشویق نکنید بعد گفتند این سرودملی شما نیست، نخوانید بعد گفتند این سردار شما نیست، احترام نگذارید حالا بعد از اینکه ترور تا خیابان‌های ایران آمده، میگویند این وطن شما نیست، ناراحت نباشید! آن‌ها قدم‌به‌قدم تمام مظاهر هویتی شما را گرفتند. شما قدم‌به‌قدم پذیرفتید و همراهی کردید. حالا نگاهی به خود بیندازید. بی‌وطن شده‌اید! وقت سرعقل‌آمدن نرسیده؟ @shahidanbabak_mostafa🕊
ما راست قامتان جاودانه تاریخ خواهیم ماند. تنها موقعی سرپا نیستیم که یا کشته شویم، و یا زخم بخوریم و به خاک بیفتیم. و الا هیچ قدرتی پشت ما را نمی تواند خم کند. @shahidanbabak_mostafa🕊
.حق داشت حاج قاسم خریدارت بشه شهیده ریحانه خانم. . ریحانه یعنی گل، ریحانه جان تو گل نبودی، تو غنچه بودی که پرپر شدی، کاپشن صورتی‌ات احتمالا قرمز شده است و گوشواره قلبی‌ات شکسته ریحانه کفنت چقدر کوچک است. اندازه شاخه‌ی گل‌ است کفنت😭 💔 🖤 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾 🌾قسمت هشت حمله زینبی بیچاره نمیدونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول 💉 در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم خنده مظلومانه ای کرد😃😢 و بلند شد نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ...😁 _بذار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی که بخوام بهت سرم هم بزنم کارم رو شروع کردم ... یا رگ رو پیدا نمیکردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم میشد ... هی سوزن رو میکردم و درمی اوردم ... می انداختم دور بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت ۳ صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ... _آخ جون ... بالاخره خونت دراومد ... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... 👀 با چشمهای متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می‌کرد ... 😰😳 خندیدم و گفتم ...😁 _مامان برو بخواب ... چیزی نیست ... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ... _چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اونوقت میگی چیزی نیست ...تو جلادی یا مامان مایی؟ ...😠😭 و حمله کرد سمت من ... علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد ... _چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مَرده ...مردها راحت دردشون نمیاد ...😊 سعی میکرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه میکرد ... 😭 حتی نگذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... کبود و قلوه کن شده بود ... تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود …  تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت …علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش …  تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم …😍☺️ لیلی و مجنون شده بودیم …💞💑  اون لیلای من… منم مجنون اون … روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت … مجروح پشت مجروح …  کم خوابی و پر کاری … تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد … من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود …اون می موند و من باز دنبالش …  بو می کشیدم کجاست … تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم…  هر شب با خودم می گفتم … خدا رو شکر … امروز هم علی من سالمه …  همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه … بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت …  داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد …  حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه … 😣زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن …  این وضع تا نزدیک غروب 🌄ادامه داشت … و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم …  تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد …تو اون اوضاع … یهو چشمم به علی افتاد … 😥 یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود … ادامه دارد... ✍نویسنده:
🌾 🌾قسمت جبهه پر از علی بود! با عجله رفتم سمتش …  خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد… اما فقط خون بود …😥 چشم های بی رمقش رو باز کرد … تا نگاهش بهم افتاد … دستم رو پس زد … زبانش به سختی کار می کرد … – برو بگو یکی دیگه بیاد …😖 بی توجه به حرفش … دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم … دوباره پسش زد … قدرت حرف زدن نداشت … سرش داد زدم … – میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ … مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود… سرش رو بلند کرد و گفت … – خواهر … مراعات برادر ما رو بکن … روحانیه …شاید با شما معذبه...😥 با عصبانیت😠 بهش چشم غره رفتم … – برادرتون غلط کرده … من زنشم … دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم … محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم … تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم … علی رو بردن اتاق عمل …😞😣  و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم … مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن …  اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب … دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم …  ✨👌از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر … یا همسر و فرزندشون بودن … یه علی بودن …  🇮🇷جبهه پر از علی بود …🇮🇷 بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی ... بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار میشد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ... برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ... _فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی که میخوای ازش مراقبت کنی نیستی ... خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ... خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ... _تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ ... من نگهش داشتم ... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز بخاطر تو هم داره باهام دعوا میکنه ... و علی باز هم خندید ...😃 اعتراض احمقانه ای بود ...وقتی خودم هم، طلسم این اخلاق بامحبت و آرامش علی شده بودم ... ادامه دارد... ✍نویسنده:
🌾 🌾قسمت مهمانی بزرگ بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون …  علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه … منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره … بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش …قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده …  همه چیز تا این بخشش خوب بود …  اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن …  هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد … پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت … زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش …دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه …  مراقب پدرم و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد … یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم …  و زینب و مریم رو دعوا کردم …. و یکی محکم زدم پشت دست مریم… نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن …  قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون … توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم …  هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد …  بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده … – بابا … بابا … مامان، مریم رو زد … ادامه دارد... ✍نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا