فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
' يَاڪَهْفِيحِينَتُعْيِينِيالْمَذَاهِب . .'
پناهِمنیوقتیهرراهیخستهَاممیڪنه .!'
السلام علیک یا وعد الله الذی ضمنه✨
#امام_زمانم
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
' يَاڪَهْفِيحِينَتُعْيِينِيالْمَذَاهِب . .' پناهِمنیوقتیهرراهیخستهَاممیڪنه .!' السلام
ما شاخهی نفسمان هَرَس میخواهد،
برگرد که آسمان نفس میخواهد..
#اللهمعجللولیڪالفرج♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
وقتی نفسِ انسان قوی میشود؛
به اندیشه و فکر روی میآورد!
اما وقتی ضعیف شود؛
به سوی بخت و شانس گرایش مییابد..
-امامعلیعلیهالسلام-🌸
لا تَجْعَلْ عَوَاقِبَ أَعْمَالِی حَسْرَةً
خدایا؛ عاقبتِ اعمالم را
حسرت و ندامت قرار نده..💗
@shahidanbabak_mostafa🕊
هرکس عادت به تاخیر در نمازها کرده است
خود را برای تاخیر در همه ی زندگی آماده کند
تاخیر در ازدواج، تاخیر در اشتغال،
تاخیر در تولد اولاد، تاخیر در سلامتی
و عافیت و...
هر قدر که امور نمازت منظم باشد
امور زندگیت منظم خواهد شد.
-آیت اللّٰه بهجت(ره)-🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گویـے خُدا لبخندشان را برایِ شھادت گلچین کرده🌱'(:
راز آن لبخنـد چیست؟!
آیا صاحب تمام لبخندها مثل شما کوچ مـےکنند؟!
#شهیدمصطفیصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
خیلی از رفقایم را می دیدم کھ به
خاطر دوستانشان از خدا دور شده بودندُ
دستوراتِ خدا رو زیر پا می گذاشتند !
تفاوت ابراهیم با بقیه این بود که
برای دوستانش خیلی دل می سوزاند و برایِ
هدایت آن ها تلاش می کرد. چند نفر
ازدوستانش شب ها سر کوچھ آتش
روشن میکردند و دور آن جمع می شدند
و سرُصدایِ آنها مردم را اذیت می کرد . .
ابراهیم شب های متوالی کنار آنها
مینشست و آن ها را راهنمایی می کرد ؛
و این کار کم کم باعث شد دیگر آنجا
ننشینند و پایشان به مسجد باز شود
#شهیدابراهیمهادی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فریب خورده منـم
وقتۍ در هیاهوی این دنیا ..
بہ جای پنـاھ گرفتن در آغـوش خدا
آرام شـدن با اهـل زمین را برگزیدم
@shahidanbabak_mostafa🕊
هر شهیدی را که دوستش داری
کوچه دلت را ب نامش کن
یقین بدان
در کوچه پس کوچه های
پر پیچ و خم دنیا
تنهایت نمیگذارد ..
@shahidanbabak_mostafa🕊
#ڪلام شهـید
🌱خدایا معیار سنجش اعمال ، خلوص است من میدانم اخلاصم کم است، اما اگر مخلص نیستم امیدوارم...
#شهیدمحمدرضا تورجی زاده
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
@shahidanbabak_mostafa🕊
اگه الان داری درس میخونی و
درگیرِ کنکوری و برایِ شیعهخونهیِ
امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
سخت تلاش میکنی ؛
نگرانِ این نباش از کارهای جهادیِ
میدانی جا موندی و
همه جا لنگِ تو هستن ..
تو همین الان هم داری با علم و
قلمت جهاد میکنی رفیق ..
توی این انقلاب
هیچکس بیکار نمیمونه
اولویت و وظیفهیِ الانِ تو
درس خوندنته تا به
یه جایی برسی که
شیعهیِ امیرالمومنین باید برسه ؛
یه بچه شیعه که نباید کم بیاره ..✨.!
@shahidanbabak_mostafa🕊
اگر گناه میکنید اما هنوز در قلبتان محبت به حضرت صدیقه 'س' را حس می کنید ؛ امیدوار باشید .
- حاجآقاشاهآبادی
@shahidanbabak_mostafa🕊
کار خاصی نیاز نیست بکنیم
کافیه کارهای ِ #روزمرهمون
رو بخاطر ِ #خدا انجام بدیم
اگه تو این کار زرنگ باشی
شک نکن شهید بعدی تویی
#شهیدمحمدابراهیم_همت ›
شهید صیاد شیرازی میگفت
من هر موفقیتی که در زندگی به دست آوردم
از #نمازاولوقتم بود...
@shahidanbabak_mostafa🕊
سنگین ترین عملی که روزِ قیامت
در ترازوی اعمال گذاشته می شود
صلوات بر محمد (ص) و اهل بیت
ایشان است . . !
#امامصادق(ع)
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برادرشهیدیعنی:
قبلازاینڪهشهیدبشهوبشناسیش
بخاطرامنیتتووبقیهخودشوفداڪرد..
#شهیدبابکنوریهریس♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
مناجات زیبای #شهیدچمران:
خدایا!
از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت
اما شکایتم را پس میگیرم...
من نفهمیدم!
فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد.
گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست،
معنایش این نیست که تنهایم.
معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت... با تو تنهایی معنا ندارد!
مانده ام تو را نداشتم چه میکردم
دوستت دارم، خدای خوب من.
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهل_و_یکم
که عشق آسان نمود اول...
…نه دلی برای برگشتن داشتم … نه قدرتی …
همون جا توی منطقه موندم … ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن …
– سریع برگردید … موقعیت خاصی پیش اومده …رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران …
دل توی دلم نبود …
نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه… با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن …
انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود …
سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود … دست های اسماعیل می لرزید …
لب ها و چشم های نغمه …
هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت …
– به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟
– نه زن داداش … صداش لرزید … امانته …
با شنیدن “زن داداش” نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت… بغضم رو به زحمت کنترل کردم …😢
– چی شده؟ … این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ …
صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن … زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد … چشم هاش پر از التماس بود …
فهمیدم هر خبری شده … اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره …
دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد …
- حال زینب اصلا خوب نیست …
بغض نغمه شکست …😭
_خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد … به خدا نمی خواستیم بهش بگیم … گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم … باور کن نمی دونیم چطوری فهمید …
جملات آخرش توی سرم می پیچید … نفسم آتیش گرفته بود … و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد …
چشم دوختم به اسماعیل … گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد…
– یعنی چقدر حالش بده؟ …
بغض اسماعیل هم شکست …😭
– تبش از 40 پایین تر نمیاد … سه روزه بیمارستانه …
صداش بریده بریده شد …
_ازش قطع امید کردن … گفتن با این وضع…
دنیا روی سرم خراب شد …
اول علی …
حالا هم زینبم …😖😭😰
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهل_و_دوم
بیا زینبت را ببر تا بیمارستان
هزار بار مردم و زنده شدم …
چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم …
از در اتاق که رفتم تو …
مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند …
مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد …
چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد …
بی امان، گریه می کردن …مثل مرده ها شده بودم … بی توجه بهشون رفتم سمت زینب …
صورتش گر گرفته بود … چشم هاش کاسه خون بود … از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد … حتی زبانش درست کار نمی کرد …
اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت …😭 دست کشیدم روی سرش …
– زینبم … دخترم …
هیچ واکنشی نداشت …
– تو رو قرآن نگام کن … ببین مامان اومده پیشت … زینب مامان … تو رو قرآن …
دکترش، من رو کشید کنار …
توی وجودم قیامت بود … با زبان بی زبانی بهم فهموند … کار زینبم به امروز و فرداست …
دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود …من با همون لباس منطقه …
بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم …
پرستار زینبم شدم …
اون تشنج می کرد … من باهاش جون می دادم …
دیگه طاقت نداشتم … زنگ زدم به نغمه بیاد جای من …
اون که رسید از بیمارستان🏥 زدم بیرون …
رفتم خونه …
وضو گرفتم و ایستادم به نماز … دو رکعت نماز خوندم …
سلام که دادم … همون طور نشسته … اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت …😖😫😭
- علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم … هیچ وقت ازت چیزی نخواستم … هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم … اما دیگه طاقت ندارم … زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم … یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری … یا کامل شفاش میدی …
و الا به ولای علی … شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم …😭✋ زینب، از اول هم فقط بچه تو بود … روز و شبش تو بودی … نفس و شاهرگش تو بودی … چه ببریش، چه بزاریش … دیگه مسئولیتش با من نیست …
اشکم دیگه اشک نبود … 😫😭
ناله و درد از چشم هام پایین می اومد … تمام سجاده و لباسم خیس شده بود …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهل_و_سوم
زینب علی
برگشتم بیمارستان … 🏥
وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود …
چشم های سرخ و صورت های پف کرده…مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد … شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن … با هر قدم، ضربانم کندتر می شد …😰
– بردی علی جان؟ … دخترت رو بردی؟
…هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم … التهاب همه بیشتر می شد … حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم… زمین زیر پام، بالا و پایین می شد … می رفت و برمی گشت … مثل گهواره بچگی های زینب …
به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید …😭😭😭
مثل مادری رو به موت … ثانیه ها برای من متوقف شد …
رفتم توی اتاق …زینب نشسته بود … داشت با خوشحالی😄 با نغمه حرف می زد …
تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم … بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم …
هنوز باورم نمی شد …
فقط محکم بغلش کردم … اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم …
دیگه چشم هام رو باور نمی کردم …نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد …
– حدود دو ساعت بعد از رفتنت … یهو پاشد نشست … حالش خوب شده بود …
دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم … نشوندمش روی تخت…
- مامان … هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا … هیچ کی باور نمی کنه … بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود … اومد بالای سرم … من رو بوسید و روی سرم دست کشید … بعد هم بهم گفت …✨😭به مادرت بگو … چشم هانیه جان … اینکه شکایت نمی خواد … ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن … مسئولیتش تا آخر با من … اما زینب فقط چهره اش شبیه منه … اون مثل تو می مونه … محکم و صبور … برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم …✨😭
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم … وقتش که بشه خودش میاد دنبالم …
زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد …
دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن … 😭😭اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم …
حرف های علی توی سرم می پیچید … وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود …
دیگه هیچی نفهمیدم … افتادم روی زمین …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
AUD-20240108-WA0003.mp3
3.22M
این صوت ویژه رو از دست ندید:)
نوای اهلبیتی، توسط شهیدی که تازه پَر کشیده با بوی حاج قاسم و مزار شهدای کرمان 💔
#شهید_عادل_رضایی
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ــــ ـ بِھنٰامَت یا حــی یا قیــوم 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️