خدایا!
از بَد کردنِ آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت امّا شکایتم را پَس میگیرم. من فراموش کرده بودم که بَدی را خَلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد...
#شهیدمصطفیچمران🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
بعضۍوقـتهابہچشـمهیچکسنمیـاۍ
امـابہچشـمخدامیـایۍ🙂🤍
بعضیوقتهابہچشـمهمہمیاۍامـا
بہچشـمخدانمیـایۍ💔..
#دنبـاللایکخـداباشرفیق
#شهیدحججی
@shahidanbabak_mostafa🕊
8.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلمه (رفیق) قشنگه داشتن خود (رفیق) قشنگتر و چه نعمتی بالاتر که رفیقی مثل تو دارم ️..💗
#شهیدمصطفیصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
بسماللهِنورِعلینور' مادرم بعد خدا نام تورا یادم داد! عادت کودکی ماست'علی'گفتنِما . . . حیعلیا
جمع واریزی ۴۰۰ هزار تومان🌸
ممنون از لطفتون یه حمایت کوچیک انجام بدید اجرتون با حضرت زهرا💞
میدونےچیہ ..
همشحَسرتاینومیخورمکِہ ..
تودهہهشتادیبودی''
وَمنهمدَهہهشتادی !..
اونوقتتوکجاومَنکجا ؟!🥀✨
#شھیدانہ
#شهیدآرمانعلیوردی
@shahidanbabak_mostafa🕊
رفیق!
شھدایےزندگیڪردنبه
پروفایلشھدایینیست...!
اینڪہهمونشھیدیکه
منعڪسشو
پروفایلمگذاشتم:
-چیمیگہ
-دلشڪجاگیربوده
-راهشچیبودهو...مهمہ!
+درنظربگیریمنهفقطدمبزنیم...!
#تلنگرانه
@shahidanbabak_mostafa🕊
#تلنگر
گـفت:خجـالٺنمیکـشی؟
پـرسیدم:چـرا؟
گـفت:چـادرسـرتکـردی!
لبخنـدمحـویزدم:تـوچـی؟!
تـوخجـالتنمیکـشی؟
اخـمکـرد:مـنچـرا؟!
آرومدمگـوششگـفتم:
خجـالتنمیکـشیکـہانـقد راحت
اشـکامـامزمـانترو در مـیاری
و چـوبحـراج بـہ قشنگـیات مـیزنی
#أَللّٰھُـمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَٱلْفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
اگہ یه روز خواستے
تعریفے براۍ شهید پیدا کنے..
بگو شهیــد یعنے بارانـ
حُسْنِ باران این است کہ⇣
زمینے ست ولے
آسمانے شده است
و به امدادِ زمین
مےآید . . !:)🌱
#شهدا
@shahidanbabak_mostafa🕊
تعریف می کرد تو حلب شبها با موتور حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند . ما هر وقت می خواستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم . یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم . چراغ موتورش روشن می رفت . چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناصه بزنند .
خندید . من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو می زنند . دوباره خندید . و گفت: مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندى . که گفته. شب روى خاک ریز راه می رفت . و تیر هاى رسام از بین پاهاش رد میشد نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین . تیر میخورى . در جواب می گفت اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده . و شهید مصطفى می گفت: حسن می خندید و می گفت: نگران نباش اون تیرى که قسمت من باشه . هنوز وقتش نشده . و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایى براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسید ...🌱
#شهیدانه
@shahidanbabak_mostafa🕊