- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ــــ ـ بِھنٰامَت یا رب العالمین 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
زیارت عاشورا🌸
به نیابت از شهید مصطفی صدر زاده💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
يا صاحِبَ الزمان،
إنَّ ديني ودُنيايَ بَين يَديكَ..🤍
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
يا صاحِبَ الزمان، إنَّ ديني ودُنيايَ بَين يَديكَ..🤍
حتی اگر تمام جهان
غرق تاریکی شود،
باز دلم روشن است!...❤️
امیدِ دیدنتان، چراغ دلم را
تا همیشه روشن نگه خواهد داشت..
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
آقاامامصادق(ع)فرمودند:
دعاتروبکنونگوکارازکارگذشته!
هرآدمییهفضیلتومقاممعنویدارهکه
فقطبادعاکردنمیشهبهشرسید..!
دعاکن،کههرکسدریروبکوبهبالاخره
یهروزبازمیشه ..
@shahidanbabak_mostafa🕊
«إِلَهِی وَ أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ»
خدایا!
جوانی ام را در مستی دوری از تو فرسوده نمودم..!
#مناجاتشعبانیه
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
«إِلَهِی وَ أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ» خدایا! جوانی ام را در مستی دوری
«اِلهی اَترانی ما اَتیتُکَ اِلّا مِنْ حَیْثُ الْامال»
خدایا!
مرا ببین، تنها به خاطرِ آرزوها
و اُمیدهایم به درگاهِ تو آمدهام ..💗
@shahidanbabak_mostafa🕊
هنگامی که از چیزی میترسی،
خود را در آن بیفکن،
زیرا گاهی ترسیدن از چیزی،
از خود آن سختتر است...!
#امیرالمومنین♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق!
شهداهمیشه زنده هستنوناظربراعمالما
پسهمیشهصداتومیشنون
هربارڪهحالدلتـبدبود
بروپیششون
وحرفبزنباهاشون
مطمعنباشحالتوخوبمیڪنند❤️
#شهیدمصطفـــیصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
#تلنگـــرانه
"سـرِ دوراهۍِ گنـاه و ثَوابـــ
به حُب شهادتـــ فِکرڪُن :)
به نگـاه امامزِمانتـــ فکرڪُن
بِبین میتونۍ از گنـاه بِگذَرۍ؟
#ازگناهڪهگذشتۍازجونتمهممیگذری
@shahidanbabak_mostafa🕊
#دلنوشتهای_از_همـسر_شـهیـد
تو حواس من بودی
از وقتی رفتی...
همه سراغت را میگیرند
هی می پرسند
حواست کجاست؟
#شهید_روحالله_قربانی😍
@shahidanbabak_mostafa🕊
#رفیقشہید
«قبل از اعزام توے آموزشی بودیم.
گردان ادوات،کلاس ضد زره.
تفنگ106میلی مترے.
از هوش بابڪ خوشم اومده بود.
گیرایے اش قوے بود.
بقیہ خیلے امیدی بهشون نبود.
قرار شد من یہ سیبل هم محورے(براے تنظیم سلاح)با ڪامپوتر طراحے ڪنم و بعد ببرم براے چاپ.
چون ممکن بود تو سوریہ پیدا نکنیم. من مختصات سیبل رو روے یڪ ڪاغذ یادداشت کردم و گفتم امروز میرم خونہ با فتوشاپ طراحیش می کنم.اون روز تو ڪلاس عملے دیدم بابڪ یہ ڪاغذ ڪالڪ(ڪاغذ شفاف) گذاشته رو سیبل رو دیوار و از روش با خودڪار یڪے ڪشیده.
یہ لحظہ احساس پوچے ڪردم.
از حرڪت هوشمندانہ اش خیلی خوشم اومد»
@shahidanbabak_mostafa🕊
نَصيبِمـٰازِتوچیزۍبِہغِیرِدیدَننیست
خُدـانَگیرَدـاَزاین؏ـٰاشِقـٰانتَمـٰاشـٰارـا…!
#امام_رضاییم
@shahidanbabak_mostafa🕊
آیـدِۍمَـذهَبۍ..
بیـوگِرآفِۍمَـذهَبۍ..
اسـمِپُروفآیِلمَـذهَبۍ..
عڪسِپُروفآیِلمَـذهَبۍ..
دِلِتچِـہجوریہ ؟!
ذِهنِـتڪجـاهامیـرِه؟!
بَـرآۍِڪِیڪآرمیڪُنۍ؟!
دِلشُـدهجـآینامحـرم . .
ذهنشُـدهفڪرڪَردَنبِہگُنـٰاھ
ڪارشُـدهریا . .
ڪُجادآرۍمیـرے؟!
بـآخودِتڪهرودَربآیِستۍنَـدارۍ!
بِشیـندونِہدونِہگُناهاتـوازخـودِتدورکن
#تݪنگࢪانھ
@shahidanbabak_mostafa🕊
...)
یک بار داخل ماشین امیر نشسته بودیم و غذا میخوردیم که کودک فال فروشی به شیشه زد. امیر شیشه را پایین داد و پرسید:«که غذا خورده ای؟
و کودک فال فروش جواب داد :« نه
امیر غذای خود را نصفه گذاشت و رفت تا برای کودک فال فروش از همان رستوران غذا بخرد. کودک فال فروش وقتی همراه امیر از رستوران برمیگشت میخندید و حسابی خوشحال بود.🕊
#شهید_امیر_سیاوشی
@shahidanbabak_mostafa🕊
انقدر سینه میزد
بهش گفتن،کمتر خودت رو اذیت کن
گفت:
این سینه نمیسوزه....
موقع شهادت همه جاش ترکش خورده بود
به جز سینه اش....
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایشهید..!
ازآسمان ڪه به مامینگری
دعایمان ڪن
ڪه این روزها
غبارگناه،بلور دلهارا آلودهڪرده!
#شهیدبابڪنورے♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
ایشهید..! ازآسمان ڪه به مامینگری دعایمان ڪن ڪه این روزها غبارگناه،بلور دلهارا آلودهڪرده! #شهیدبا
#رفیقشهید
من بچه ی آستانه ام،بابک بچه رشت،
تو آموزش ها باهم آشنا شدیم یادمه
یکم آبان از رشت رفتیم تهران یک
شب تهران موندیم...تو تهران یکی از
بچه ها یع برگه پیدا کرده بود آورد
پیشمون وقتی برگه رو برگردوند
دیدیم عکس سه تا شهید روش چاپ
شده بابک برگه رو گرفت و کلی گریه
کرد گفت:یعنی میشه منو هم بخرن؟؟؟
بهش گفتم:بابک ان شاءالله اول تو شهید
بشی بعدم من الان که اون دوستمو
میبینم میگم کاش دعا کرده بودم اول
من شهید بشم بعد بابک...😢💔
#شهیدبابڪنورے 🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
#خواهش_برادرانـــه
+میپذیری؟
@shahidanbabak_mostafa🕊
چهسادهوبیآلایش
نهطبلینهچلچراغی ؛
نهناظریکهانگیزهخودنماییباشد
خالصوخودخواستهحلقهیهمسنگران
کههمدیندارندوهمآزادهاند...🖤!'
#شهیدانه
@shahidanbabak_mostafa🕊
یکی از دوستاش میگفت :
توی تمام مدتی که عراق بود
وقتی میخواست به کربلا بره
روی صورتش چفیه میانداخت
و میگفت
اگر به نامحرم نگاه کنی؛ راه شهادت بسته میشه ...🥲
#شهید_هادی_ذوالفقاری🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[و مَنسالھاست
بہسمتِتوفرارميڪُنَم
مَگَرڪدامپَناهگاه
ازآغوشِ "طُ"
اَمنتَراست...؟! ]
#حسینجانم
@shahidanbabak_mostafa🕊
رمزقدرتمادرسلاحنیستبلکه؛
درعقیدهبرای مقابله بادشمناست
#شهیدمحمودرضابیضائی
@shahidanbabak_mostafa🕊
از شهید آوینی پرسیدند:
شهدا چه ویژگی خاصی داشتند که به این مقام رسیدند؟؟
گفت:یکی را دیدم سه روز در هوای گرم خط مقدم جبهه روزه گرفته بود؛ هرچه از او سوال کردم برادر روزه مستحبی در این شرایط واجب نیس خودت را چرا اذیت میکنی؟!جواب نداد...
وقتی شهید شد دفترچه خاطراتش را ورق میزدم نوشته بود: خب اقا مجید یک سیب اضافه خوردی جریمه میشی سه روز، روزه بگیری تا نفس سرکش را مهار کرده باشی...!
@shahidanbabak_mostafa🕊
بعضی از روزهای جمعه
تلفن همراهش خاموش بود..
وقتی دلیلش رو میپرسیدم میگفت:
ارتباطم را با دنیا کمتر میکنم تا
کمی زمانم را برای امام زمانم
اختصاص بدم..
اینکه چطوری میتونم
برای ایشون مفید باشم..!
#شهیدمحسن_حججی♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت هفتاد و ششم
مامان گفت :
_تا شیرکاکائو سرد بشه من میرم این مغازه کار دارم.
بعد رفت.به اطراف نگاه میکردم.مدتی طولانی ساکت بودیم.گفتم:
_ظاهرا از این موقعیت ها زیاد براتون پیش میاد.
چیزی نگفت...
بعد چند دقیقه سکوت گفتم:
_نظر شما درمورد خانم های بدحجاب چیه؟
-منظورتون چیه؟
-خانم هایی که میگن ما بدحجاب باشیم،مردها نگاه نکنن.
-این خودخواهیه.ما همه باهم زندگی میکنیم. باید مراقب سلامت روحی همدیگه باشیم.
-فقط خانم ها باید مراقب سلامت روحی همه باشن؟اصلا به نظر شما فلسفه حجاب چیه؟
-آرامش همه.
-یعنی اگه خانم ها بدحجاب باشن،آرامش همه بهم میزه؟!!
-بله.وقتی آرامش مردها از بین بره،آرامش همون خانم کنار همسرش هم از بین میره چون شوهر اون هم مرده.
-اسلام درمورد حجاب مردها چیزی نگفته؟!
-خب آره.مقدار پوشش آقایون تعیین شده.
-فقط مقدار پوشش مهمه؟
سکوت کرد.منظورمو فهمید.گفت:
_خب اسلام میگه خوش تیپ باش.
-شما مقدار پوشش رو رعایت میکنید ولی من با چشم خودم دیدم که آرامش چند نفر رو بهم ریختین. معلوم نیست آرامش چند نفر دیگه هم از بین رفته که به شما نگفتن.
-خب میفرمایید چکار کنم؟ لباس سایز بزرگ بپوشم؟!!!
به مامان نگاه کردم.تو مغازه بود ولی حواسش به من بود که هروقت خواستم بیاد.گفتم:
_شما برای خرید اومدید؟
-بله.اومدم لباس بخرم.
-چیزی هم خریدید؟
-نه،تازه اومدم.
-اشکالی نداره من لباسی بهتون پیشنهاد بدم؟
با مکث گفت:نه.
رفتم همون مغازه ای که مامان بود.آقای موحد هم اومد.مامان سوالی به من نگاه کرد.با اشاره گفتم صبر کن. چند تا لباس مختلف انتخاب کردم.به آقای موحد اشاره کردم و به فروشنده گفتم:
_سایز ایشون بدید.
فروشنده نگاهی به آقای موحد کرد و دنبال سایز مناسب رفت.سه دست لباس آورد و اتاق پرو رو به آقای موحد نشان داد.آقای موحد باتعجب به من گفت:
_بپوشم که شما نظر بدید؟
-خیر...خودتون قضاوت کنید.
رفت تو اتاق پرو.رفتم پیش مامان و گفتم:
_اشکالی داره پول لباس ها رو حساب کنیم؟
مامان بالبخند گفت:
_بذار اول ببینیم اصلا از لباسها خوشش میاد.
بالبخند گفتم:
_شما به سلیقه ی من شک دارین؟
مامان آروم خندید و گفت:
_از دست تو..برو حساب کن.
رفتم پیش فروشنده و پول لباس ها رو حساب کردم.یه یادداشت نوشتم برای آقای موحد و دادم به فروشنده که با لباس ها بهش بده.
تو یادداشت نوشتم:
نیازی نیست سایز لباستون رو تغییر بدید، مدل لباس پوشیدنتون رو عوض کنید.این هدیه ای بود برای امر به معروف.هیچ معنی و مفهوم دیگه ای نداره.خداحافظ.
با مامان رفتیم...
چند وقت بعد،چند تا از دوستام گفتن بریم هیئت. یکی از بچه ها اصرار کرد با ماشین اون بریم.من دیگه ماشین نبردم.
محمد گفت آقای موحد مأموریت هست.خیالم راحت بود که صداش هم نمیشنوم. بعد سخنرانی، مداح که شروع کرد متوجه شدم آقای موحده.اون شب هم از اون شب های گریه ای بود.
وقتی روضه تموم شد با خودم گفتم اگه قبول کنم باهاش ازدواج کنم هر وقت که بخوام میتونم بگم برام روضه بخونه.بعد از فکر خودم خنده م گرفت و سریع حواس خودمو پرت کردم.
بعد مراسم اون دوستم که ماشین داشت غیبش زد.از اون شوخی های بی مزه و مسخره ی خاص خودش.
وقتی اونقدر اصرار کرد با ماشین اون بریم،باید میفهمیدم نقشه ای داره.من و دو تا دیگه از دوستام بودیم.
پونه داشت به برادرش زنگ میزد که بیاد دنبالمون.
همون موقع آقای موحد و چند تا جوان دیگه...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت هفتاد و هفتم
همون موقع آقای موحد و چند تا جوان دیگه از هیئت اومدن بیرون...
یکی از لباس هایی که من براش خریده بودم پوشیده بود.
متوجه شدم #اصراری برای اونجور لباس پوشیدن نداشته.نزدیک بودیم و حرفهاشون رو تقریبا میشنیدم.بهش میگفتن خوش تیپ تر شدی.
سحر به پونه گفت:
_لازم نیست زنگ بزنی داداشت.الان زهرا میره به آقای موحد میگه ما رو برسونه.
با تعجب نگاهش کردم. گفت:
_چیه؟ تو که الان از خداته.
من چیزی بهشون نگفته بودم.نمیدونم از کجا فهمیده بود.
به پونه گفتم:
_نه،پونه جان.زنگ بزن داداشت بیان.
سحر لبخند شیطنت آمیزی زد و سریع رفت جلو و آقای موحد رو صدا کرد.همه برگشتن سمت ما.به آقای موحد گفت:
_خانم روشن با شما کار دارن.یه لحظه تشریف بیارید.
آقای موحد نگاهی به من که سرم پایین بود کرد.خواست بیاد سمت ما که یکی از آقایون گفت:
_شما صبر کن.من ببینم کارشون چیه؟.
آقای موحد هم که دید اگه اصرار کنه خوب نیست،چیزی نگفت.منم تا متوجه شدم یکی دیگه داره میاد،سرمو آوردم بالا و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:
_ما با ماشین دوستمون اومدیم هیئت.ظاهرا برای دوستمون مشکلی پیش اومده و رفتن.اگه آژانس مطمئنی سراغ دارید لطفا شماره شون رو بدید تا ما بتونیم بریم.
همون موقع آقای موحد به ما نزدیک شد و گفت:
_چیزی شده آقای رضایی؟
اون آقا که اسمش آقای رضایی بود،جریان رو براش تعریف کرد.آخر هم گفت:
_من قراره بچه ها رو ببرم وگرنه خودم میبردمشون. شما ماشین آوردین؟
آقای موحد گفت:_آره
آقای رضایی گفت:
_پس شما بچه ها رو ببر،من خانم ها رو میبرم.
آقای موحد گفت:
_شما بچه ها رو ببر،من خانمها رو میرسونم.
آقای رضایی معلوم بود تعجب کرده ولی چیزی نگفت و رفت.
آقای موحد ریموت ماشینش رو زد.گفت:
_شما سوار بشید، من الان میام.
سحر و پونه رفتن عقب نشستن.وقتی خواستم عقب بشینم نذاشتن.گفتم:
_نمیشه که جلو بشینم،برو اونطرف تر.
اونا هم برام شکلک در میاوردن. همون موقع آقای موحد رسید.گفت:
_بفرمایید.دیر وقته.
مجبور شدم جلو بشینم.به سحر و پونه اشاره کردم که بعدا به حسابتون میرسم.
وقتی سوار شدیم آقای موحد سرشو کمی متمایل به من کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_کجا برم؟
گفتم:
_لطفا اول منو برسونید.آدرس خونه رو دادم و گفتم:
_بعد دوستانم آدرسشون رو بهتون میدن.
یه کم جا خورد.حرکت نمیکرد.سحر گفت:
_آقای موحد به آدرسی که خانم روشن دادن تشریف ببرید.مسیر ما هم سر راهه.
آقای موحد حرکت کرد...
به سحر پیامک دادم که دارم برات. اونم برام شکلک فرستاد.سحر و پونه همسایه بودن و با هم پیاده شدن.
استرس داشتم... پیاده شدم.رفتم صندلی عقب نشستم.آقای موحد چیزی نگفت و حرکت کرد.
بعد....
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم