🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #هفتاد_و_دوم
شبیه پدر
دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی اختیار، اشک می ریختم … 😭
غم غربت و تنهایی …
فشار و سختی کار …
و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم …
– خیلی سخت بود؟ …
– چی؟ …
– زندگی توی غربت …
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد …
قدرت حرف زدن نداشتم …و چشم هام رو بستم … حتی با چشم های بسته … نگاه مادرم رو حس می کردم …
– خیلی شبیه علی شدی … اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت …بقیه شریک شادی هاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود می خندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن …اون موقع ها … جوون بودم … اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم …
ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خنده ام گرفت …دختر کوچولو …😁
چشم هام رو که باز کردم …
دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون …
– کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد …ولی من اینطوری نیستم … 😒
اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم …نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی …😔
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم …
اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت …دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم …
کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم …علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمی کردم …😔😣
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #هفتاد_و_سوم
بخشنده باش
زمان به سرعت برق و باد سپری شد …لحظات برگشت🇩🇪 به زحمت خودم رو کنترل کردم …
نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم …
نمی خواستم مایه درد و رنجش
بشم …😣
هواپیما که بلند شد …🛫
مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم …😭
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد …
ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود … حالتش با من عادی شده بود …حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم …
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید …
اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد … نه فقط با من … با همه عوض می شد …😟
مثل همیشه دقیق … اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود …ادب … احترام … ظرافت کلام و برخورد …
هر روز با روز قبل فرق داشت …😟
یه مدت که گذشت …
حتی #نگاهش رو هم کنترل می کرد…دیگه به شخصی زل نمی زد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود …
اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد …
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن …
بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود … که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود …
در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم …😟
شیفتم تموم شد …
لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم 📲زنگ زد …
– سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ … می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم …
وقتی رسیدم …
از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید … نشست …
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد …
– خانم حسینی … می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم … اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم…و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم …😊🙈
این بار مکث کوتاه تری کرد …
– البته امیدوارم … اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید …مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید …☺️
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
اگہهنوزرفیقِشہیدندارۍاین
کانالُبهتپیشنهادمیکنم🥺↓↓
وقتےازهمه کسدل
بریدیاینکانال بهدادِتمیرسه💔
• • →https://eitaa.com/joinchat/2874867990C7cbf8a7ac5
دوایدلتنگیتهمینکانالِ🖇
#پسسریعبزنروپیوستن➖
🦋| ســـــلام بزرگوار لطفا بلاک نکنید! ❤️👋🏻
🦋| تاحالا برای "روحِـــــت" دنبالِ دارو گشتی؟!
🦋| چقدر به "قلبــᰔـــت" و "آرامـــــشت" اهمیـــــت مید؎؟!
+مےخوام شـــــمارو د؏ــــوتڪنـــــم بہ کانـــ✿ــالِ ‹داروخـــــانہ معنـــــو؎›!
بهصـــــرفِ یک نوشیـــــدنے گوارا و آرامـــــشِمحض!🤍🍹
+همه؎داروها؎ موردنیاز برا؎ آرامــ𑁍ـــش اینجاست!🌿✨
ختم قرآن روزها؎شنبہ
ختم انعام روزها؎ دوشنبہ𑁍
●ڪدوم دارو رو میخوا؎؟
• #تشرفات🌸✨
• ذکرها و دعاهای روزانه🌼🌱
• دعاهای مشکلگشا و محبت🌸✨
• کلیپهای اجتماعی و مذهبی🌼🌱
• زندگینامه بزرگان و اولیا🌸✨
• موارد بیشتر🌼🌱
@Manavi_2
🪶دســـــتتو بـــــه من بـــــده رفیـــᰔــق!
جا؎ بد؎ نمیبرمـــــت!😉❤️
بہترینکانالایتــٰاست!🌚♥️
کـوچهدلدادگیهایِیهدختردهہهشتادی✌️🏻
یهعکاسحرفهاي :))🥲
<مـنـبعپروفـٰایلهایِمذهبي🥺🤍>
ᶜˡᶦᶜᵏ↝@fadaeyaneh_velayat
ᶜˡᶦᶜᵏ↝@fadaeyaneh_velayat
متن،عکاسي،کلیـپ،محـفل،دلنوشتـہ
همـهچيدارھ ! *◡* . .🤍!
ᶜˡᶦᶜᵏ↝@fadaeyaneh_velayat
ᶜˡᶦᶜᵏ↝@fadaeyaneh_velayat
๋࣭ ִֶָ - وعدهگاهِمنُتوـُآرامِش 🌸 !